
در ستایش ماریو بارگاس یوسا، روزنامهنگاری که از دل واقعیت رُمان آفرید و علیه فراموشی و دروغ نوشت.
باشگاه روزنامهنگاران ایران:
امروز، یکی از آخرین نگهبانان مرز میان حقیقت و خیال، قلم را برای همیشه زمین گذاشت. ماریو بارگاس یوسا، نویسندهای که پیش از آنکه ادیب بزرگ قاره شود، روزنامهنگاری کوچک اما جسور بود، چشم از جهان فروبست. اما آنچه او پشت سر گذاشت، تنها کلمات نیست؛ آینهایست که تاریخ، سیاست، و انسانیت را بیپرده در آن میتوان دید.
بارگاس یوسا زندگی حرفهایاش را نه با خیالپردازیهای ادبی، که با جستوجوی حقیقت در کوچههای تنگ لیما [در پرو] آغاز کرد؛ جایی که بهعنوان خبرنگار جنایی چهرهٔ بینقاب جامعه را مینوشت. نشریاتی چون لاکرونیکا و کارِتاس خانهٔ نخستین گزارشهای او بودند. اما او در همان آغاز نشان داد که چیزی فراتر از یک گزارشگر ساده است: او داستانهای نهفته در سکوت و سایه را میشنید و بر صفحه میآورد.
در دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی چمدانش را برداشت و از آمریکای لاتین تا خاورمیانه سفر کرد؛ نه برای دیدن، بلکه برای دیدن و نوشتن. او جنگ را لمس کرد، انقلاب را دید، فریب و حقیقت را کنار هم تجربه کرد و هر آنچه آموخت، بیپرده روایت کرد. در آن گزارشها، داستانپردازی ادبی با مشاهدههای دقیق واقعگرایانه درآمیخته بود؛ انگار خبر را با قلب مینوشت، نه فقط قلم.
هرگز روزنامهنگاری را ترک نکرد؛ حتی وقتی نامش بر سر زبانها افتاد و جوایز ادبی پشت سر هم به سراغش آمدند. او همچنان در الپایس، لوموند، لا ناسیون، و ال کومرسیو نوشت؛ از عشق تا اندوه، از آزادی تا سرکوب، از کتاب تا خیابان.
«سنگ محک»، نامیست که بر مجموعهای از مقالههایش نهادهاند؛ اما در حقیقت، خودِ یوسا برای جهان سنگ محکِ وجدان بود. صدایش صدای روشنفکری بود که در میان هیاهوی رسانهها، بهجای فریاد، نجوایی صادقانه داشت.
آثار غیرداستانیاش مانند «راستیِ دروغها»، «ماهی در آب»، و «دفتر خاطرات عراق» بازتابی از روزنامهنگار درونشاند. در این کتابها، او نهتنها ثبتکنندهٔ تاریخ، بلکه پرسشگر معنا بود. در «تمدن نمایش» با زبانی تند و تلخ علیه ابتذال فرهنگ ایستاد و نقش رسانهها را در سقوط اندیشه نقد کرد.
او در تمام این سالها حامی آنهایی بود که با قلم در برابر قدرت ایستادند. علیه سانسور نوشت، از روزنامهنگاران دربند دفاع کرد و بارها نامها را فریاد زد، همانطور که خودش زمانی تنها یک نام در صفحهای خاکخورده بود.
تجربهاش از سرکوب در دوران حکومت فوجیموری خشم او را آگاهانه کرد و مواضع لیبرال و دموکراتش روزنامهنگاری را برایش به میدان اخلاق بدل کرد.
حتی در رمانهایش روزنامهنگار درونش خاموش نمیشد. از «گفتوگو در کاتدرال» تا «سور بز»، آنچه بر صفحه آمده نه تنها رمان، بلکه گزارش روانشناختی فساد و قدرت است. او با روایتهای چندلایه، زاویهدیدهای درهمتنیده، و زمانبندیهای جسورانه واقعیت را همانقدر زیبا روایت کرد که ترسناک.
و حالا جهان صدای یکی از شفافترین آینههایش را از دست داده است.
اما ماریو بارگاس یوسا نمرده است؛
او در میان کلماتش زنده است،
در هر جملهای که حقیقت را ستوده،
در هر پاراگرافی که از دروغ گریخته،
و هر سکوتی را که به فریاد بدل کرده است.