نائومی کلاین*
ترجمهٔ مینا آگاه – اندیشهٔ نو
شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
بومرنگ یک بار دیگر به مرکز بازگشته است، فقط اکنون با سرعت رسانههای دیجیتال.
اگر درک نکنیم فاشیسم چیست یا چرا چنین جریان فکری قدرتمند و تکرارشوندهای در فرهنگ ماست، نه در مبارزه با فاشیسم موفق خواهیم شد و نه در ساختن جهانی که بتواند در برابر وسوسههای آسان منطق فاشیستی مقاومت کند.
همهٔ ما فکر میکنیم فاشیسم را میفهمیم. بیشک دورهای در اروپا که قدرتهای آشکارا فاشیست در ایتالیا و آلمان ظهور کرد، بخشهای وسیعی از قاره را اشغال کرد، و قتلعامی در ابعادی غیرقابل درک مرتکب شد، بهطور جامع مورد مطالعه قرار گرفته است. همهٔ ما در مدرسه دربارهٔ آن خواندهایم. فیلمهایی دیدهایم یا از موزهها بازدید کردهایم.
با این حال، این درکها بهوضوح فاقد برخی جنبههای بنیادی بودند، زیرا اوضاع همین است که میبینیم و فاشیسم بازگشتی بزرگ دارد. از اسرائیل تا ایتالیا، از هند تا آمریکا، و تا خود آلمان اردوگاههای کار اجباری، خشونت اوباش، ممنوعیت کتاب، ایدئولوژیهای آشکارا برترگرا دوباره پدید آمده است. و در غزه، نسلکشی بار دیگر در برابر چشمان جهان، بیامان و بیپایان، ادامه دارد. ما در آزمون فاشیسم رد شدیم. ما، یعنی رهبران سیاسیمان در قدرتمندترین نهادهایمان.
نکتهای که قصد دارم بگویم این است که دلیل این شکست، آن است که روایت مسلط و رسمی از چیستی فاشیسم، عمیقا نادرست بوده است. بخشهای عظیمی در روایت چیستی فاشیسم مفقود ماندهاند. به طور مشخص بخشهایی که میتوانست به ما بگوید فاشیستهای ایتالیایی و آلمانی ایدههای برترگرایانه خود را، و همچنین علوم نژادی جعلی و تکنیکهای حقوقی و نظامی خود را از کجا گرفتهاند. آنها در دهه ۱۹۲۰ اروپا از هیچ پدید نیامدند. برعکس، از مکانهایی آمدند شبیه جایی که امروز اینجا گرد هم آمدهایم ( کانادا). آنها از تجربه و عمل استعمار مهاجرنشین، آپارتاید نژادی و فسادهای امپریالیستی نشات گرفتند؛ نه به صورت استعاری، بلکه به صورت مادی، ملموس، قابل ردیابی و مستقیم.
این بخشهای مفقود تاریخ اهمیت دارند، زیرا اگر سیستمهای ریشهای فاشیسم را درک نکنیم – و واضح است که بسیاری از صاحبان قدرت چنین درکی ندارند – آنگاه در واقع فاشیسم را نفهمیدهایم. و بدون این درک، منطق آن ادامه خواهد یافت تا تولید مثل کند، تکثیر شود و شکل عوض کند. این اتفاق هم اکنون با سرعتی گیجکننده در حال رخ دادن است.
نمیدانم شما چه می دانید، اما آموزشی که من در مورد هولوکاست نازیها دریافت کردم، چیزی شبیه به این بود: به ما گفتند که نازیها نیرویی شریر و بنیادین بودند که صرفاً در مقابل تمامی چیزهایی قرار دارند که غرب روشنگر لیبرال ادعا میکند برای آن ایستاده است: یکدست در مقابل نظام کثرتگرای ما، اقتدارگرا در مقابل نظام دموکراتیک ما، و الی آخر.
