انتخابات امریکا، فارغ از نتیجۀ آن، جلوی ظهور هایپرناسیونالیسم، فرقههای بحرانساز، و سایر علائم افول علاجناپذیر امپراتوری را نخواهد گرفت.
افول مرگبار ایالات متحده با انتخابات حل نخواهد شد. فساد سیاسی و انحطاط به فرسایش روح این ملت ادامه خواهد داد؛ و به شکلگیری آنچه انسانشناسان فرقههای بحرانساز مینامند خواهد پرداخت: جریاناتی با هدایت عوامفریبانی که از تنگناهای روانی و مالیِ تحملناپذیر سوءاستفاده میکنند.
این فرقههای بحرانساز، که پیشاپیش در میان طرفداران “راستگرای مسیحی”[1] و دونالد ترامپ به خوبی پا گرفتهاند، تفکر جادویی و کودکمَنشی را رواج میدهند؛ آنها به جای آزادیِ عملِ تمام عیار، وعدۀ رونق، بازگشت به گذشتۀ افسانهای، نظم و امنیت را میدهند.
عطش شرارتبار در میان طبقۀ کارگرِ سفیدپوست به انتقامگیری و احیاء اخلاقیات از راه خشونت، حرصوآز و فساد عنانگسیختۀ الیگارشهای شرکتها و میلیاردرهایی که دموکراسیِ ناکام ما را مدیریت میکنند، (آنان که پیش از این نظارت دولتیِ گستردهای بنیاد نهاده و بسیاری از آزادیهای مدنی را برچیدهاند)، بخشی از بلایایی بوده که به جان همۀ تمدنهایی افتاده که نفسنفسزنان رو به فراموشی بودهاند. من شاهد مرگ سایر ملتها در حین فروپاشی رژیمهای کمونیستی در اروپای شرقی و بعدها در یوگسلاوی سابق بودهام. این بوی متعفن قبلاً به مشام من رسیده.
برکناری ترامپ از قدرت، فقط میل به خشونت نژادپرستانهای را که او بدان دامن زده وخیمتر کرده، و بر اثرگذاری اکسیر سُکرآور ناسیونالیسم سفیدپوست خواهد افزود. سردمداران حاکم، که ابتدا اقتصاد مافیایی و بعد دولت مافیایی تشکیل دادند، با حضور جو بایدن، مثل زمان ترامپ، باراک اوباما، جورج دبلیو بوش، بیل کلینتون و رونالد ریگان، به غارت و چپاول تعمدی خود ادامه خواهند داد.
پلیس نظامی از وحشیگریهای مرگبارش در محلههای فقیرنشین دست بر نخواهد داشت. جنگهای بیپایان خاتمه نخواهند یافت. از بودجۀ نظامیِ متورم کاسته نخواهد شد. بزرگترین جمعیت زندانیان در جهان همچون لکهای ننگآلود بر پیشانی این ملت باقی خواهد ماند. مشاغل تولیدیِ انتقال یافته به خارج از کشور باز نخواهد گشت، و نابرابریهای اجتماعی رشد خواهد کرد.
نظام بهداشت و تندرستیِ سودمحور جیب مردم را خالی کرده و میلیونها نفر را از این سیستم کنار خواهد گذاشت. زبان نفرتپراکنانه و تعصبآمیز به عنوان شکل اصلیِ ایجاد ارتباط به زبانی عادی تبدیل خواهد شد. دشمنان داخلی، از جمله مسلمانان، مهاجران و مخالفان مورد بدنامی و حمله قرار خواهند گرفت. بیش-مردانگیای که احساسات ناشی از ضعف و ناتوانی را جبران میکند، تشدید خواهد شد. زهر خود را به زنان و همۀ کسانی که با کلیشههای سفت و سخت مردانه مطابقت نداشته باشند، بخصوص هنرمندان، الجیبیتیکیوها و روشنفکران خواهد ریخت.
