همدلی-میخواهی بگویی چشمهایش رو به دوربین است که میفهمی یک چشم هست و یکی نیست؛ رو به دوربینهایی که از او عکس میگیرند، ثابت مانده؛ نگاهی که میگوید من هیچ فرقی نکردهام؛ همان علیرضای قبل از عمل هستم؛ همان علیرضای قبل و پس از «رجاییشهر»؛ شهری که مثل همه شهرهای دنیا میتواند «بند» هم داشته باشد.
قصه از اینجا آغاز میشود و اینجا یک نفر نشسته، دارد روزنامهنگاریاش را میکند در «جامعه»ای که میتوان تویش «نشاط» را جُست و دغدغهمند بود برای رسیدن به عصری که آزادگانش مردمان دیاری باشند با ریشههای قدرتمند مذهبی و هم ملی.
این آقای نویسنده، هیچوقت «عکس» درست و درمانی از خودش نداشته؛ این اواخر هم عکسهایش را آدمهایی گرفتند که رفته بودند ملاقاتش تا شاید بعدا یا همانجا توی بیمارستان بفرستند توی اینستاگرامشان و زیرش بنویسند:«من با علیرضا رجایی؛ همین حالا؛ بیمارستان.»
صورتش رو به دوربین است؛ همان صورتی که بعد از جراحی، جای یک چشم و گونه، یک پوست وصلهپینهای کشیدند و البته رویش بانداژ. حس کلی چهره همان است که بعد از عمل جراحی روی تخت بیمارستان بود؛ یک لبخند ثابت است؛ البته در گوشه راست صورت، همانجایی که به کوکها نزدیک و به سمت بخیهها کشیده میشود، یکجورهایی محو است و شاید برای همین برادرش میگوید تکلماش خوب است اما نه زیاد؛ یککمی اذیت میشود.
برمیگردی توی خانه؛ سرش را تکیه زده به متکایی با رویه زرد و بنفش که یک ساق سبز هم از همان گوشه بیچشماش سبز شده؛ قصه چشمها همان روایت سالها پیش را حکایت میکند؛ رجایی نشسته؛ شوخ است و بذلهگو؛ این لبخندش محو نمیشود؛ اینجا میتواند دفتر روزنامه باشد با یک محفل دوستانه؛ سعی میکند حرفش را در لوای همان طنز ذاتیاش طوری بزند که به شنونده برنخورد. برادرش میگوید «همینطور است، منتها عمل جراحی خیلی سنگین بود و شاید طبیعی باشد که در عکسهایی که بلافاصله بعد از عمل، در فضای مجازی منتشر شد، نتوانسته زیاد لبخند بزند، صورتش این اجازه را نمیداد»؛ آقا غلامرضا، میگوید که «خدا را شکر، حال عمومی علیرضا خوب است؛ چند وقت پیش بخشی از پیوند صورتش دچار نکروز شد، برش داشتند آن بخش را و حالا خوب است؛ خُب البته ضعف و اینها هم دارد که طبیعی است؛ الحمدالله خیلی بهتر است؛ روحیه علیرضا خیلی خوب است چون توکلش به خداست؛ از بچگی همینطور بود؛ همیشه از من خیلی بهتر بوده…»
در جستجوی عکس از علیرضای رجایی اگر باشید سرانجام به همان اینستاگرامیهای بعضا توئیتشدهای هدایت خواهید شد که خودش هم هنوز ندیده؛ برمیگردی و بار دیگر به عکس نگاه میکنی؛ شیطنت از همان یک چشم میبارد؛ کار توکل است یا هرچه؛ یک ادب به میهمان تویش هست که میگوید «با اینکه هیچ وقت، از بچگی، عکسگرفتن را دوست نداشتم (برادرم هم میداند) اما به احترام شما، چشم…»
حالا داری به گیاه سبزی نگاه میکنی که روی بالش پشت سرش روییده؛ همان سمتی که چشم ندارد اما حتما «نگاه» دارد؛ نگاهی که معلوم نیست حالا کدام دوردست را نظاره میکند؛ میخواهی بهعنوان اولین و آخرین سوال، بپرسی «معذرت میخواهم آقای رجایی، با چشمی که ندارید کجا را نگاه کرده بودید؟»
برادرش میگوید مشکلی نیست؛ خدا را شکر همهچیز رو بهراه است؛ او توکلش همیشه بیشتر بوده…