الیوت اَوب، که خبرنامهٔ عالی «هانتولوژیها» را مینویسد، به این تاریخ غیرسیاسیشده، داستان «کاپیتان آمریکایی که نازیها را کتک میزند» اشاره میکند. این [روایت] همهجا است. در این روایت کارتونی، نازیسم از ترکیبی بینظیر و انفجاری از نیروها سر برآورد. تحقیر آلمان پس از شکستش در جنگ جهانی اول، با مشقتهای اقتصادی رکود بزرگ تشدید شد و میل شدیدی برای یافتن یک قربانی ایجاد کرد. این امر، سگان یهودستیزی را رها کرد – تنفری عمیق و باستانی که اغلب از دیگر شکلهای نفرت نژادی جدا دانسته میشود. همه اینها گسستی در زمان و در تداوم فضا- زمان به وجود آورد که همان هولوکاست نازی بود. این داستانی است که من شنیدم.
و بر اساس این روایت مسلط، آن گسست بار دیگر با شکست نازیها توسط نیروهای متفقین – که بسیاری از آنها دولتهای استعمارگر مهاجرنشین۱ مانند اینجا [اشاره به کانادا است] بودند – مهر و موم شد.
و نیز با ایجاد دولت اسرائیل، که هم خود را ساخت و هم توسط غرب – آلمان غربی – زمانی که ساختار دولتی اولیه اسرائیل را به عنوان شکلی از غرامت برای فجایعی که مردم یهود در هولوکاست نازی متحمل شدند، تقویت مالی کرد، ساخته شد.
همواره روشهای دیگری برای درک پروژه نابودگرانه نازیها وجود داشته است، روایتهای متقابل، توضیحات دیگری درباره خاستگاه آن، که از آن روایتهای مسلط تاریخی کنار گذاشته شده. و البته همواره درکهای بسیار متفاوتی از صهیونیسم وجود داشته است.
این تاریخهای جایگزین در جهان جنوب و در مکانهایی با تجربه مستقیم امپریالیسم اروپایی روایت شدهاند و در جنوب، در شمال، در جوامع سیاهپوستان، بومیان و بسیاری از جوامع مهاجران در آمریکای شمالی بازگو شدهاند. و امروز قرار است از بسیاری از محققان این تاریخهای جایگزین بشنویم.
در این تحلیلها، هولوکاست نازی نه به عنوان یک گسست در زمان و مکان فهمیده میشود، و نه به عنوان یک نوآوری بیسابقه ناشی از صرفاً نفرت کهن از یهودیان. بلکه، به عنوان بازگشت به وطنِ منطقها و روشهای نابودگرانه خشونتآمیزی فهمیده میشود که قدرتهای اروپایی از زمان تفتیش عقاید اسپانیا علیه کسانی که آنان را وحشی و اهریمنی میپنداشتند، به کار برده بودند. منطقهایی که برای بیش از ۵۰۰ سال بیشتر به سرزمینها و بدنهای خارج از مرزهای اروپا در مستعمرات آسیب وارد کرده بود.
اما در دهه ۱۹۳۰، آن منطقها و روشها مانند بومرنگ به اروپا بازگشت و برسر بخشهای بزرگی از جمعیت اروپا هوار شد، به طوری که «فرومایگانی» که نابود میشدند، دیگر محدود به آفریقاییها یا بومیان قاره آمریکا نبودند، بلکه اروپاییها را نیز شامل میشدند. اروپاییهایی که همجنسگرا، دارای معلولیت، اوتیستیک، کولی، کمونیست، و در ابعادی غیرقابل درک، یهودی بودند.
یکی از مهمترین صداها در این مباحث اولیه، وب دیو، رهبر فکری و حقوق مدنی ایالات متحده بود که در اثرش دربارهٔ جهان و آفریقا، منتشر شده در پایان جنگ جهانی دوم، مطرح شد. او مشاهده کرد که هیچ جنایت نازی، اردوگاههای کار اجباری، معلول ساختن و قتل جمعی، تعرض به زنان، یا بیحرمتی هولناک به کودکان وجود ندارد که تمدنهای مسیحی اروپا مدتها پیش از آن علیه مردم رنگینپوست در سراسر جهان و به نام و برای دفاع از نژادی برتر که به فرمانروایی جهان آمده، انجام نداده باشند.
