تقریباً یک هفتهای هست که اینجا میخوابیم. البته یه جایی هست چند تا خیابون بالاتر که اتاق هم میدهند اما به یک نفرمان. نمیشود که یکی توی اتاق بخوابد یکی توی خیابون. برای همین ما کلاً اتاق نگرفتیم. اتاق گرفتن به این راحتیها هم نیست. چاره چیه! باید سر کنیم دیگه.
ایران-شاید نگهبان بیمارستان که جلوی در ایستاده، بداند دنبال خانوادههای همراه هستم. اما به پرسیدن نمیرسد. ضلع جنوبی بیمارستان امام خمینی(ره)، درست پشت نردههای سبز نشستهاند. بیخبر که باشی فکرت به پیکنیک و سیزدهبدر میرود؛ تا چشم کار میکند زیراندازهای رنگی میبینی و اتومبیلهای پارک شده با درهای نیمهباز. چند پتوی نازک و فلاسک و ظرفهای پلاستیکی رنگ وارنگ و نان و پنیر و هندوانه و خیار.
خانم مسنی که گوشه زیراندازی نشسته و به جدول سیمانی کنار پیادهرو تکیه داده، از الیگودرز لرستان آمده. برای بار پنجم. به خاطر نوهاش: «چند بار آمدیم و رفتیم و هر بار یک چیزی گفتند تا این سری آخر که گفتند ریههای بچه آلرژی دارد. ریههایش تنگ است. باید عمل کند. الان تو آیسییو بستریه. حالا 10 روز دیگه هم باید باشیم تا ببینیم چه میشود. فقط من و مادر بچه و این دخترم ماندیم. پدرش همان روز اول رفت. کارگر ساختمانی است. از کار بیکار شده…» مسنتر از آن است که طاقت 10روز نشستن گوشه پیادهرو را داشته باشد، آن هم زیر آفتاب داغ تابستان.
میپرسم این همه مدت اینجا ماندن، سخت نیست؟ مکث میکند. دلش راضی به گفتن نیست. سری تکان میدهد: «چی بگم مادر؟ میشود سخت نباشد، اگر خودت دو ساعت، به خدا قسم فقط دو ساعت، روی این زیلو دوام بیاری…» لحنش بغض دارد. زیر لب زمزمه میکند. خانم جوانی که کنارش نشسته به زبان لری چیزی میگوید. مادرش را دلداری میدهد: «شبها نمیشود یک دقیقه پلک روی هم بذاریم. یا صدای بوق ماشینها و آژیر آمبولانس میاد یا سوسک و مارمولک از سر و صورتمون بالا میره. خیلی سخته خانم، خیلی!»
تقریباً زیراندازها در یک قدمی هم پهن شدهاند. برای صحبت با خانواده بعدی نیازی به راه رفتن هم نیست. زن و مرد جوانی کنار همین خانواده نشستهاند. از دامغان آمدهاند. دختربچه 4 سالهشان مشکل قلبی دارد. پدر بچه میگوید: «تقریباً یک هفتهای هست که اینجا میخوابیم. البته یه جایی هست چند تا خیابون بالاتر که اتاق هم میدهند اما به یک نفرمان. نمیشود که یکی توی اتاق بخوابد یکی توی خیابون. برای همین ما کلاً اتاق نگرفتیم. اتاق گرفتن به این راحتیها هم نیست. چاره چیه! باید سر کنیم دیگه. باز وضع ما بهتر است. اون سمند سفید رو میبینید؟ الان دو ماهه کنار همین خیابون موندن. به خاطر بچهشون. باز خدا رو شکر.»
