شعری تازه از شاعر فلسطینی ابراهیم نصرالله[1]
(ترجمه به انگلیسی[2]: Huda Fakhreddine ۲۴ مارس ۲۰۲۴ – ترجمهٔ آزاد به فارسی از احمد جواهریان)
نه از سکوت چیزی دستگیرم شد و
نه از سخنانی که بر زبان راندم.
نه از فحشها چیزی نصیبم شد و نه از پوزشی که زان پس خواستم.
مشغول کارم شدم؛
یعنی تظاهر کردم که مشغول کار خودم هستم.
و باز هیچ خبری نشد.
نشستم؛ براه افتادم و دویدم.
به خود لرزیدم؛ خودم را گرم کردم.
و باز هیچ خبری نشد.
خشکم زد. در هم شکستم.
به مشروب پناه بردم.
آنقدر نوشیدم تا در آن غرق شدم.
باز هم نتیجه ای نداشت.
مثل یک جنین له شدم،
مثل پدر، مادر، خواهرها و برادرهایم.
آنوقت تکههایم را جمع کردند و در کفنی از پردهٔ کهنهٔ خانه پیچیدند.
اتفاقی نیفتاد.
آنقدر نیایش کردم که مثل یک پیامبر، متن یک کتاب مقدس شدم.
یک دریا پارو زدم تا به جهنم رسیدم.
به عجز و لابه افتادم؛ التماس کردم؛
و هیچ حاصلی نداشت.
خشمگین شدم؛ آرامشم را باز یافتم؛ چیزهایی به یادم آمد که بسیار دور بود
و چیزهایی را فراموش کردم که روزگاری بسیار نزدیک حسشان می کردم.
با هیولایی دوست شدم؛ و با هیولایی جنگیدم.
در جوانی مردم؛ گاهی هم زنده ماندم؛ و در هر دو حالت با آنچه دیده بودم، پا به سن گذاشتم.
باز هم به چیزی نینجامید.
تاختم و باز ایستادم.
با بادی که گاه می وزید به نبرد پرداختم؛
وقت از جا برخاستن و خالی کردن خشم، با موج ها همراستا شدم.
در میان اسب ها، قلبم درست مثل آنها زمین را کوبید.
در تمام شب، قلبم به رنگ شب شد.
و باز هیچ فایده ای نداشت.
خوردم؛ گرسنگی کشیدم؛ بالا آوردم؛ و هیچ اتفاق خاصی رخ نداد.
سایه ام را در بغل گرفتم و نصیحتش کردم؛ خودم را سرزنش کردم.
در خیابانی به زنی که گم شده بود، سلام کردم.
با زهرخند مردی در آن نزدیکی و پرنده ای که به صراحت در باغچه می خواند، درگیر شدم.
و باز فایده ای نداشت.
تمام پنجره های خانه را بستم؛ و دوباره باز کردم.
در بارهٔ مرگ نوشتم، وقتی که نرم بود و سبک،
مرگ، وقتی که پوچ بود و عبث؛
وقتی خود جهنم بود،
مرگ، وقتی تنها راه پیش رو بود، آخرین راه،
مرگ، وقتی نرم و سبک،
وقتی سنگین و سیاه، بود نوشتم.
و به چیزی نینجامید.
در بارهٔ رودخانه و دریا، فردا و آفتاب نوشتم و هیچ حاصلی نداشت؛
در بارهٔ ظلم و تباهی نوشتم – و پاکدامنی هم.
و بی آنکه تکه نانی به دهان بگذارم، خوابیدم.
بی آنکه خوابی و رویایی به چشمم بیاید، به خواب رفتم.
بیدار شدم، بدون آنکه دست و پایم را از دست داده باشم،
و تصویرم در آینه را از دست داده باشم،
آنچه روحم می نامم را از دست داده باشم.
من مردم و زنده شدم.
خود را به آتش کشیدم.
خودم را و خاکسترم را بیرون ریختم
و باز هیچ حاصلی نداشت.
ای خدای من، همهٔ این چهار عنصر بودهام: آتش، زمین، باد و آب
و عنصر پنجم که رنج است و آوازهای کور نمی توانند ببینند؛
و عنصر ششم که تنهایی عظیم است؛
و هفتمین عنصر که خون است پس از قصابی من.
وقتی که می سوختم،
حرف حرف نامم را مثل پروانه ها به پرواز در آوردم و
بر این زمین – سرزمین – نشاندم: ف ل س ط ی ن (فلسطین).
وقتی که بام خانه ام منفجر شد و با آن دیوار و پنجره و کوچکترین فرزندم به هوا پرتاب شد،
تکههای خودم را جمع کردم و غ ز ه (غزه) شدم.
وقتی هزاران هواپیمای جنگی محاصرهام کردند و بر سرم بمب ریختند،
ایمانم را از دست دادم. و دوباره ایمان آوردم.
برخاستم و جیغ کشیدم و با صدای بلند فریاد کشیدم …
و باز هیچ خبری نشد؛
هیچ خبری نشد.
ایمانم را دوباره از دست دادم و ایمان آوردم.
ایمانم را از دست دادم و ایمان آوردم.
و باز هیچ اتفاق خاصی روی نداد…
حالا این دنیای پلید از من می پرسد:
پس این همه کارهایت برای چه بود؟