این دیدگاه توسط نویسنده و سیاستمدار ضد استعماری مارتینیکی، اِمه سه زر، که تصویر بومرنگی که قبلاً به آن استناد کردم به او نسبت داده میشود، در اثر تأثیرگذارش «گفتاری در باب استعمار» بازتاب یافت که اولین بار در سال ۱۹۵۰ منتشر شد. او روایت چاپلوسانهای را که نازیسم را نوعی نیروی بیگانه میدانست که به اروپا حمله کرده بود، رد کرد. برعکس، او نوشت: «اروپاییان نازیسم را تا قبل از اینکه بر سر خودشان هوار شود، تحمل کردند.» او نوشت تا زمانی که این روشها به خاک اروپا بازنگشته بود، آن را بخشیدند، به آن چشم بستند، آن را مشروعیت بخشیدند، زیرا تا آن زمان، فقط علیه مردمان غیر اروپایی به کار رفته بود.
با این حال، از منظر او در کارائیب نمودار شد که مردمان بومی قتلعام شده بودند تا راه برای آفریقاییهای به بردگی کشیدهشده باز شود. و این ها کسانی بودند که استعمارگران اروپایی با وحشت آنان را به کار اجباری و بیرحم واداشته بودند. این است همهٔ داستان طولانی، پیوسته و مارپیچ « نسلکشی پشت سر نسلکشی».
سه زار همچنین نوشت که از نظر او، هیتلر صرفاً دشمن ایالات متحده و بریتانیا نبود، بلکه او سایهٔ آنان بود، بخشی از وجودشان که تحمل دیدنش را نداشتند. و در اینجا این نقلقول را میبینید: «بله، ارزش دارد که گامهای برداشته شده توسط هیتلر و هیتلریسم به طور بالینی و با جزئیات مطالعه شود و به بورژوازی بسیار محترم، بسیار انسانگرا و بسیار مسیحی قرن بیستم نشان داده شود که او، بدون آنکه خود آگاه باشد، هیتلر را در درون خود دارد، که هیتلر در او ساکن است، که هیتلر دیو درون اوست.»
برخی از شما با این تحلیل آشنا هستید و میدانم که برخی ممکن است برای اولین بار است که آن را میشنوید. اما میخواهم تأکید کنم که این ایده حاشیهای نبود. در اوایل سال ۱۹۳۹، جواهر لعل نهرو که بعدها نخستوزیر هند شد، به اروپا سفر کرد. این مربوط به سال ۳۹ است و او خودش شاهد صعود فاشیسم بود. او به هند تحت کنترل بریتانیا بازگشت و با مشاهدات قابل تأملی گفت:«فاشیسم تنها همان روشهایی را در اروپا به کار میگیرد که امپریالیسم در سایر قارهها به کار برده است. فاشیسم آیینهٔ گذشته و تا حدی حال امپریالیسم است.»
بنابراین من معتقدم که این است بومرنگ واقعی فاشیسم. این پدیده در دهههای ۲۰ یا ۳۰ در اروپا آغاز نشد، بلکه به زمانی پیش از آن و به مستعمرات اروپا در گذشته امتداد مییابد. نهرو نوشت: فاشیسم «چیزی نیست جز اعمال همان اصولی که امپریالیسم پیش از این در آسیا آزموده است در کشورهای متعلق به خود [اروپا].»
پس هیچیک از این موارد به معنای یکسان دانستن تفاوتهای واقعی بین این فصلهای نسلکشی از نظر وسعت، زمانبندی، روش، فناوری و غیره نیست. ما باید با کنجکاوی به این تفاوتها نگاه کنیم، زیرا آنها شایستهٔ بررسی و مطالعهٔ جدی و دقیق ما هستند. با این حال، ما همچنین باید الگوهای روشن و مکرر و منطقهای نسلکشی را تشخیص دهیم که در طول تمام این فصلها، در زمان و مکانهای مختلف، امتداد یافتهاند.
