نقاب از چهره شب کنار
می زنم
چراغها هنوز خاموش اند
چندی در سینه کشی سخت
از معبری صعب می گذرند
با کوله باری از پاهای امید و …
آرزو ،
دستانم را خونین
پّس می کشم از زخمهایِ
بی شمار تنم ،
که بند نمی آید
این جوی خون –
نقاب از چهره شب
کنار می زنم
چراغهایِ روشن
واژه ها را در خیابانها می کارند
نور سراسر تاریکی شهر را
فرا می گیرد
باد آنها را با خود
به دشتهای فراخناک می آورد
جشن با شکوهی
به پای آزادی بر پا کرده اند
لاله ها به مهمانی شقایقِ عاشق
به رقص در آمدند
نقاب از چهره شب کنار
می زنم
از شمارش شبِ بدون روز
خسته نمی شوم
صبح –
از روزمرگی
عادت به هرز رفتن را
از تن می زداید
دستانم را لبهِ ی نور می کشم
آفتاب از صبحگاه
بر چشمان شهر می نشیند
نفس بهار بر تن سبزه وگیاه
می نشیند .
و من پنجه در پنجه آفتاب
از شب وّهم می گذرم .
۲۰ / ۱۲ / ۹۶
رحمان