مرد حرف می زند. میانسال است و لاغر اندام. استخوان های صورتش زیر تیزی آفتاب برق میزند, نگاهش میکنم؛ کمی آن طرفتر ایستاده, خجالت میکشد؛ اما جلو میآید, خودش را به من و پدرش می رساند که حالا دارد به روستا اشاره می کند, به دیوارهایی که سالهاست ترک برداشته و به درخت هایی که خشک شده, باز چشمم روی پسرک ثابت می ماند,انگشتان کوچک پایش یکجا بند نمی شود,هوا آنقدر گرم است که کف پاهایم می سوزد. پسرک به من نگاه می کند و من زل میزنم به پابرهنگی پسرک. هوا آنقدر گرم است که کف پاهایم می سوزد.
مرد حرف می زند. میانسال است و لاغر اندام. استخوان های صورتش زیر تیزی آفتاب برق میزند, نگاهش میکنم؛ کمی آن طرفتر ایستاده, خجالت میکشد؛ اما جلو میآید, خودش را به من و پدرش می رساند که حالا دارد به روستا اشاره می کند, به دیوارهایی که سالهاست ترک برداشته و به درخت هایی که خشک شده, باز چشمم روی پسرک ثابت می ماند,انگشتان کوچک پایش یکجا بند نمی شود,هوا آنقدر گرم است که کف پاهایم می سوزد. پسرک به من نگاه می کند و من زل میزنم به پابرهنگی پسرک. هوا آنقدر گرم است که کف پاهایم می سوزد… اینجا خراسان جنوبی است در جوار استانی با بزرگترین نهاد موقوفاتی جهان اسلام که شاید مهمترین دغدغهاش ممانعت از برگزاری کنسرت است.
خبرگزاری ایلنا در گزارشی از مناطق محروم نوشته است. از داستان زندگی مردم دروازه غار, پاسگاه نعمت آبادو خاک سفید تهران, سیستان و بلوچستان, ایلام و خوزستان.آدمهایی که این روزها زندگی شان کردم با خطی به هم وصل میشوند. برخی فراموش شده و عدهای دیگر تنها در سکوت ادامه میدهند، مردم مزارع خشک شده، مردم بیبرق که با نزدیکترین درمانگاه چندین کیلومتر فاصله دارند. اما مدعیان اصولگرایی استان دغدغههای دیگری در سر دارند. آنان دلواپس فعالیتهای فرهنگی هستند که هر از چندگاهی در استان برگزار میشود. اصولگرایی و دلواپسی در این استان که این روزها مرکز تندرویهای سیاسی شده است، معنای دیگری دارد.
ایلنا در گزارش خود نوشته است: بعد از جاده ای پرپیچ و خم راننده به یک جاده فرعی می پیچد. سه نفرند و به محض مشاهده غریبهای در روستا به سمت خانه کاهگلی کوچکی که فاصله کمی با آنها دارد می دوند و با یک مرد که باید پدر آنها باشد باز می گردند و کمی دورتر با دقت به حرفهای ما گوش میدهند.
صداها در سرم تکرار می شود.” خشکسالی اومده, خیلیها از روستا رفتن, نه اینکه برن یه جای بهتر, فقط جاشون رو عوض کردن, حاشیه شهر بهتر ازاینجاست؟ اونجاهام کار نیست.”
بعد راه میافتد تا تنور خاموش روستا را نشانم بدهد. “مردم به سختی زندگی میکنن, زمستونای سختی داریم, آب و گاز نداریم؛ اما برق داریم, فصل سرما که میشه مردم قندیل می بندن.” زل میزنم به بچهها که حالا تعدادشان بیشتر هم شده. میگوید:” وضعیت بچهها هم خوب نیست, شانس بیارن که مریض نشن؛ چون معلوم نیست چقدر باید منتظر بمونن تا یه ماشین از این جاده رد بشه و به درمانگاه برسن.”
یک اتاقک آجری در گوشهای از روستا جایی برای درس و کتاب کودکان است, زمستانها به سختی گرم میشود و در بهار هم چندان خنک نیست, معلم هم شبها در همین اتاقک میخوابد, تمام زندگی او در ماههایی که در این روستا به بچه ها درس میدهد در همین اتاق خلاصه می شود. بچه ها نیز تنها تا کلاس ششم دبستان درس میخوانند؛ اگر توانایی پرداخت هزینهها را داشته باشند راهی شهرستان نهبندان میشوند؛ البته بیشتر آنها وارد دنیای بزرگسالان و کار میشوند.