و منبع دیگری که باید در مورد الهامگیری نازیها در نظر بگیریم، خود نازیها هستند. هیتلر به طور گسترده در مورد روشهای مختلفی صحبت کرد و نوشت که در آنها رژیم نسلکش خود را بر اساس رژیم های گوناگون استعماری و استعمارگرانهٔ اروپایی الگوبرداری کرده بود. برای مثال، در سال ۱۹۴۱ اذعان کرد: «اردوگاههای کار اجباری در آلمان اختراع نشدند. این انگلیسیها بودند که مخترعان آن بودند و از این نهاد برای درهم شکستن تدریجی ملتهای دیگر استفاده کردند.» و البته این حقیقت داشت. او اشاره نکرد که از این اردوگاهها تنها ۲۵ سال قبل از به قدرت رسیدن هیتلر، توسط خود آلمانیها در مستعمرات آفریقایی این کشور نیز استفاده شده بود.
جنایاتی که به طور گسترده به عنوان اولین نسلکشی قرن بیستم شناخته میشوند، در منطقۀ امروزی نامیبیا و با کشتار جمعی مردم ناما و هرِرو (یا اُوَهِرهرو) رخ داد. بنابراین میخواهم چند دقیقهای را به این موضوع اختصاص دهم و با جزئیات بیشتری به آن بپردازم، زیرا این واقعه پیشزمینۀ تاریخ نازیسم را – همان قوس تاریخی بومرنگی که با وضوح تمام به کاوش در آن مشغولیم – به روشنی برجسته میسازد.
در اواخر دهۀ ۱۸۰۰، آلمان تصمیم گرفت که به «فضای حیاتی» بیشتر برای زندگی و رشد نیاز دارد. جستجوی معروف آن برای «لِبِنسْراوم» (فضای حیاتی)، توسط هیتلر ابداع نشد؛ این ایده در واقع در خود آلمان و توسط استعمارگران آلمانی پیدا شد که مأموریتهایی در جنوب غرب آفریقا داشتند. در یک اقدام تعیینکننده در استعمار برای مهاجرنشینی، استعمارگران آلمانی، مردم ناما و هرِرو را از زمینهایشان بیرون راندند و به سوی صحرا فرستادند که موجب ناامیدی و درماندگی شدید شد. در نهایت و به طور قابل پیشبینی، مردم هرِرو مقابله کردند و دست به شورش زدند. شورشی که منجر به کشته شدن حدود ۱۵۰ مهاجر آلمانی شد – که در واقع درصد بسیار بالایی بود، زیرا جمعیت مستعمره در آن زمان تنها چند هزار نفر بود. آلمان با خشم نسلکشانه به این مسئله پاسخ داد. علاوه بر کشتارهای جمعی، آنها عمداً مردم هرِرو و ناما را با قطع دسترسی به منابع آبشان، در معرض قحطی قرار دادند که منجر به مرگ گسترده در اثر کمآبی شد. فرماندار وقت مستعمره آلمان، ژنرال لوثار فون تروتا بود و او این اعلامیه معروف برای نابودی را صادر کرد.
کسانی که از این مرحلۀ اول جان به در بردند، در اردوگاههای کار اجباری تازهساخته محصور شدند و به کار اجباری گماشته شدند. مرگبارترین این اردوگاهها در «جزیرۀ شارک» بود و شما میتوانید بنای یادبودی که اکنون در آنجا است را ببینید. و یکی از نکات تکاندهنده این است که همۀ ما میدانیم که در آلمان بناهای یادبود بسیار زیادی برای هولوکاست نازی وجود دارد، اما هیچ بنای یادبودی برای نسلکشی ناما و هرِرو وجود ندارد. این تنها بنای یادبود مهم است.
در جزیرۀ شارک، به هر زندانی یک شماره اختصاص داده میشد – آن حسابداری دقیق، نمونهٔ اولیهای بود که بعدها با اختصاص شماره و خالکوبی کردن آن بر بدن هر فرد در اردوگاههای کار اجباری آلمان به نشانهای تبدیل شد. و خطوط ارتباطی دیگری نیز بین این نسلکشیها وجود داشت. پزشکان و دیگر دانشمندان از آلمان به اردوگاههای جنوب غرب آفریقا سفر کردند تا آزمایشهای پزشکی روی مردم ناما و هرِرو انجام دهند که عمدتاً شامل اندازهگیری جمجمههایشان بود. آنها در واقع وسواس زیادی نسبت به جمجمه داشتند و صدها اگر نه هزاران جمجمه را برای مطالعه و نمایش در نهادهای آموزشی و فرهنگی آلمان به آنجا فرستادند.
