آفتاب غروب کرده ولی هنوز نتوانسته ام به منزل برسم . در چهارراه منتهی به خیابانی که منزلمان در یکی از کوچه های آن واقع است ، مامورهای باطوم بدست ریخته بودند بر سر رهگذران وهمه را به صف کرده ، تلفن های همراهشان را یکی یکی بازرسی می کردند، تا ببینند کسی از آن ها، عکس هایی که بدان مستهجن می گویند در تلفن همراهش ذخیره کرده یا نه.
اتومبیلی شیشه دودی در کنار چهارراه پارک کرده بود که بعضا برخی را بعد از مشاهده تلفن همراهش ، بلافاصله بر دستانش دست بند زده ، کتک زنان به سمت اتومبیل می بردند. با هزار زحمت توانستم از این خوان نیز بگذرم. این چندمین موردی است که امروز با آن روبرو می شوم. در خیابان قبلی ماموران می خواستند دختری راکه چند تار موی سرش از روسری بیرون زده بود ، دستگیر نمایند که دختره جیغ و داد به راه انداخت ، جماعت احساساتی شدند وبر سر ماموران ریخته ، درگیری شدیدی پیش آمد. ماموران خونین و مالین شدند وبالاخره هم نتوانستند دختر را با خود ببرند وچون دیدند زورشان به افرادی که بر سرشان ریخته ، و تعدادشان چند برابر مامورهاست ، نمی رسد به سرعت محل را ترک کردند. این حادثه هم بسان حادثه ای تقریبا مشابه در خیابان قبلی با عث شد تا با نیم ساعت معطلی از خیابان ،که تمامی راههای عبور از آن بند آمده بود، بگذرم. با خود عهد می کنم دیگر از محل کارم تا منزل پیاده نیایم. واز سرویس کارخانه که ، تا سر کوچه می رساند ، مثل امروز جا ، نمانم.
تاریکی همه جا را فراگرفته، که به کوچه ای که خانه ی فسقلی مان در آنجا قرار دارد ، می رسم. با مشاهده اهالی کوچه که همگی از خانه هایشان بیرون آمده اند ، تعجب می کنم. آرام و آهسته به سوی شان می خزم. وسط جمعیت مشهدی یونس را می بینم. که با گریه و زاری بر سرخود می کوبد و ناله کنان می گوید: بیچاره شدم . همه زند گی ام بر باد رفت . آخه چه خاکی به سرم بریزم…. بعد از لختی درنگ متوجه می شوم ، دزد اسباب و اثاث منزل مشهدی یونس را برده . امشب خواهر زن یونس که پسرش خدمت سر بازی اش را تمام کرده بود ، آن ها را به شام دعوت نموده بود. زن و فرزندانش رفته بودند . خودش مانده تا نگهبان خانه اش باشد. زنجموره کنان می گفت: رفتم از رحیم بقال سیگار بخرم . مش رحیم که با وی از ایام قدیم دوست بود و سالیانی چند با همدیگر برای سنگ تراشی به غربت می رفتند ، تا وی را دیده بود ، دردهای کهنه اش را به یاد آورده ، سر درد دل را با وی باز کرده بود . برای همین وقتی با معطلی به خانه اش برگشته بود. دیده بود بعله … آقا دزده منزلش را جارو کرده ، هست ونیستش را برده است. با دیدن سر و وضع خانه ، شوکه شده مدتی بیحال و نیمه مدهوش افتاده بود. با صدای نکره بوق اتومبیل غلام که همسایه دیوار به دیوارشان بود، از جا پریده ، داد وهوار راه انداخته ، با حالی زار خود را به کوچه انداخته بود. همسایه ها چند بار به پلیس زنگ زده بودند. ولی خبری نشده بود. حسین آقا آهنگر می گفت : مامور کلانتری، پشت تلفن به او گفته : جان همسایه تان هم بالا بیاد از منزلش باید مواظبت می کرد. در کلانتری ماموری نیست تا بیاید آنجا، همه شان رفته اند به ماموریت ، تا در خیابان ها نهی از منکر کنند. افشین پسر غلام راننده گفت : حسین آقا تو بلد نیستی ، کاری می کنم که مامورها فورا بیایند . وبسوی درب خانه اشان به راه افتاد .پس از اندک زمانی چندین ماشین پلیس آژیر کشان از خیابان به داخل کوچه پیچیدند. راه افتادم به سمت خانه. وقتی از کنار افشین می گذشتم ، سرش را به سویم برگردانده ، آهسته ، طوری که کسی نشنود گفت : فلانی اینها زبان مامورها را نمی دانند . اگر اینجوری پیش می رفت تا چند روز بعد هم پلیس اهمیتی نمی داد . وقتی چشمان متعجب مرا دید ، افزود : بلی باید فوت وفن هر کاری را بلد بود . به کلانتری زنگ زدم و گفتم : دختر وپسر جوانی که مشکوک بنظر می رسند در کوچه ما خلوت کرده اند ، هر دو لباسهای شیکی به تن دارند و دختره هم اصلا حجاب اسلامی ندارد. مامور با شور واشتیاق آدرس کوچه مان را پرسید و گفت: همین الان ماشین گشت می آید و پدر هر دو را در می آورد…. افشین اصرار داشت شگرد وی را نزد کسی فاش نکنم. با بغضی فرو خورده ، قول دادم وراه افتادم به سمت خانه…
تازه در بستر خواب دراز کشیده بودم که آوای سوزناک گریه های زن مشهدی یونس ، امیدم را که ، به این راحتی ها شب را بخوابم ، پاک بر باد داد.
صادق شکیب