حیرت می کنم من اما،
سخت است
باورش سخت است،
کسی چهره اش را
درپشت سایه اش پنهان کرده…
و سربالایی نفسگیر چهار فصل را
می دود،
شهر دود و ارتفاع و سرسام را
موریانه های مغرور
خورده اند
جادوگران مشغولند
وطلسم شدگان…
لبخند بر لبانشان مرده،
انکه چهره اش را
پشت سایه اش پنهان کرده،
می دود،
اما خسته و بازمانده،
و قسم می خورد
به همین ماه عزیز
که گاهی ازچشم شب
پنهان است
نگران نباش ازپسین روزگار
گاهی زشت و
گاهی ،
سیاه وکریه ،
برای چی باید بدباشد،
بدی که وجودندارد!
خوبی هم ازحدِ
ادمها گذشته
ای غرور خفته در رگ شهر
نادانها همه جا را گرفتند،
نادانها…
جادوگران مشغولند.
رحمان 20/05/95