تا زمان بسته شدن اردوگاهها در سال ۱۹۰۸، ۸۰٪ از مردم هرِرو و حدود ۵۰٪ از مردم ناما نابود شده بودند. اینها در واقع اردوگاههای مرگ بودند. هولناکترین جزئیات این نسلکشی – و پیشدرآمد دیگری بر فجایعی که به زودی در اردوگاههای نازی قرار بود رخ دهد. و این شیوهای بود که آلمانیها زندانیان را وادار میکردند در بیحرمتی به اجساد خویشاوندان خود مشارکت کنند. برای آماده کردن جمجمهها برای ارسال، زندانیان مجبور میشدند آنها را بجوشانند و با تکههای شیشه تمیز کنند.
دلیل این وسواس نسبت به جمجمهها این بود که آلمانیها سعی در اثبات این داشتند که جمجمههای آفریقاییها کوچکتر است که نبود. اما این «تحقیقات» به اصطلاح علمی، نمونهای اولیه از علوم نژادی جعلی بود که اساس کل پروژه نازیسم را تشکیل داد.
خطوط ارتباط بین این دو فصل [نسلکشی در آفریقا و اروپا] مستقیم است. برای مثال، یکی از فعالترین مجریان آزمایشها و جمعآورندگان جمجمه در جنوب غرب آفریقا، دکتر اِئوگِن فیشر بود. هیتلر تحقیقات او را زمانی که در زندان بود خواند و در کتاب «نبرد من» از آن نقل قول کرد. زمانی که نازیها به قدرت رسیدند، فیشر که مشغول جمعآوری آن جمجمهها بود، به حزب نازی پیوست. در این تصویر او را میبینید که در حال ادای سلامی شبیه به ایلان ماسک است.
فیشر نظریههای «خلوص نژادی» خود را که در آفریقا توسعه داده بود، تطبیق داد و تنها با یک «جستوجو و جایگزینی» [مفهومسازی کامپیوتری] «یهودیان» را جایگزین «آفریقاییها» کرد و به این نظریه رسید که «خون یهودی» خون آریایی را مسموم میکند. او همچنین چندین پزشک اس اس از جمله به اصطلاح «فرشته مرگ»، یوزف منگله را آموزش داد. منگله به خاطر آزمایشهای وحشتناکش بر روی دوقلوها در آشویتس که یک بار دیگر با کمک اجباری زندانیان یهودی انجام شد مشهور است.
همانند قضیه ناما و هرِرو، جمجمهها و سایر اعضای بدن یهودیان و کولیها اندازهگیری شد، مورد آزمایش قرار گرفت و برای مطالعات آلمانی حفظ شد. مغز کودکان دارای تفاوت سیستم عصبی۲ نیز به همین سرنوشت دچار شد.
بنابراین، پس این مسئله را با شش لایه فاصله بین یک نسلکشی استعماری در آفریقا و یک نسلکشی فاشیستی در اروپا نمیتوان توضیح داد. هیچ فاصلهای بین آنها وجود ندارد. همانطور که سه زار به وضوح دید، آنچه در مستعمرات رخ داد، خیلی زود مانند بومرنگ به مرکز امپراتوری بازگشت.
نازیها همچنین از منابع دورتر الهام گرفتند، از جمله از آپارتاید نژادی که در زمان تدوین ایدئولوژی و سیستم سلطهگرای نازیها، در ایالات متحده حاکم بود. و هیتلر نیز الهام مستقیمی از رفتار با مردم بومی در اینجا، در کانادا و ایالات متحده گرفت.
