شادم بهار،
تو بیایی
از همین ساعتها وُ ثانیه ها
و ز همین لحظهِ دلتنگی ها
از سلول، به سلولِ انفرادی
رها و یله
با آغوشی از عطر شکوفه ها
در کنارم بنشینی
هم بندِ
دلِ تنگِ بندیان باشی
در این جا،
که سّحر از گوشه پنجره
بی صدا می گذرد
و ستاره ای شبها
از کورسویِ امید سوسو میزند
هفت سینی چیدم
تو بیایی،
از پسینِ این همه ماه و سال
تو را چشم به راهم
بهار،
رحمان- ا
۴ / ۱ / ۱۴۰۱