شکفته بودی در قلب گلی نمیدانم شبی کلمه ها دلتنگات بودند آمدی…؟ و یا در وزش بادهای بهاری شکفته بودی در قلب گلی تو از...
فرهنگی – ادبی
آسمان را از نگاه خسته اش دزدیده بودند در سرانگشتانش اما، خون می دوید[1]. در دورههای گذشته، در دورهای که مبارزه اجتماعی در کشور ما...
رج می زنم زخمهایم را بیشمار است، تمام نمی شود هر چی جمع میکنند باز هم جمع میشوم با حنجرههای داغدار همه را صدا میزنم...
من در میان حلبی ها به دنیا آمدم،شبها در پیاده روهامیان کارتونهازیر نور مهتاب بی رمقبه خوابِ ستاره ها می رومبه نامِ بی مسمایِ کارتن...
در بخشی از این بیانیه با بیان اینکه نهادهای امنیتی به محل زندگی و کار چند تن از فیلمسازان هجوم برده و لوازم شخصی و...
چه حقیقت تلخ و دهشتناکی در گسترهِ افق نگاهت خیز برداشته وُ… می شتابد چشمانت درست می بیند! عشق، در معبرِ گرسنگی تن می فروشد...
سحر دلیجانی، نویسنده ایرانی تبار ساکن کشور آمریکاست. کتاب «بچههای درخت جاکارندا» از این نویسنده با موضوع روایتهایی از بازماندگان و خانوادههای اعدام شدگان در...
از انتهای شب میام از اعماق جهان تاریک وُ منجمد وقتی صدای طبل ها بلند می شود دلم با من نیست در هوایِ ماهِ مهِ...
تکیه بر قامت سپیدار، از کدامین سو می آیی با نغمه هایی در گلو و کلماتی که همانند گنجینه اسرارِ ستاره ها بر آسمان نشسته...
من که هستم..؟ خانه ای ویران در برهوتِ سرزمینم! یا روحی سرگردان در میان خوشه هایِ بی شمارِ ستاره گان سَر تا پایم را خلاصه...
گمان مبر بودن زیستن در حریر تنپوشی بسته و گشاد، در فراخنای تنت با سری افراشته از باد بر بلندایِ آسمانخراشی از سنگ و آهن...
شادم بهار، تو بیایی از همین ساعتها وُ ثانیه ها و ز همین لحظهِ دلتنگی ها از سلول، به سلولِ انفرادی رها و یله با...
وقت کوچ است، به دیار بنفشه ها هر چند راهِ طولانی آمدیم هر چند روزگارِ سختی ست همه خسته راهیم، نگو نمی توانیم و هیچ...
صبحگاه صدایِ باداز فرازِ دامنه ها می آیددر کلبه دوردست، خروس می خواندحفره ها،از دل صخره های سیاهدهان گشودند بر روشناییرایحه بهار، از پایانه اسفندبر...
و تو ای بزرگوار،یک روز نیستی، در تقویم کهنهدر پشتِ پرده های عفافکه روحت را به زنجیر کشیدندتو، بغض را آواز می دهیاندوه از سینه...