زن با ناله میگوید: «خانم ببخشید اینها را برای چی میپرسید؟ کمکی هم میشود به این بچهها؟» خودم هم نمیدانم کمکی میشود یا نه؟ اصلاً باید سراغ کجا رفت؟ این طرف میلهها به وزارت بهداشت مربوط نمیشود و آن طرف به شهرداری. شهرداری برای همین چند متر گوشه پیادهرو هم برنامههای بلندمدت توسعه شهری دارد. آنقدر که اجازه چادر زدن هم نمیدهد: «چادرها را جمع میکنند. حتی چند بار درگیر شدیم. تازگیها خود مسئولان بیمارستانها هم اخطار میدهند. میگویند شهرداری ممنوع کرده. قانون است دیگر!»
پیدا کردن همراهان بیهمراه آنقدرها سخت نیست. وضع آنهایی که بیمارشان در بیمارستانهای خصوصی بستری است، فرق میکند اما آنهایی که از شهرستان آمدهاند و بیمارشان در یکی از بیمارستانهای دولتی خوابیده، اغلب چارهای ندارند جز چادر زدن و پهن کردن زیرانداز در پیادهروهای دور و بر.
زن جوانی گوشه پیادهرو مقابل بیمارستان حضرت علیاصغر (ع) نشسته. اهل یکی از روستاهای ساری است: «15 روزه اینجام. به خاطر پسرم. 40روزه که به دنیا آمده. حنجرهاش مشکل داره. همان روز که فهمیدیم از بیمارستان ساری با اتوبوس آمدیم تهران. معلوم هم نیست تا کی باید بمونیم. جواب درست نمیدهند. هر دفعه یک چیزی میگن. نمیگذارن برم پیش بچه. باید آنقدر التماس کنم تا یک دقیقه برم تو.» باورش برایم سخت است که این مادر 25 ساله 40 روز پیش زایمان کرده باشد و از دو هفته پیش تا حالا هم توی پیادهرو خوابیده باشد.
حواسش به حرفهایش نیست. مدام با دو دختربچه کوچکی که کنار باغچهها بازی میکنند، دعوا میکند. دخترها لجبازی میکنند. بهانه میگیرند. شاید بهانه خانه، شاید بهانه یک سقف.
با این بچهها اینجا بدون امکانات چطور سر میکنید؟ چی میخورید؟ کجا حمام میکنید؟ میگوید: «چه کار میکردم؟ کی اینها رو نگه میداشت. هیچ کسیرو ندارم. مگه یه روز دو روزه؟ این شد که آوردیمشان. هیچی…چی بخوریم؟ چی داریم که بخوریم؟ نه گازی نه یخچالی نه ظرفی. با نان و پنیر سر میکنیم. یک وقتهایی هم نان خالی. همین جا هم میخوابیم. فقط یک وقتهایی که آفتاب داغتره بعضیها اجازه میدن بچهها توی ماشینشان بخوابند. فقط چند ساعت. همین است. ای خانوم جای خواب نداریم از حمام میپرسی؟»
کمی جلوتر هم درهای یک اتومبیل پیکان نیمه باز است؛ داخل ماشین، درست مثل یک اتاق- آشپزخانه آراسته شده؛ حوله، صابون و شامپو، چند تا قابلمه کوچک، پتو و بالش و هر چیزی که برای یک زندگی چند روزه کفایت کند.
پسر بچهای حدوداً سه چهار ساله کنار ماشین بازی میکند. بلوز و شلوار نخی نسبتاً کهنهای به تن دارد. صورت گرد و سفیدش انگار چند روزی هست که زیر آفتاب تهران سوخته و سیاه شده. چشمهای میشی و موهای طلاییاش هنوز تهماندهای از سرزندگی دارد. سراغ مادر و پدرش را میگیرم. جوابم را نمیدهد. میرود دنبال بازی. پدرش از آن طرف خیابان سر میرسد. نیازی به سؤال کردن نیست. چهره مرد، برای خودش داستانی است. تقریباً تمام صورتش در آتشی که نمیدانم کجا و کی بوده از بین رفته. پوست سوخته و گوشت اضافه روی گونهها خودنمایی میکند. یکی از چشمها و تمام دستهایش جوش خورده. هر چه هست میدانم قید صورتش را زده و حالا برای چیز دیگری اینجاست.