دروغپردازی و تئوریهای توطئهبار و مسائل پیشپاافتاده و اخبار جعلی – آنچه هانا آرِنت “نسبیتگرایی نیهیلیستی” مینامید، بر امواج رادیویی و رسانههای اجتماعی سوار بوده و واقعیات و حقایق اثباتپذیر را مورد تمسخر قرار خواهد داد. تخریب محیطزیست، که نشانۀ شوم نابودی نوع بشر و سایر اَشکال موجودات زنده است، بیوقفه به سرعت برق به سمت فرجام آخرالزمانیاش خواهد شتافت.
پاسکال گفته بود «با بیاعتنایی به مغاکی در خواهیم غلتید؛ زان پس که چیزی پیش روی خود بگیریم تا مانع از دیدن آن شود.»
هر چه اوضاع وخیمتر میشود – با هجومِ امواج مرگبار ویروس کرونا از پس یکدیگر با به جا گذاشتن 000,300 کشتۀ امریکایی تا ماه دسامبر و احتمالاً 000,400 تا ماه ژانویه بر وخامت آن افزوده خواهد شد – مردم امریکا بیشتر از پیش از پا در خواهند آمد. دهها میلیون انسان به فقر و فاقه کشانده شده، از خانههاشان بیرون رانده و محل زندگی خود را ترک خواهند کرد.
فروپاشی اجتماعی، همانطور که پیتر دراکر در دهۀ سی در آلمانِ وایمار گفته بود، بیاعتقادی به نهادها و ایدئولوژی حاکم با خود به همراه میآوَرَد. عوامفریبان و شارلاتانها با هیچگونه پاسخ یا راه حل روشن به هرج و مرج و فلاکت فزاینده – و بایدن و حزب دموکرات پیشاپیش آن نوع از برنامههای “نیو دیل” و یورش به قدرت الیگارشیای که در دوران “رکود بزرگ” نجاتمان داد را غیر ممکن ساختهاند – فقط مانده که همۀ نهادها، سیاستمداران، و همه معاهدات سیاسی و اجتماعی را باطل اعلام کنند، در عین حال که انبوهی از دشمنان خیالی میتراشند.
دراکر میدید که نازیسم، نه بخاطر اینکه مردم به وعده و وعیدهای موهوم آن اعتقاد داشتند، بلکه با وجودِ آنها، به موفقیت دست مییافت. او خاطرنشان ساخته بود که «مطبوعات مخالف، رادیوی مخالف، سینمای مخالف، کلیسای مخالف، و دولت مخالف که به طرز خستگیناپذیری دروغهای نازیها، بیثباتی نازیها، دسترسناپذیری وعدههاشان، و خطرات و حماقت طرز کارشان را یادآور میشد، نظّارهگر عملکردهای پوچ و نامعقول نازیسم بودند.»
او متذکر شد که «اگر اعتقاد بخردانه به وعدههای نازیها یک شرط لازم میبود، هیچکس یک نازی از آب در نمیآمد!» شاعر، نمایشنامهنویس و انقلابی سوسیالیست، ارنست تالر[2]، که بعد از قدرتگیری نازیها در سال 1933 اجباراً تبعید شده و از حقوق شهروندیِ خود خلع شد، در خودزندگینامهاش حرفی بسیار شبیه به همان نکته را زده بود: «مردم خسته از استدلالورزیاند، خسته از تفکر و تعمقاند. آنها میپرسند خِرَد و استدلالورزی در چند سال گذشته چه تاج گلی بر سر ما گذاشته؟ از بصیرت و معرفت چه خیری به ما رسیده؟»
بعد از آنکه تالر در سال 1939 خودکشی کرد، دبلیو اِچ آدن[3] در شعر خود با عنوانِ “به یاد ارنست تالر” نوشت:
قدرتهایی به زندگی ما رقم زدهاند، که تظاهر به درکشان میکنیم:
عشقهای ما را ترتیب میدهند؛ آنهایند که سر آخر
گلولۀ دشمن، دلآشوبه، یا حتی دستهایمان را هدایت میکنند.