پسرک به دیوار تکیه داده, مستقیم به لنز دوربین نگاه می کند, مرد میگوید:” تمام سال رو با دو دست لباس سر میکنیم, بچه که بودیم اونقدی سرسبز بود که بدونیم بازی و بالا رفتن از درخت چیه, این بچهها که فقط از زندگی گرسنگی و گرما و بی آبی رو فهمیدن, باید شانس بیاری از اینجا بری و خوب زندگی کنی, این انتخاب ما نبود که توسری خور و گرسنه باشیم, دنیای ما همینه, همین که میبینی, هیچ چیز اضافهای هم نداره.”
مردم ماخونیک تا ۵۰ سال پیش، چای نمینوشیدند، شکار نمیکردند و اصلاً گوشت هم نمیخوردند, آنها هنوز هم سیگار نمیکشند و این کار را گناه میدانند و در پاسخ به این سوالم که تلویزیون دارید یا نه می گویند:” تا چند سال پیش بهش میگفتیم شیطان اما الان گاهی ازش استفاده میکنیم.”
آداب و رسوم این روستا منحصر بفرد است و جزو هفت روستای شگفت انگیز جهان محسوب میشود, در گذشته هیچ راه دسترسی نداشته و در سالهای اخیر برای دسترسی به این روستا قسمتی از کوه را شکاف داده تا جادهای برای آن بسازند. بدلیل بافت تاریخی میتواند قطب گرشگری جذابی باشد؛ اما این روستا که بزرگترین روستای منطقه ماخونیک است تنها یک مدرسه دارد و با درمانگاه هم فاصله زیادی دارد, بافت آن و خانههای کوچک با درهایی که به زور تا زانو می رسد و آدم هایی که قد آنها از قد یک انسان طبیعی کمتر است آنچنان شگفت زدهام میکند که اتفاقات حواشی حضورم در این روستای تاریخی را کمی کمرنگتر می کند. روستایی که در کمتر از ۱۵ دقیقه به من میفهماند حساسیت ویژه ای نسبت به آن وجود دارد.
سعی میکنم با چند زن که در کنار دیوار نشسته اند ارتباط برقرار کنم ؛ اما هیچ تمایلی ندارند, یک مرد با قدی بلندتر از اهالی روستا نزدیک می شود, با سرعتی بیشتر از حد معمول.
“خبرنگارم.” “خوش آمدی, خوب موقعی اومدی, قراره از ما بنویسی یا از خونهها؟ از ما بنویس, بنویس زندگی اینجا سخت شده, بنویس خشکسالی اومده.”
به بچهها اشاره میکند, به اینکه بیشتر آنها مجبورند تا آخر عمر در اینجا بمانند و بعد اصرار میکند که همراهش به داخل روستا بروم تا همه جا را کامل نشانم بدهد.بعد میگوید که اگر دوست دارم از آدم کوچولوهای روستا عکاسی کنم با ۱۰ هزار تومان راضی می شوند و گرنه اجازه عکاسی نمیدهند.
موبایل مرد زنگ میخورد, اول با صدای بلند سلام و عیلک میکند بعد نگاهی به من میاندازد و کمی فاصله میگیرد, به زبانی صحبت میکند که نمیفهمم. بعد میگوید:” بریم بالای جاده از پاسگاه منطقه اومدن ازت سوال دارن.” با تعجب به ساعت نگاه میکنم در کمتر از ۱۵ دقیقه از حضورم در این روستا با خبر شدهاند.
“جناب سروان شما که کار داشتی خودت با ماشین تا پایین میاومدی دیگه؛ چرا مارو این همه راه کشوندی تا بالای جاده؟” با سه سرباز همراهش به حرفم میخندد؛ اما از ماشین پیاده نمیشود. “اینجا چیکار میکنی؟” “خبرنگارم.” “مجوز داری؟” “تو کشور خودم واسه خبرنگاری مجوز میخوان؟” “از کجا بدونم جاسوس نباشی؟” ” نامه دارم.” “نامه رو که میشه جعل کرد.” “نامه من واقعیه.” “باید یه ساعت صبر کنی تا استعلام بگیرم.” کلافه میشوم؛ اما چارهای هم ندارم برای همین است که همه ما به دعوت مرد روستایی برای چای آویشن بله میگوییم.
