نیمه ی شعبان بود، مادرم نذر سفره ی حضرت ابوالفضل داشت . خیلی وقت بود که می گفت این نذر بر روی دوشش سنگینی می کند. بالاخره نیمه ی شعبان را زمان مناسبی برای ادای نذرش دانست . طبعا بیشتر میهمان ها کسانی بودند که به عبادت و رازو نیاز با خدا علاقه ی زیادی داشتند و دائما در مساجد و حسینیه ها در مراسم قران و دعا خوانی شرکت می کردند و مسلماً بزرگ ها و گیس سفیدهای فامیل ، در اول لیست میهمانها نامشان محفوظ بود.
خانوم باجی ،زن عمو کلثوم و ننه فاطمه که از بچه گی خواهر صیغه ای بودند طبق معمول با هم وارد مجلس شدند. آنها همه جا با هم هستند، وقتی یکی از آنها در مجلسی باشد، باید منتظر ورود دو تای دیگر بود. مردم هم به این خاطر به الفت و رابطه خواهری آنها احترام میگذارند و اگر بنا باشد یکی از آنها جایی دعوت شود به خاطر این رابطه دو تای دیگر را هم دعوت می کنند.
با ورود این سه خواهر میهمانها به احترام بزرگی آنها بلند شدند وسلام و احوال پرسی کنان راه را به سمت بالای مجلس باز کردند.
من و یاسی دختر همسایه با مریم خواهر بزرگم و مرضیه دوست خواهرم پذیرایی مختصری کرده و کتاب دعاها را به میهمان ها پخش کردیم ، ولی تمام حواس من پیش کتابی بود که در حال خواندنش بودم و به خاطر تدارک نذر مادرم ناقص مانده بود، یاسی هم مثل همیشه دست به گوشی بود و نگاه میکرد مبادا از دوست پسرش اس ام اسی برسد و او متوجه نشود! خواهرم و دوستش مرضیه ، هر از گاهی با هم پچ پچ می کردند و خنده های ریزی تحویل هم می دادند و بعد دوباره به پذیرائی ادامه می دادند.
راستش مرضیه خیلی سنگین و متین تر از خواهرم رفتار می کند ، مادرم همیشه دوست دارد مریم با مرضیه باشد اینطوری خیالش راحت تر است. به نظر من مادرم حق دارد چون مریم با هر کسی که دوستی می کند تاثیر زیادی از او می گیرد، به همین خاطر در ذهنم اسم مریم را حزب باد گذاشته ام!
مراسم دعا خوانی و پذیرائی باغذا، به خیر و سلامتی تمام شد . یک نیمچه جمع و جور ظاهری کردیم ، و قرار شد ما بقی کارها به بعد از رفتن میهمانها موکول شود. ما 3 تا اتاق داریم ، مادرم جا نماز و چادر های نماز را داخل یکی از اتاقها گذاشته بود تا کسانی که نماز نخوانده اند نمازشان را بخوانند. صدای میهمانها مدام به گوش می رسید که به مادرم می گفتند: قبول باشد و التماس دعا می کردند. مادرم هم با چهره ی کاملا راضی تشکر می کرد و می گفت عبادت شما هم قبول باشد… و چند تا از همین گفتگوها ما بینشان رد و بدل می شد.
(و چند رقم از این گفتگوها)
ما چهار دختر با هم به یکی از اتاق های خلوت رفتیم تا کمی استراحت کنیم. من یک بالش بر داشتم و سریع سراغ کتابم رفتم و دراز کشیده لای کتاب را باز کردم، با اینکه میدانستم تا کجای کتاب خوانده ام با این حال یکی دو ورق به عقب بر گشتم تا اگر احیاناً چیزی را فراموش کرده ام به یاد بیاورم. در همین حین بود که این سه خواهر صیغه ای در حالی که چادر نماز و جانماز دستشان بود وارد اتاق شدند. برای اینکه شرط ادب را به جا آورده باشم از حالت دراز کش خارج شدم و نشستم ، از این وضعیت خوشم نیامد و در دلم گفتم : چه می شد مثل بقیه در همان اتاق نماز می خواندند؟!