بنابراین، مانند اکثر آمریکای شمالیها و اکثر اروپاییها، من هیچ کدام از اینها را در دوران تحصیلات ابتدایی یا دبیرستان و صادقانه بگویم، حتی در دوره تحصیلات لیسانس نیاموختم. من آموزشهای زیادی درباره هولوکاست دریافت کردم، اما این را یاد نگرفتم. آیا هیچیک از شما اینها را می دانستید؟
در واقع، من بهسختی دربارهٔ نسلکشی بومیان در کانادا چیزی یاد گرفتم، و قطعاً نه با جزئیات و نه با درکی از انسانیت مشترک میان قربانیان یا بازماندگان. خوشبختانه این وضع تا حدی تغییر کرده است. کودکان در مدارس دولتی سراسر کانادا از مقطع پیشدبستانی درباره قساوتها و فسادهای به اصطلاح «سیستم مدارس مسکونی» در کانادا میآموزند. آنها کتابهای مصور میخوانند درباره اینکه چگونه کودکان بومی که در این مدارس شرکت میکردند، مجبور به بریدن بافتههای بلند موی خود میشدند و از صحبت کردن زبان خود یا اجرای آیینهایشان منع میشدند. در مقاطع بالاتر، آنها درباره هزاران گور بدون علامت میشنوند که در محوطههای سابق این به اصطلاح مدارس – از جمله اینجا در بریتیش کلمبیا – دفن شدهاند.
این دانش با آنچه درباره نازیها و هولوکاست یا آپارتاید در آفریقای جنوبی یا قوانین جیم کرو۳ در جنوب آمریکا یاد داده میشود، مرتبط نخواهد شد، الگوهای مشترکی که این فصلهای خشونتبار مختلف را به هم وصل میکند، شناسایی نخواهند شد، مگر اینکه به مدارسی واقعاً فوقالعاده با معلمانی فوقالعاده بروند.
حتی در دانشگاههای ما، مطالعات هولوکاست هنوز تا حد زیادی از مطالعات نسلکشی، از مطالعات بردهداری و آپارتاید و سرمایهداری نژادی، از مطالعه استعمار مهاجرنشینی و امپریالیسم و فلسطین، جدا و منزوی شده است.
شاید به همین دلیل، یا بخشی به این دلیل، در طی ۱۸ ماه هولناک گذشته، بسیاری از ما خود را از صحبت با تعداد بسیار زیادی از همکاران و رفقایمان درباره آنچه در غزه رخ میدهد، کاملاً ناتوان یافتهایم. اکنون با پدیدهای روبرو هستیم که افراد میتوانند فاشیسم را در ترامپ شناسایی کنند، اما هنوز قادر به دیدن آن در تاریخ اسرائیل یا حتی کانادا نیستند. گویی به زبانهای مختلفی صحبت میکنیم و از بسیاری جهات نیز همینطور است. ما در حبابهای خود محبوس شدهایم، درک ما از جهان از یکدیگر جدا افتاده است.
در واقع، اغلب صراحتاً از هرگونه قیاسی منع میشویم و آن را به عنوان تلاشی برای کوچک شمردن فجایع، مورد حمله قرار میدهند. فکر میکنم همهمان این را شنیدهایم. این گسستها بین تاریخهای نسلکشی، اتفاقی رخ نداده است. آنها با طراحی و قصد صورت گرفتهاند. مطمئناً قدرتهای متفقین که نازیها را شکست دادند، از جمله کانادا، نمیخواستند با آنچه نازیها از ما آموخته بودند روبرو شوند، زیرا این به معنای مواجهه با تاریخهای خونین خود و تسویه حساب با بدهیهای عظیم ناشی از استعمار و بردگی بود. و البته، هواداران صهیونیسم سیاسی نیز نمیخواستند این گذشتهها به هم ربط پیدا کنند، زیرا پذیرش این واقعیت که ایدئولوژی نازیها شدیدا تحت تأثیر و الهامگرفته از استعمار مهاجرنشین بود، به این معنا بود که ایجاد یک دولت-ملت یهودی به طور خاص بر سرزمینهای مسکونی فلسطین، هرگز نمیتوانسته و نمیتواند به عنوان غرامت باشد، بلکه بیشتر منطق غمانگیز تکرار بوده است.
این پاکسازیها و فراموشیهای عمدی، به بهایی وحشتناک و غیرقابل محاسبه تمام شده است. آنها ما را از ابزارهای ضروری برای شناسایی تهدیدهای فاشیستی پیش از تبدیل شدن به خشونت نسلکشی محروم ساختهاند.