فرقههای بحرانساز: تشنگان کشمکش
فقرا، آسیبپذیران، آنها که سفیدپوست یا مسیحی نیستند، مهاجران غیرقانونی یا کسانی که ابلهانه ریاکاریهای نامعقول ناسیونالیسم مسیحی را بلغور نمیکنند، در طی یک بحران به محضر خدای مرگ پیشکش خواهند شد؛ شکل آشنایی از قربانیِ انسانی که به جان جوامع بیمار میافتد. همین که این دشمنان از ملت پاسکازی شدند، به ما وعده داده شده که، امریکا عظمتِ از دست رفتهاش را باز خواهد یافت؛ غافل از آنکه با نابودی یک دشمن یکی دیگر جای آن عَلَم خواهد شد.
فرقههای بحرانساز به افزایش مستمرّ و منظم تنش نیاز دارند. همین پدیده بود که جنگ در یوگسلاوی سابق را اجتنابناپذیر کرد. همین که یک مرحله از تنش به نقطۀ اوج برسد، اثربخشیاش را از دست میدهد. باید جای خود را به رویاروییِ هر چه خشونتبارتر و مرگبارتر بدهد. مسمومیت و اعتیاد به سطوح بالا و بالاتری از خشونت و وجد و سرمستی ناشی از آن برای پاکسازی جامعۀ اهریمنی، به نسلکُشی در آلمان و یوگسلاوی سابق منجر شد. ما نیز مصّون نیستیم. چیزیست که ارنست یونگر[4] آن را “ضیافت مرگ” مینامید.
این فرقههای بحرانساز، طبق استنباط دراکر، خردستیز و مبتلا به اسکیزوفرنیاند. در آنها از یک ایدئولوژی منسجم خبری نیست. اخلاقیات را واژگونه میکنند. به طرز خاصی به عواطف متوسل میشوند. مضحکه و فرهنگ سلبریتیها به سیاست تبدیل میشود؛ انحطاط و انحراف به اخلاقیات؛ وحشیگری و کشتوکشتار به قهرمانی؛ جرم و جنایت و شیّادی به عدالت؛ حرصوآز و تبارگماری به فضائل شهروندی.
امروز این فرقهها به هر چه تشبّث جویند، عواقب آن محکومیت فرداهای ماست. ماکسیمیلیِن روبسپیر[5] در اوج حاکمیت خوف و وحشت در ششم ماه مه سال 1794، در طی انقلاب فرانسه، اعلام کرد که “کمیتۀ امنیت عمومی” هماکنون وجود خداوند را به رسمیت میشناسد. انقلابیون فرانسه، ملحدان متعصبی که به کلیساها بیحرمتی کرده و اموال کلیسا را مصادره کرده بودند، صدها کشیش را به قتل رسانده و سی هزار نفر دیگر را تبعید کرده بودند، در دم تعییر چهره دادند تا سر کسانی را که دین را کوچک میشمردند به زیر تیغۀ گیوتین بسپارند. در نهایت، این فرقههای بحرانساز، خسته از سردرگمی اخلاقی و تضادهای درونی، به خودویرانگری متمایل میشوند.
سوسیالیست فرانسوی، امیلی دورکِیم[6]، در کتاب کلاسیک خود، پیرامون خودکشی، اعلام کرد که وقتی که پیوندهای اجتماعی از هم میگسلند، زمانی که یک جمعیت دیگر احساس نمیکند که در یک جامعه جایگاه یا معنایی دارد، کردارهای شخصی و جمعیِ خودویرانگرانه افزایش مییابد.
جوامع با شبکهای از پیوندهای اجتماعی انسجام مییابند که به واسطۀ آن به افراد آن جامعه احساس تعلق خاطر به یک گروه و مشارکت در یک پروژۀ بزرگتر از فردگرایی دست میدهد. این جمعیت از طریق مناسک خود را به منصۀ ظهور میرسانند، از قبیل انتخابات و مشارکت دموکراتیک یا تمایل به میهندوستی، و باورهای ملیِ مشترک. این پیوندها موجد معنا، احساس هدفمندی، برخورداری از جایگاه اجتماعی و حرمت و احتراماند. به انسان، از فناپذیریِ قریبالوقوع و بیمعناییای که با احساس جداافتادگی و تنهایی همراه است، مصونیتِ روانی عرضه میکنند. از هم گسیختگیِ این پیوندها افراد را به ورطۀ تنگناهای عمیق روانی پرتاب میکند. دورکِیم این حالت از یأس و نومیدی را “آنومی” (بیثباتی اجتماعی) مینامید، که در تعریف آن از عبارت “بیقاعدگی” استفاده میکرد.
