صبحگاه صدایِ باد
از فرازِ دامنه ها می آید
در کلبه دوردست، خروس می خواند
حفره ها،
از دل صخره های سیاه
دهان گشودند بر روشنایی
رایحه بهار، از پایانه اسفند
بر شکوفه ها می نشیند
آفتاب دلپذیر اسفند،
جان دوباره می گیرد
بلوط هایِ تکیده از سرمایِ بهمن
در انتظار بهار،
تن به آفتاب سپردند
شبها هنگام خواب،
امواج دریا در کرانها می خروشد،
شگفتا، فراموش کردم
بپرسم،
تو در صفیر گلوله ها،
با کدامین نغمهِ سِحرانگیز به رقص درآمدی؟
و اکنون با کدام سرود صبحگاهی
رستگار شدی
در جنونِ خون،
تاولهایِ زمستان دهان گشودند
چیزی از تار و پودم می گذرد
خون آبه ها را می روبد
زیر زبانم
نام آنها را
به یاد می آورم
آفتاب چشمانِ زمین را می نوازد
بادهایِ پایانه اسفند
می وزد بر تاولهای دهان گشوده
رحمان-ا
۱۷ / ۱۲ / ۱۴۰۰