“اومدی از فقر بنویسی؟ دهن هیچ کسی بی روزی نمیمونه. همینطوری پاشدی اومدی اینجا نمیگی خطرناکه؟ از این روستا تا درح وکبات یه جاده خاکیه که اصلا امن نیست باید هماهنگ میکردی خب! همین دیروز یه محموله مواد مخدر تو همین منطقه کشف و ضبط شده قاچاقچیها هم دنبال طعمه میگردن برای انتقام تو که دلت نمیخواد طعمه باشی, میخوای؟” همینطور که حرف میزند به سربازهای همراهش نگاه میکنم که مشغول خوردن چای آویشن هستند. سروان هم که بیخیال داستان نمیشود و پشت هم نصیحت میکند هر چند دقیقه یکبار هم می گوید:” فک کنم بازداشتت کنم امنیتت بیشتره.”
در مدت زمانی که در روستا هستم امکان صحبت با مردم دیگر روستا را پیدا نمی کنم هم بدلیل امتناع و عدم رغبت اهالی و هم اینکه در جوار جناب سروان و سوال های بسیار او مجالی نمی ماند.
چهل دقیقه معطل می شویم تا جواب استعلام برسد؛ خوشبختانه جاسوس نیستم. سروان پیشنهاد می دهد که تا روستای بعدی راهنمای ما باشد تا هم مسیر را گم نکنیم و هم اینکه تا حدودی امنیت تامین شود. برای همین پشت ماشین او وارد یک جاده خاکی می شویم که سکوت عجیبی دارد.
نزدیک به ۳۰ دقیقه را در جاده خاکی هستیم, فرصت مناسبی برای مرور صحبت های سروان که با نگرانی از وضعیت نابسامان روستاها صحبت می کرد, روستاهایی که در گذشته با کشاورزی و دامپروری به حیات خود ادامه می داد اما در حال حاضر با بحران مهاجرت و یا مشکلات معیشتی اهالی آن مواجه است, روستاهایی که بدلیل خشکسالی با تانکر به آنها آبرسانی می شود و با افزایش مهاجرت به شهرها علاوه بر متروکه شدن بسیاری از مناطق ؛ مرزها خالی شده که تبعات جبران ناپذیری خواهد داشت.
۴۷ درصد از روستاها به دلیل نبود آب خالی از جمعیت شدهاند.در برخی از روستاها حتی یک درخت سبز هم وجود ندارد و مردم برای لیوانی آب باید به انتظار تانکر بنشینند. کمبود آب، کشاورزی و دامداری روستاییان را با مشکل بزرگی روبهرو کرده است و به گفته ساکنین اگر درآمد یارانهها نبود، تعداد بیشتری از روستاها خالی از جمعیت میشد.
مرد حرف می زند, میانسال است و لاغر اندام. استخوان های صورتش زیر تیزی آفتاب برق می زند, نگاهش میکنم؛ اما نمیشنوم. کمی آن طرفتر ایستاده, خجالت میکشد؛ اما جلو میآید, خودش را به من و پدرش میرساند که حالا دارد به روستا اشاره میکند, به دیوارهایی که سالهاست ترک برداشته و به درختهایی که خشک شده, باز چشمم روی پسرک ثابت میماند, انگشتان کوچک پایش یکجا بند نمیشود, هوا آنقدر گرم است که کف پاهایم می سوزد. پسرک به من نگاه می کند و من زل می زنم به پابرهنگی پسرک. هوا آنقدر گرم است که کف پاهایم می سوزد.
” دیگه امیدی به موندن نداریم, این حرفیه که هر روز می زنیم اما دردش اینه که نمی دونیم کجا باید بریم, گاهی حس می کنم فراموش شدیم, هیچکی هم براش مهم نیست اینجا بمیریم.” مرد حرف می زند و من به اطراف نگاه می کنم, از دو روستای قبلی وضعیت بدتری دارد و تقریبا می شود گفت از همه روستاهایی که دیدهام بدتر است.دور می زنم و به گوشه دیوارها نگاه می کنم عادت کردهام که بچه ها را درست کنار دیوارها پیدا کنم, گاهی پابرهنه و کلافه.
به ۴۹۳ روستا با تانکر آبرسانی می شود که کبات هم شامل آن می شود و تاثیرات عمیق خشکسالی بر روستاها واضح ومبرهن است؛ همچنین ساکنین این روستاها طی این سالها با فقر مراتع روبرو هستند و عموما دامپروری بعنوان اصلیترین منبع درآمدی آنان در معرض نابودی قرار گرفته است.
