من در میان حلبی ها به دنیا آمدم،
شبها در پیاده روها
میان کارتونها
زیر نور مهتاب بی رمق
به خوابِ ستاره ها می روم
به نامِ بی مسمایِ کارتن خواب
با گونیهایِ بزرگ پسماند
خیابان را دوره میکنم
و می روم،
تا…دوباره طلوع کنم
آن طرف، غولهایِ چهار چشم
پشمالو، با شکمهای برآمده
دکل هایِ نفت را می جوند
و این طرف، برج های دوقلو
ارتفاع را خطر میکنند
و سرگیجه می آوردند
کمی دورتر، اشباحِ نجومی
از توفان خاک فرار میکنند
کانادا بهشتِ گمشدهِ،
مومنان خدا،
ویسکی سِرو میکنند
— به سلامتیِ اقتصاد مقاومتی-
و…
به یادِ ریاضتِ سفره هایِ
خالی،
و…حالا نزدیک غروب است
تمامیِ اهلِ شهر
سکوت را فریاد می زنند
و اهل فرهنگ رفته اند
هواخوری، پشتِ چاردیواری
من مانده ام چه گونه بازگردم
به شمایلِ مادرم
که سرسختانه مرا در زیر حلبیها
باردار است
در خبرِ یک سقطِ جُنونِ موفق
شبانه در کنارِ خیابانِ امیدِ انقلاب
دو نوزاد،
در یک ملحفهِ کبود، کشف شد
و به بیمارستان بهرامی تحویل دادند
هیچ چیز جز مرگ
با تشریفات ساده نمی شود.
رحمان – ا
۴ / ۳ / ۱۴۰۱