و پیامدهای این فراموشی تاریخی را میبینیم؛ زمانی که شیوههای فاشیستی رژیم اسرائیل، چون بومرنگی به سوی مردمان کشورهای حامی اسرائیل بازمیگردد. آن را به شکل ربوده شدن دانشجویان بینالمللی از پردیسهای دانشگاهی آمریکا به جرم نوشتن نظرات و یادداشت یا لایک کردن پستهای «فلسطین آزاد» یا رهبری اعتراضات مسالمتآمیز میبینیم. این را در حملات گسترده به علم و پژوهشهایی میبینیم که برای قدرتها آزاردهندهاند و در رفتار ماموران مرزی ایالات متحده مشاهده می کنیم که ناگهان ادعا میکنند وظیفهٔ آنها محافظت از کشور در برابر ایدههای خطرناک است. این پدیده را به شیوههای بسیار دیگری هم میبینیم که امروز به بررسی آنها خواهیم پرداخت. همانطور که نورا اریکات اخیراً نوشت: «بومرنگ یک بار دیگر به مرکز بازگشته است، فقط اکنون با سرعت رسانههای دیجیتال.»
یک چیز واضح است: اگر در نهایت با ریشههای استعماری فاشیسم روبرو نشویم، بومرنگ طولانی فاشیسم به خوبی به مسیر خود به سوی آینده ادامه خواهد داد. و همانطور که رولا جبرئیل به تازگی به ما هشدار داد، نسلکشی در غزه به یک دکترین جهانی تبدیل خواهد شد.
این چیزی است که گوستاوو پترو، رئیسجمهور کلمبیا، از یک سال و نیم پیش گفته است: در نسلکشی در حال وقوع غزه، فقیرترین و آسیبپذیرترین کشورهای جهان شاهد آن چیزی هستند که از آن میترسند: نگاهی اجمالی به آیندهٔ خودشان. پرو این سخن را زود مطرح کرد و حملات اسرائیل را در چارچوب جنگ جهانیای قرار داد که ثروتمندان علیه فقیران به راه انداختهاند؛ جنگی که در دوران فروپاشی اقلیمی در همهٔ نقاط جهان در حال تشدید است و به همین دلیل است که یک مرکز عدالت اقلیمی این آموزش را برگزار میکند.
هنگامی که مهاجران به جای آنکه از مرزهای ملی به طور فزاینده مستحکمشده ما عبور کنند، رها میشوند تا بمیرند، یا به اردوگاهها و سیاهچالهای خارج از ساحل، مانند اردوگاه بدنام سِکوت در السالوادور فرستاده میشوند. پرو به ما هشدار میدهد که مسیر فاشیسم همین حالا نیز به سوی اکنون و آیندهای کشیده میشود که با خشونت شدید مرزی، میلیاردرهای پناهگرفته در دژهای امن، و آپارتاید اقلیمی مشخص میشود. او آن را «۱۹۳۳ جهانی» نامید.
این بیانیه اگرچه هولناک، به یک واقعیت مهم اشاره دارد، واقعیتی که همین حالا در پیامهای ویدیویی جودیت باتلر، پانکاج میشرا و کیانگا یامادا تیلور۴ خطاب به ما بیان شد: علیرغم پژواکهای بسیار واقعی تاریخی، هیچ چیزی از پیش مقدر نیست. تاریخ، همانطور که کیانگا گفت، انباشتنی است؛ روی یک حلقه تکرار نمیشود؛ تاریخ مارپیچی است که وزن و سرعت میگیرد. حتی قدرت آن را دارد که قربانیان را به قربانیکنندگان تبدیل کند.
اما یک تفاوت بین ۱۹۳۳ و ۲۰۲۵ این است که ما میدانیم در سال ۱۹۳۳ چه اتفاقی افتاد. ما همچنین میدانیم همین حالا در غزه چه اتفاقی در حال رخ دادن است. ما نه تنها درباره فجایع میدانیم، بلکه درباره شکستهای ارتباطات و همبستگی ای نیز آگاهیم که آن فجایع را ممکن و قابل تصور کردند، و هنوز هم میکنند.