بیقاعدگی یعنی هنجارهای حاکم بر یک جامعه و بوجود آورندۀ احساس همبستگیِ اُرگانیک، دیگر عمل نکنند. مثلاً، این باور که اگر سخت کار کنیم، از قانون تبعیت کنیم، و تحصیلات خوبی کسب کنیم میتوانیم شغل ثابت و جایگاه اجتماعی و پویاییِ همراه با امنیت مالی بدست آوریم، به یک دروغ تبدیل شود.
با این همه، قواعد قدیمی، ناکامل و اغلب مغایر با حقیقت برای انسانهای فقیرِ رنگینپوست در ایالات متحده تماماً یک داستان خیالی نبودهاند. برای برخی از امریکاییها – خصوصاً برای طبقۀ کارگر و طبقۀ متوسط سفیدپوست – پیشرفت اجتماعی و اقتصادیِ آبرومندانهای محسوب میشدند. ازهمگسیختگیِ این پیوندها به تألم اجتماعی گستردهای دامن زده که دورکیم توان تشخیص آن را داشته.
آسیبهای خودویرانگرانهای که به جان ایالات متحده افتاده – اعتیاد به مواد مخدر، قمار، خودکشی، دگرآزاری جنسی، گروههای نفرتپراکنی و تیراندازیهای دستهجمعی – محصول همین “آنومی” میباشند. ناکارآمدی سیاسی ما هم از این جنس است. کتاب من: امریکا: تور خداحافظی، بررسی چنین آسیبها و آنومی فراگیریست که خصلتنمای جامعۀ امریکاییست.
تمسخر شایستگی
ساختارهای اقتصادی، حتی قبل از وقوع پاندمی، به گونهای بازسازی شده بودند که ایمان به شایستهسالاری و این باور را که کار سخت به یک نقش مولّد و ارزشمند در جامعه میانجامد، به سُخره بگیرد. همانطور که روزنامۀ نیویورک تایمز خاطرنشان ساخته، بهرهوریِ امریکایی از سال 1973 به اندازۀ 77% افزایش یافته، اما دستمزدها ساعتی فقط 12% افزایش نشان میدهند. این روزنامه نوشته بود که اگر حداقل دستمزد فدرالی به بهرهوری وابسته میبود، اکنون باید بیشتر از 20 دلار در ساعت میبود، نه 25,7 دلار.
حدود 7,41 میلیون کارگر، یک سومِ نیروهای کار، کمتر از 12 دلار در ساعت درآمد دارند، و اکثرشان به بیمۀ درمانی مورد حمایت از طرف کارفرما دسترسی ندارند. روزنامۀ تایمز نوشته بود، یک دهه بعد از فروپاشیِ اقتصادی سال 2008، میانگین ارزش خالص یک خانوادۀ طبقۀ متوسط بیش از 000,40 دلار کمتر از سال 2007 است. ارزش خالص خانوادههای سیاهپوست 40% کم شده، و برای خانوادههای لاتینیتبار این رقم تا 46% افت داشته است.
سالانه حدود چهار میلیون دادخواست برای تخلیۀ خانه داده میشود. یکی از هر چهار خانوادۀ اجارهنشین حدود نصف درآمدِ پیش از کسر مالیاتش را خرج اجارهخانه میکند. هر شب حدود 000,200 نفر در اتومبیل خود، در خیابانها یا زیر پلها میخوابند. و این ارقامِ بیروح حاکی از دوران خوشیست که بایدن و رهبران حزب دموکرات وعدۀ بازگرداندن آن را میدهند!