در حالی که با هم صحبت می کردند جا نمازشان را رو به قبله باز کردند . خانم باجی مهر جانماز را کنار گذاشت و یک مهر دیگر از کیفش بیرون آورد و بر روی جا نماز گذاشت. مهری که بر روی یک صفحه ی پلاستیکی قهوه ای رنگ وصل بود و یک صفحه ی سفید هم جلوی مهر قرار داشت.
طرز خم شدن ننه فاطمه به طرف خانم باجی توجه مرا از کتاب به طرف آنها جلب کرد. زن عمو کلثوم پرسید :این دیگه چیه؟ خانوم باجی در حالی که قیافه ی آدمهای آگاه را به خود گرفته بود گفت: این مهر رکعت شمار است. پیری فقط آدم را از پا نمی اندازد ، هوش و حواس آدم را هم زایل می کند. این مهر را حسن(پسر خانوم باجی) برام خریده…. در این میان مادرم در را باز کرد و وارد اتاق شد. ظاهراً با ما کار داشت ، ولی وقتی قیافه های جدی و در حال شور این سه خواهر صیغه ای را دید به کل فراموش کرد برای چه به اتاق آمده است. و رو به آنها کرده و پرسید : چیزی احتیاج دارید ؟ یا چیزی شده؟
خانم باجی دوباره با قیافه ی جدی و حالتی که یعنی بیشتر از بقیه از تکنولوژی سر در میاورد گفت: نه ؛ چیزی نشده ، داشتم به خواهرهایم توضیح میدادم که ماها در این سن و سال به یک همچین چیزی احتیاج داریم، به هر حال باید قبول کنیم که پا به سن گذاشته ایم وحتی در عبادت به این چیزهایی که جوانها برای ما پیرها میسازند نیاز داریم. صحبت کردن با خدا مطلب کمی نیست، باید حسابی حواسمان را جمع کنیم و الا به قول پیامبر این نمازی که ما میخوانیم و خم و راست می شویم مثل تُک زدن کلاغ به زمین خواهد بود!
پس از گفتن این حدیث، خانم باجی به خودش یک تکانی داد و سعی کرد صاف تر بنشیند. از چهره ی زن دائی کلثوم معلوم بود که این وضعیت چندان برایش خوش آیند نیست! ولی حالت ننه فاطمه شبیه آدم های حسرت به دل و از قافله عقب مانده را داشت. مادرم لبخندی زد و گفت : بله ما هم یکی از این مهرها را در خانه داریم.مهری خانوم (زن همسایه) از قم برایم آورده، الان برایتان میاورم. سپس از اتاق خارج شد.
خانم باجی از شنیدن این حرف چهره اش در هم رفت. مثل اینکه فکر می کرد از این مهر یکی ساخته شده ،آنهم فقط برای او! مادرم با مهر وارد اتاق شد و مهر را به طرف آنها دراز کرد ، زن دائی کلثوم خود را به بی اعتنائی زد ولی در عوض ننه فاطمه با رغبت و ولع دستش را دراز کرد و مهر را گرفت.
مادرم به کل فراموش کرده بود که برای چه به اتاق آمده است و بعد از دادن مهر از اتاق خارج شد. بعد از خارج شدن مادرم، ننه فاطمه رو کرد به خانم باجی و پرسید: این چه جوری کار میکند؟ دوباره چهره ی خانم باجی باز شد و شروع کرد به توضیح دادن که با هر بار سجده به مهر ، مهر شماره می اندازد و نشان می دهد که در کدام رکعت و در کدام سجده هستی. و بعد توضیح داد که فلش ها رکعت را نشان می دهند و قلب ها شماره سجده را. ولی ننه فاطمه مطمئن نبود که درست فهمیده باشد. و زن دائی کلثوم هم با اینکه گوش میداد طوری وانمود می کرد که یعنی هیچ نیازی به این چیزها ندارد.
