چه آرزوهایی برای انسانها دارم!؟ من
اما چگونه!
وقتی انسانها، چونان کرمها ،
تا خِرخِره در باتلاقی فرو رفتهاند،
که نامی از زندگی بر پیشانی دارد.
وقتی شکمهایشان طبلِ توخالیست ،
و لقمه نانی سنگ می شود؛
پشتِ پلکهای آرزویشان؛
وقتی مکانی برای خواب را رؤیا میبینند؛
کارتن خوابند؛
گور خوابند؛
پیاده رو خوابند؛
پشت بام خواباند ،
پتویِ شان سقفِ آسمان
و زمینِ سَخت تُشک شان
چه آرزوهایی من دارم!
شعر من رخت سیاه بر تن می کند؛
وقتی که آنان فقر را تعریف می کنند.
وقتی انسانها در کُّپّهی زباله ها،
به دنبالِ قُوت پَسماند می لولند؛
وقتی بچه ها یشان شب را گرسنه به روز میبرند،
و خواب در چشمانشان میمیرد؛
وقتی پستانِ مادران خشکیده،
و کودکان،
تِکّه گوشتِ پلاسیدهی سینهی مادرها را می مکند؛
گرسنگی شیون می کند.
چه آرزوهایی من دارم!
اشک بر چشمانِ شعرم می نشیند؛
و آنان فقر را تعریف می کنند.
وقتی زندگی چونان برهوتی بی انتها،
در کنار آسمان خراشهای سربرفلک کشیده،
سر برمی آورد،
اتفاقی بودن عادتمان می شود؛
و کسی با کسی کاری ندارد،
کسی حاضر نیست جایش را،
یک دقیقه،
حتی یک ثانیه،
جایش را با دیگری عوض کند؛
وحتّی نگاهی بیندازد،
بر چهرهی دردآلود فروماندگان در اعماق
زرق و برق خیرهکنندهی اشراف را به روز، و در کنار همهی
به تماشا می نشینیم،
چونان فیلمهایِ رؤیاییِ هالیوود
نمی دانم کلمهی “لاکچری” را،
از کجا آوردند؟
و کسانی این بار سنگین را،
چگونه به خود بستند و…
ایدک با خودمی کشند؟
و آدمهایی اندکِ شناور در پول،
شناور در ثروتهایِ باد آورده،
شناورِ در بازارِ برده فروشانِ سِکس،
و شب زنده داریها، با اندامهای عریانِ هوس آلود،
در “پَنتهاوس” ِ خانه های لوکسِ
که سایه انداخته بر چشم اندازی از مه و غبار،
بر شهری غریب و یاغی،
و ماشینهای سوپر لوکسِ لامبورگینی، مازراتی، فِراری ، پورشه و…
شبهایِ بالایِ شهر،
غَرق در منتهایِ شهوت،
و شکمهایِ انباشته از چرک و نفت و خون و اسلحه
تو فقر را تعریف می کنی؛
و لبخند بر لبانت می خشکد؛
و شعر در من فریاد می شود؛
و تو… فریاد بر خواهی آورد،
ما از کجا آمدیم؟
پاسخ این است: و
از پیوند اسارت و بردگی
این دنیا بر روی پاهایِ خود قرارندارد؛
برلبهی پَرتگاه،
در مداری بیهده میگردد.
سیارهای نفرین شدهاست این زمین – که لَّکههای سیاه ننگ بر پیشانی دارد. چه
ومن، چه آرزوهایی دارم!؟
رحمان _ دهم مرداد یک هزار و سیصد و نودونه