اکنون با بیکاری واقعیِ احتمالاً نزدیک به 20% – رقم رسمیِ ده در صدیِ به مرخصیرفتهها و کسانی که قید کاریابی را زدهاند در آمار آورده نشده – حدود چهل میلیون انسان در خطر تخلیۀ خانۀ خود تا پایان سال میباشند. انتظار میرود تا تقریباً 27 میلیون نفر بیمۀ درمان خود را از دست بدهند. بانکها دارند انبوهی از پول نقد را انبار میکنند تا بتوانند از پس امواج قریبالوقوع ورشکستهها و قصورکنندگان در پرداخت وام مسکن، وام دانشجویی، وام خرید اتومبیل، وامهای شخصی و بدهی کارتهای اعتباری برآیند.
بیقاعدگی و آنومیای که مشخصۀ زندگی دهها میلیون امریکاییست بدست دو حزب حاکم خدمتگزار الیگارشیِ شرکتی ترتیب داده شده است. اگر این آنومی را پشت گوش بیندازیم، اگر پیوندهای اجتماعیِ متلاشی شده توسط سرمایهداری شرکتی را احیا نکنیم، انحطاط شتاب خواهد گرفت.
این ضایعۀ غمانگیزِ انسانی به قدمت خودِ تاریخ است؛ به اَشکال گوناگون در دورۀ افول یونان و روم باستان، واپسین روزهای امپراتوری عثمانی و اتریشی- مجاری، فرانسۀ انقلابی، جمهوری وایمار و یوگسلاویِ سابق تکرار شده است.
نابراری اجتماعی که خصلتنمای بارز همۀ حکومتها و تمدنهاییست که به تسخیر گروه توطئهگرِ کوچک و فاسد در آمده – در مورد خودمان، شرکتها – به یک میل و اشتیاق ناپخته از طرف بخشهای عظیمی از جمعیت برای تخریب و ویرانی منجر میگردد.
ناسیونالیستهای قومیای چون اسلوبودان میلوسویچ، فرانیو توجمان، رادووان کاراجیچ و عالیا عزت بگویچ در یوگسلاویِ سابق در دورههای مشابهِ بحران اقتصادی و رکود سیاسی قدرت را بدست گرفتند. یوگسلاوها تا سال 1991 از بیکاری گسترده رنج میبردند و شاهد کاهش درآمد واقعی خود به میزان نصف آنچه بودند که در نسلهای قبلی بود.
این عوامفریبان ناسیونالیست به پیروانشان به عنوان قربانیان حقداری که مجموعهای از دشمنان گریزپا مثل سایه دنبالشان کرده باشند قداست میبخشیدند. از حرفهاشان بوی انتقام و خشونت به مشام میرسید؛ که مثل همیشه به خشونتورزی واقعی منجر میگردید. از افسانههای تاریخی بهرهبرداری نابجا میکردند، بهرهبرداری از نژاد یا قومیتشان را به روش انحرافآمیز نیاپرستی میستودند؛ سازوکاری که به مبتلایان به آنومی، کسانی که هویت خود را از دست داده بودند، حرمت و اعتماد به نفس میدهد؛ هویت جدید شکوهمندی به عنوان بخشی از یک نژاد برتر.
وقتی که به همراه وکیل حقوق مدنی، برایان استیوِنسون، چند سال قبل در شهر مونتگومری از ایالت آلاباما، شهری که نیمی از جمعیت آن امریکاییهای افریقاییتبارند، میگذشتم، به تعداد زیادی از بناهای یادبود کنفدراسیون ]اتحادیۀ ایالات جنوبی[ اشاره میکرد و میگفت بیشترشان در همان دهۀ گذشته بر پا شده بودند. به او گفتم «این دقیقاً همون چیزیه که توی یوگسلاوی اتفاق افتاده بود!»
هایپرناسیونالیسم همیشه به جان تمدنهای رو به زوال میافتد. خودپرستیِ جمعی را تشدید میکند. هایپرناسیونالیسم ظاهراً فضیلتهای منحصر به فردِ نژادی یا گروه ملی را تحسین میکند. همۀ آنها را که بیرون از مدارِ بستهاند از ارزش و انسانیت ساقط میکند. به زعم پیروانش در یک چشم به هم زدن دنیا قابل فهم میشود؛ به یک تابلوی سیاه و سفید از ما و آنها تبدیل میشود.