تا نزدیکترین درمانگاه یک ساعت فاصله است و مدرسه آن هم مانند بسیاری از روستاهای دیگر کانکس است.آب, برق و گاز هم ندارند و برخی از اهالی هرچند وقت یکبار از کمیته حبوبات دریافت می کنند.
بسیاری از کودکان به دلیل فقر مالی خانواده دچار سوء تغذیه هستند و زنان از آغاز دوره بارداری تا زایمان به دلیل نبود مرکز درمانی دوره سخت و خطرناکی را طی میکنند.” کودکان و زنان زیادی بی سرپرست و فقیرند” این خلاصهای از وضعیت روستایی است که تمام لحظههای حضورم در آن را با جزییات با خود خواهم برد.
ماشین وارد روستا می شود مردم به سمت ما میدوند, سرعت را کم میکنیم که مشکلی پیش نیاید و در کمتر از یک دقیقه نیمی از اهالی دور ماشین حلقه میزنند و به ما چشم میدوزند. وضعیت چندان مناسب نیست, آنها گرسنه هستند.
زنی با کاغذ و خودکار می آید, مینویسد و بعد از آن درخواست مردم دیگر را هم روی کاغذهای دیگر می نویسد, دستانم پر از کاغذ میشود, برای اولین بار در طول انجام کار خبری نمیتوانم عکس العملی نشان بدهم فقط نگاه می کنم, به آدم هایی که میگویند:” خواهش می کنم به ما کمک کنید.”
زنی دستم را محکم می گیرد تا شوهر بیمارش را نشانم دهد, بعد می گوید:” اونقدر درد میکشه تا بمیره, کسی به داد ما نمی رسه.” بعد همه با هم حرف می زنند, در روستا همهمه می شود و صدا به صدا نمی رسد.این روستا از آب, برق و گاز محروم است, حتی در زمان ضروری نمی توان روی آنتن دهی موبایل هم حساب کرد؛ از چند کیلومتری این روستا آنتن موبایل قطع شده است و مردم خاطرات زیادی در خصوص وضع حمل زنان و مرگ آنها دارند چراکه حتی در زمان نیاز امکان درخواست کمک تلفنی هم ندارند.
خشکسالی های چندین ساله معیشت مردم روستاهای بخش مرکزی و استان خراسان جنوبی را با مشکلاتی مواجه کرده که این مشکلات مهاجرتها را نیز به دنبال داشته است.مهاجرت هایی که در سایه فقر حتی حق تحصیل را از کودکان گرفته است؛ بیشتر این کودکان تا کلاس ششم درس می خوانند و بعد از آن جذب بازار کار می شوند؛ نیروی کار که اعتراض را بلد نبوده و البته که ارزان هم هستند.
وقتی میپرسم چه غذایی میخورید تنها سکوت میکنند, مردی در بین آنها است که مرتب از هوش پسر کوچکش میگوید, پسرک اما بدلیل نداشتن پول پدر نمی تواند به تحصیل ادامه دهد, به یک دیوار تکیه داده است, یکی از دیوارهای ترک خورده روستا. به سختی مداد و دفتر فرزندان خود را تامین می کنند. زنی در میان آنها می گوید:” بچه ها با شکم گرسنه شش کلاس رو به زور می خونن.”
مردی نسبتا میانسال می گوید:” شرمندهایم که نمیتونیم ازتون پذیرایی کنیم.” نگاهش می کنم, یکی پشت سرم ایستاده و آرام می گوید:” یه وقتی برای خودمون کسی بودیم, اون موقع هم کسی سراغمونو نمیگرفت اما خودمون از پس زندگی بر میاومدیم؛ الان دیگه نمیتونیم, الان باید چی کار کنیم؟”
هوا کم کم تاریک می شود و باید روستا را ترک کنم, مردم روستا همچنان از دردهای خود می گویند, حتی زمانی که سوار می شوم دور ماشین حلقه می زنند و تا آخرین لحظه در خواست کمک دارند. در جغرافیای این سرزمین مردمان بسیاری را دیدم که در نقاطی زندگی می کنند که هیچ شباهتی به تعریف محل زندگی ندارد, مردمانی که گرسنه هستند و خوب می دانم که صدای سازهای کنسرت آنقدر برای برخی گوشخراش شده است که نتوانند صدای فقر مردمی را که در جوار استانی با بزرگترین نهاد موقوفاتی جهان اسلام زندگی میکنند بشنوند.