بنابراین، این نقل قولی که دانشجویان از کریستینا شارپ برای برنامه انتخاب کردند که «جمع شدن ما در این روزگار فاجعه اهمیت دارد. سخن گفتن ما در این روزگار فاجعهبار اهمیت دارد.» نقطه اتکای خوبی برای ما است. ما میتوانیم انتخاب کنیم که از این فضاها برای یادگیری از اشتباهات گذشته استفاده کنیم؛ تا تکامل یابیم؛ تا آن شکستها در همبستگی مان را تکرار نکنیم؛ و برای چگونگی انجام این کار استراتژیهایی را طرح ریزی کنیم. ما میتوانیم انتخاب کنیم که گستردهترین، عمیقترین و استراتژیکترین ائتلافهای ضد فاشیستی ممکن را بسازیم. در واقع، این سنگینترین مسئولیت ماست.
فکر میکنم دلیل دیگری برای امید وجود دارد. این روایتهای جدا افتاده تاریخ، دیگر در جعبههای خود باقی نماندهاند. حضور شما در اینجا گواه بر آن است. و نسلی از جوانان، نسلی که برای اعتراض در فضاهای عمومی چادر زدند، بر برقراری همهٔ این پیوندهای ممنوع اصرار کرده است. دقیقاً به همین دلیل است که آن دانشجویان، به ویژه دانشجویان بینالمللی که تاریخهای ضداستعماری را با خود میآورند، تحت چنین حملات بیرحمانهای قرار دارند. همچنین به همین دلیل است که به دانشگاههای ما یورش آوردهاند. به همین دلیل است که پژوهشها و بورسیههای متعهد ضد استعماری، ضد نژاد پرستی و فمینیستی ما زیر حمله است. و به همین دلیل است که «عدالت، تنوع و مشارکت فراگیر»( EDI5) تحت حمله است. به همین دلیل است که بدنهای تراجنسیتی تحت حمله هستند. به همین دلیل است که اکنون اذعان به مالکیت بومی بر سرزمین تحت حمله است و به همین دلیل است که انکار سیستم مدارس مسکونی در بریتیش کلمبیا و کانادا در حال اوج گیری است. حریفان ما میدانند همه چیز به هم مرتبط است و همانطور عمل میکنند. ما هم میدانیم همه چیز به هم مرتبط است، اما همیشه طوری عمل نمیکنیم که این را نشان دهد. بیایید این وضعیت را تغییر دهیم. متشکرم.
یادداشتها:
۱. این مفهوم به حکومتها یا کشورهایی اشاره دارد که از طریق اسکان دائمی مهاجران (عموماً از اروپا) در سرزمینی که پیشتر ساکنان بومی داشتهاند، تشکیل شدهاند. هدف اصلی این پروژه، جایگزینی جمعیت بومی با جامعه جدید مهاجران است، نه صرفاً استخراج منابع یا بهرهکشی اقتصادی.
۲. به کودکانی گفته میشود که الگوی کارکرد مغزی و عصبیشان با آنچه «معمول» یا «استاندارد» در نظر گرفته میشود متفاوت است.
۳. قوانین جیم کرو مجموعهای از قوانین تبعیضآمیز نژادی بودند که بین سالهای ۱۸۷۶ و ۱۹۶۵ در ایالات جنوبی آمریکا اجرا شدند و بر اساس اصل «جدا ولی برابر» نژاد سیاه و سفید را در تمام جنبههای عمومی، از جمله مدارس، حملونقل و خدمات عمومی، جداسازی میکردند.
4. Keeanga-Yamahtta Taylor
۵. Equity, Diversity, and Inclusion به مجموعهٔ سیاستها و اقداماتی اشاره دارد که هدفشان ایجاد فرصت برابر، احترام به تفاوتها (مثل نژاد، جنسیت، مذهب، توانایی جسمی و روانی) و گنجاندن همهٔ گروهها در ساختارها و تصمیمگیریهاست.
*منبع: Introduction Sketching Fascism’s Long Arc with Naomi Klein