هر روز،
سرچار راه،
لا به لای ماشینها میلولد
چراغ که قرمز می شود،
شروع میکند؛
رنگی سرخ به چهرهاش میدود؛
قطرههایی در پیشانیاش میدرخشد
قطره هایی برپیشانیاش میدرخشد؛
و میچکد بر روی آسفالت خرداد.
دستی از ماشین بیرون میآید
و چیزی مچاله شده در مشتاش میگذارد.
لنگ در یک مشت،
و شیشهشور در مشت دیگرش،
جابهجا می شود.
زمان کوتاه است؛
خودش را ازیادبرده،
حتی نمیتواند دقیقه ها را بشمارد.
چراغ که سبزمیشود،
مینشیند روی بلوک سنگِ سیمانی،
، وسط خیابان.
گرمای خرداد فاصله ای با تابستان ندارد دستمال دور سرش را بازمی کند،
. خیس میبندد دور دستاش
گرمای خرداد هیچ فاصله ای با تابستان ندارد
تب برجانش مینشیند؛
شب خسته و پاهاش خستهتر
میرود آن سوی چارراه،
که دخترک گلفروش منتظراست.
هردو از روشنی خیابان به تاریکی می روند
رحمان – /4/1399۱۰