گمان مبر بودن
زیستن در حریر تنپوشی
بسته و گشاد، در فراخنای تنت
با سری افراشته از باد
بر بلندایِ آسمانخراشی از سنگ و آهن
یا پوشیدهِ در زره پوشی از ترس و اضطراب
زیر چکمه هایِ خونینت
موریانه ها راه به خانه می برند
و ما با هستی خویش
از ویرانه ها خواهیم گذشت
دهانهایِ چاله بیهوده باف
وز روزمرگیِ ناتمام،
وز این سالهایِ در به دری
مرده یا زنده می گذریم
اینها،
و اینها در تلالوِ نگاهِ تو مردابی ست
در نفسهای گرمت می سوزد
و دود می شود
و به هنگام،
من در رویایِ گنجشکهایِ زمستان دیدم
و آنگاه تو آمدی،
با سخاوتِ سبزِ دستانت،
از شانه های خسته ام
برگهایِ تازه جوانه زد
و سراسر باغ شکوفه داد،
و تو در آنجا نبودی
تا ببینی،
کبوتری نشسته بر شاخکی
صدایِ جفتش از یادش می گذشت
و شکوفه هایِ جوانِ بهارِ گذشته
آوازهای تازه به یادم می آورد
گفته بودم، فرصت کم است
وقتی، برای شمردنِ بهارهای رفته
نمانده،
دستانت بداهه ای گرم است
دستانت را به من بده
هرطور شده باید برویم
از این مردابِ به خون نشسته
راه درازی در پیش رو داریم.
رحمان – ا