نقابها کنار رفتهاند
چنین لحظات غمانگیز در تاریخ انسانها را به ورطۀ جنون جمعی میکشانند. تفکر را از کار بازمیدارند، علیالخصوص تفکر خودانتقادی را. در ماه نوامبر قرار نیست هیچکدام از این وقایع کنار بروند؛ در حقیقت اوضاع بدتر خواهد شد.
جو بایدن، یک سفارشیکارِ سیاسیِ کممایه و فاقد باورهای استوار یا عمیق فکری، نمود و تجلّی نوستالژیِ طبقۀ حاکمیست که برای بازگشت به پانتومیم دموکراسی لهله میزند. آنها خواهان بازگرداندن وقار و آن قبیل از آیینهای شهریاند که ریاستجمهوری را به شکلی از پادشاهی تبدیل کرده و به نهادهای قدرتِ حکومتی قداست میبخشد.
بینزاکتی و بیلیاقتی دونالد ترامپ مایۀ شرمساری معماران امپراتوریست. او نقابی را از هم دریده و کنار زده که روی دموکراسیِ ورشکستهمان را پوشانده بود. اما مهم نیست سردمداران چه میزان دست و پا بزنند؛ این نقاب به جای خود برنخواهد گشت. نقابها کنار رفتهاند. صورت ظاهر کنار رفته است. بایدن قادر به بازگرداندن آن نیست.
ناکارآمدیِ سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی معرّف امپراتوری امریکایی ماست. ناتوانیِ بهتآورِ ما برای مهار پاندمی، که هماکنون پنج میلیون امریکایی بدان مبتلایند، و ناتوانی در فائق آمدن بر تبعات اقتصادی ناشی از پاندمی، از مدل کاپیتالیستی امریکایی چهرهای ورشکسته به نمایش گذاشته است.
این ناکارآمدی دست دنیا را، که هفت دهه در استیلای ایالات متحده بوده، باز گذاشته تا به سایر نظامهای اجتماعی و سیاسیای نظر بیفکند که در خدمت مصلحت عمومیاند، نه حرصوآز شرکتها. آوازۀ تقلیل یافتۀ ایالات متحده، حتی در میان متحدین اروپایی خودمان، امید به روآوری به اَشکال نوینِ دولتمداری و اَشکال نوین قدرتمداری را با خود به همراه آورده است.
این به عهدۀ ماست که دزدسالاریِ امریکایی را از بین ببریم. این به عهدۀ ماست که کنشهایی پایدار از نافرمانیِ مدنی را بصورت دستهجمعی سازماندهی کنیم تا امپراتوری را به زیر بکشیم. این امپراتوری دنیا را به تباهی کشانده، آنگونه که زندگی ما را تباه کرده. اگر به حرکت درآئیم تا یک جامعۀ باز بسازیم، ابتکار عملِ غلبه بر این فرقههای بحرانساز و همچنین کاستن از شتاب تخریب محیطزیست را به اختیار خود در خواهیم آورد.
این ما را ملزم میسازد که مثل اعتصابیون در خیابانهای بیروت اذعان کنیم که دیگر نباید چشم امیدی به نجات دزدسالاریمان، مثل لبنان، داشته باشیم. نظام امریکاییِ توتالیتاریسمِ وارونه، همانگونه که فیلسوف سیاسی، شلدون وُلین[7] مینامیدش، اگر بناست دموکراسیمان را به زور پس بگیریم و خود را از نابودی دستهجمعی برهانیم، باید که ریشهکن شود.
ما باید مطالبۀ جمعیت لبنان را که عزل کامل طبقۀ حاکم خود را فریاد میزنند مو به مو تکرار کنیم: «کُلّیاً یعنی کلّیاً»، به معنیِ: همه یعنی همه.
منبع: informationclearinghouse 10 / اوت / 2020
[1] Christian Right
[2] Ernst Toller
[3] W. H. Auden
[4] Ernst Jünger
[5] Maximilien Rpbespierre
[6] Emile Durkheim
[7] Sheldon Wolin