هر سه تا به نماز ایستادند، و من دوباره سعی کردم حواسم را به کتابی که میخواندم معطوف کنم. ولی کنجکاوی که چه عرض کنم، فضولی نهیبم می زد که ببینم اینها چگونه تکنولوژی را با عبادتشان تلفیق می کنند؟! رکعت اول به خیر وسلامتی تمام شد. در رکعت دوم و سجده ی اول بود که متوجه شدم خانم باجی قبل از سجده با دست محکم مهر را فشار داد، سجده اول تمام شد و دیدم قبل از سجده دوم باز این کار را تکرار کرد! بعد متوجه شدم که ننه فاطمه هم به تقلید از خانم باجی مهری که مادرم به او داده بود فشار می دهد! و زن دائی کلثوم هم ما بین سجده هایش یک مکثی می کند تا سر در بیاورد این ها چه می کنند؟! راستش من هنوز نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است؟! ناخود آگاه نیم خیز شدم تا از موضوع سر در بیاورم، در رکعت بعدی بود که خانم باجی باز با دست مهر را فشار دادو باز همان صحنه ها تکرار شد. در سجده بعدی از صدای “تِق” مهر فهمیدم که مهر خانوم باجی از لحاظ مکانیکی مشکل دارد و فشار پیشانی به آن شماره نمی اندازد و او هم به این خاطر یکبار دیگر با دست مهر را فشار می دهد تا شماره رکعت و سجده اشتباه نشود! و ننه فاطمه بیچاره هم به تقلید از او فکر می کرد که این مهر به این صورت کار می کند به این خاطر او هم مهر را فشار میداد! و اما زن دائی کلثوم که از جو حاکم قبل از نماز و از آن فخر فروشی ها ناراضی بود سعی می کرد سر همان نماز بفهمد چه شده تا بعد از نماز مجبور نشود سئوال کند!
اوضاع فوق العاده خنده دار شده بود ولی من سعی می کردم خنده ام را حبس کنم تا مبادا تبدیل به قهقهه شود! وقتی به خودم آمدم دیدم به خاطر بد نشستنم و نیم خیز شدنم یکی از پاهایم خواب رفته، یاسی همچنان در حال اس ام اس بازی و ور رفتن با گوشی اش بود به طوری که اگر دنیا را آب می برد او از چیزی خبر دار نمی شد، ولی مریم و مرضیه دورتر در گوشه ای نشسته بودند و ظاهرا با هم در مورد یک خاطره مشترک صحبت می کردند ، مریم خیلی آرام چیزهایی به مرضیه می گفت و دستانش را تکان میداد به طوری که می شد فهمید از موضوع حرفی که میزند نا راضی است. ولی یک لحظه متوجه سنگینی نگاه مرضیه شدم و فهمیدم که تمام حواس مرضیه به من بوده و همچنان هست!
دوباره سعی کردم کتابم را بخوانم ولی خنده تمرکزم را به هم میزد. به هر حال نیم ساعتی مطالعه کردم و در این مدت در اتاق هی باز و بسته میشد. تا اینکه مریم و مرضیه بلند شدند تا از اتاق خارج شوند ، مرضیه طوری راه می رفت که باعث شد به طرف او نگاه کنم، و در حالی که نمی دانم نگاهش چه نوع نگاهی بود و لبخندی که به لب داشت چسان لبخندی؟، رو به من کرد و گفت : چیزی که دیدی بنویس و به من نشان بده، و اگر احتیاج به کتابی داشتی به خودم بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم!!!
در حالی که همچنان با همان نگاه و لبخند به من رو کرده بود، بدون اینکه منتظر جواب من باشد در را بست و در ” تق” صدا داد .
یک لحظه گیج شدم ، این صدا خیلی آشنا بود! این صدای همیشه در نبود !…
این بار این صدا به جای خنده مرا به اعماق چیزی هل می داد!…
صادق شکیب