مرد با دست به پسربچه اشاره میکند. اسمش علیاصغر است: «منتظر جواب آزمایشیم. دکترها میگن توی پای چپش تومور دارد. چند وقت بود پاهاش ورم میکرد. الان 12 روزه آمدهایم. هنوز تکلیفمان معلوم نیست. نمیدانیم عمل میکنند یا نه. تا حالا سه بار آمدهایم تهران. یک بار 15 روز، یک بار هم 4 روز، الان هم که… مادر و بچه یک شبهایی توی بخش میمانند. من و اون یکی بچهام هم همین جا میخوابیم. توی ماشین. در تهران هیچ کسی را نداریم. از هفته پیش دو میلیون خرج کردهایم. بدون بیمه و هیچ چیزی.»
زن میانسالی، گوشه محوطه بیمارستان کودکان مفید نشسته. زیراندازش یک تکه مقوا. به چهره شکستهاش نمیخورد فقط یک دختر 9ساله داشته باشد. دختری در یک قدمی از دست دادن کلیههایش. با لهجه غلیظ کردی دست و پا شکسته فارسی حرف میزند: «سنندجی هستیم. الان یک ماهه دارم میرم و میام. میگویند عفونت کلیه است. شاید از دست بده. دو بار هم عمل کردیم خوب نشد. گفتند باید آمپول بزنه. دانهای 3 میلیون و 270 هزار تومان. آن موقع پول دستم نبود. بعد پول جور کردیم یک دانه گرفتیم. قراره فردا بزنند. نوزدهم همین ماه قرار بود عمل کنند گفتند، خونش مشکل داره، شاید توی اتاق عمل بند نیاد و خطرناک باشه. عمل نکردند. گفتند همان آمپول را میزنیم تا ببینیم چه میشود. شاید خوب شد. شاید نشد.»
– اینجا کسی را دارید؟
– برادر شوهرم هست. سمت میدان آرژانتین سرایداره. یک اتاق سرایداری دارند. گاهی شبها اونجا میخوابیم.
انگار سالهاست دنبال کسی برای حرف زدن میگشته. کسی که دکتر یا پرستار نیست. بوی بتادین و ضدعفونیکننده نمیدهد. کسی که حوصله شنیدن دارد. سرش را به نردهها تکیه میدهد و به پهنای صورت اشک میریزد. صدای هق هقاش بلند میشود: «با شوهرم پریشب دعوا کردیم. کتکم زد. اتاق داداشاش بودیم، ساکمو پرت کرد بیرون. گفت که دیگه دنبال کارهای بیمارستان نمیاد. 40 روز کمپ بستریاش کردم دوباره برگشت سراغ مواد. همه دار و ندارمان را فروخت. آنقدر نداشتم که برای این بچه یک آبمیوه بخرم تا زودتر خوب بشه.»
خانم میانسالی میآید برای دلداری دادن: «توکلت به خدا باشه. بچه است دیگر! دیر و زود خوب میشود.»
هنوز صدایش را از پشت سرم میشنوم: «نگران بچه نیستم. باز هم خدا را شکر. خیلیها اینجا هستند که دکتر جوابشان کرده. بعد از اینجا تازه زندگی روی سرم آوار میشه. کجا برم؟ کجا را دارم که برم؟»
کنار بیمارستان، رانندههای تاکسی فریاد میزنند تجریش، حکیم، نمایشگاه، رسالت، سیدخندان. دلم از بزرگی تهران میگیرد. از این پایتخت میلیونی بیدر و پیکر. تهران هنوز هم برای خیلیها یعنی درد. تهران برای خیلیها خاطره برج میلاد و چیتگر و دلفین شو نیست. خاطره پیادهرو سخت و سرد شبها و داغی کشنده روزهای کشدار بیمارستان است. همانها که دعای هر روزشان مرخص شدن بیمار و رفتن از این شهر است؛ برای همیشه.