شب خوبی بود،
از پی آمد و شد روزان و شبان،
از پی یکدیگر
دمی فارق بودیم از حرفها و حدیثها
و از تکرار واژه های همیشگی
فاصله گرفتیم،
از اندوه شبهای دیرپا،
که در خواب هم گهگاه،
سراغمان را می گیرد.
درآغاز، صدای تار می آمد
اما می دانی…؟
حاجت ما آن نبود
رها یم کن،
که هویتم از اسطوره هاست…
و همنوایم با عاشقی خسته از روزگار
یادمان مانده،
میثاق رفاقت را…
که سالها به دنبالش گشتیم
و دیری است،
همچون باستان شناسان،
استخوانهایش را در زیر خاک می یابیم
دیری است
به دنبال آن ذره از صداقت می گردم
که در بازار صرافان میدان فردوسی
به فراموشی سپرده شده؛
و من باید پیدا یش کنم.
بیایید با یادآنکس که کمی بالاتر از انقلاب
چراغ به دستمان داد
اما خودش رفت و نامش ماند
رفاقت را دوباره تقسیم کنیم
شب خوبی بود…
و ما
فاصله گرفتیم
از اندوه شبهای دیرپا،
رحمان 6/11/93