اکنون وقت آن رسیده
که از عشق سخن بگوییم
از رودِ جاری بر لبان خشکیده
خیابان گُل کرده
سَیلان برداشته بر پهندشت کویر
ما را از پسِِ این همه سال
با لبانِ تشنهِ به دریا می رساند
وز آنکه پشتِ میله ها
نگاهش آمیخته با ماه
قلبش می درخشد
در پشتِ ابرهای سیاه
شعله می کشد بر زمین
و آن ستاره که با گامهایِ مداوم
سرِ بریده اش را با خود می بَرد
اوج می گیرد بر فراز قله ها
خط سرخی به سوی افق می رود
از میان سنگلاخهای صیقل خورده
میوه های کال به بار می نشیند
بهار در عروق گل سرخ می شکفد
و یکی از پشت بام خانه ای
فریاد می زند
فردا آفتاب در همین حوالی
طلوع خواهد کرد
و آنان که عشق را
فریاد می زدند
خوابِِ مردگانِ در شب را
تعبیر خواهند کرد
من نام کودکی که قصه هایش را
در گوش کهکشانها می خواند
از یاد نخواهم برد
و زنانی که شالِ خود را
بر قوسِ ماه گرهِ زدند
و شب، فانوس گرفتند
در میان آتش به رقص درآمدند
تا،
چشم…چشم را ببیند
قلب…قلب را بِبوید، در ظلمت
از یاد نخواهم برد.
و حالا تو هر چه می خواهی
از عشق بگو که این روزها
بر فراز شهرها
و کوچه ها پرسه می زند
و من پرنده هایی که چشم بر آسمان
دوخته اند
از یاد نخواهم برد
و مادری که به دنبال گمشده ای
در روزِ چهلم
از هلال ماه گذشت
تمام گیسوانش را برف گرفت
او هم عاشق بهار بود
و از ویرانه های شب گذشت
و غرق روشنایی شد.
رحمان- ا ۳۰ / ۸ / ۱۴۰۱