نامش «ملکآباد» است، کمتر در موردش گفته و نوشتهشده، شاید لابهلای هیاهو و شلوغیهای شهر فراموششده است؛ ناکجاآبادی بیخ گوش پایتخت، جایی که نه خبری از «ملک» است و نه «آباد»!
خبرگزاری مهر – گروه استانها: ساعت از ۱۰ شب گذشته رهسپار منطقهای در استان البرز حدفاصل شهرستان کرج و ساوجبلاغ هستم که تاکنون ندیده، توصیفش را زیاد شنیدهام. میگویند آمار کارتن خوابهایش خیلی بالاست، همه فروشگاهها و رستورانهای شیک و مجلل را پشت سر میگذارم، کمکم شهر در حال تمام شدن است کمی که جلوتر میروم دیگر از شهر و چراغهایش خبری نیست حالا روبهرویم دیگر سیاهی است و سیاهی.
در حال فکر کردن به شرایط منطقهای هستم که تا لحظاتی دیگر در برابر دیدگانم قد علم میکند در همین حین یکی از دستاندازهای جاده، من و ماشین را غافلگیر میکند و برای لحظاتی سرم به سقف ماشین میخورد، راننده میگوید «این جاده آنقدر خراب است که گویی سالها رنگ آسفالت به خود ندیده باشد.»
از شیشه ماشین، سمت چپم را نگاه میکنم سوسوی نوری از دور پیداست باز راننده بدون اینکه از وی بخواهم توضیحی بدهد، میگوید «در این مسیر خرابههای زیادی وجود دارد که کارتنخوابها برای فرار از سرما به آنجا پناه میبرند.»
کمی که نزدیکتر میشویم مرد و زنی دورتادور آتش نشستهاند ماشین بهسرعت عبور میکند و از آن نور که لحظاتی پیش دور به نظر میرسید دور و دورتر میشوم.
ملک آباد جایی بیخ گوش پایتخت
این بار از راننده میپرسم خیلی مانده تا برسیم؛ میگوید پنج دقیقه دیگر میرسیم. پس از گذشتن از چندپیچ به یک خیابان میرسیم، کف خیابان ترکیبی از آسفالت و خاک است از چراغ و روشنایی هم خبری نیست، یک مغازه کوچک سر نبش خیابان قرار دارد و تنها سهم خیابان از روشنایی وجود چراغ کوچک رو به روی مغازه است.
اینجا ملک آباد است جایی بیخ گوش پایتخت، محله ای که به واسطه وجود زندان قزلحصار و ندامتگاه مرکزی کرج میزبان بسیاری از خانواده های زندانیان شده است خیابان ها و کوچه پس کوچه هایش شبیه فیلمهای مستندی است که با موضوع مواد مخدر، محرومیت و فقر ساخته میشود در این محله خانهها بهقدری کوچک است که از دَر ورودی خانه تا دَر ورودی ساختمان دو گام بیشتر فاصله نیست.
همنشینی با آتش و کوچههای خاکی
در افکارم غرق شدهام که باز راننده میگوید «این خیابان اصلی ملکآباد است و به قولی بهترین خیابان» با خود فکر میکنم بهترین خیابانش که این باشد وای به حال دیگر خیابانها و کوچهپسکوچهها، از ماشین پیاده میشویم و سر از کوچه و پسکوچههایی درمیآوریم که هرچند متر، چند نفر کنار آتشی نشستهاند، اخم نشسته بر چهرههایشان حکایت از نارضایتی عمیق دارد.
روبهرویم واقعیتی تلخ است؛ حضور بانوان در میان کارتن خوابها دیگر از مرحله زنگ خطر گذشته است.
گفتگوهایی تلخ و حسرتی که در چشمها موج میزند
گروهی که همراهشان آمدهام در حال پخش غذای گرم میان کارتنخوابها هستند، در انتهای خیابان اصلی بیش از ۵۰ نفر دور آتشی بزرگ نشسته و دستهایشان را بهسوی افرادی که در حال توزیع غذا هستند دراز کردهاند توصیف تصاویر منطقه ملکآباد خیلی بیشتر ازآنچه بنظر می رسد، سخت است.
کنار دیوار «سُرور» با حسرت ایستاده است، از وی می خواهم که اجازه دهد با هم گپ و گفتی داشته باشیم. با بی تفاوتی می گوید حرفی برای گفتن ندارم از من اصرار و از او انکار؛ دست آخر هم می گوید پس از اجرای طرح پاکسازی مناطق آلوده در تهران مجبور شده به اینجا بیاید چون ملک آباد کمی امن تر از دیگر مناطق است.
روایت چهارسال کارتن خوابی آقای مهندس
همه طوری به آدم نگاه می کنند که گویی از کرهای دیگر پا به زمین گذاشته ایم، بعضی ها با بغضی فرو خورده نگاه می کنند برخی دیگر بی تفاوت نسبت به همه اتفاقات پیرامون، در این میان یکی از اعضای گروهی که هر هفته به اینجا می آید و برای کارتن خوابها غذای گرم میآورد جوانی را به من نشان میدهد که نامش عباس است میگوید او حرفهایی برای گفتن دارد، به سمتش میروم.
عباس ۳۳ ساله فوق لیسانس برق از یکی از دانشگاههای خوب کشور است از همسرش جدا شده و چهار سالی است که در خیابان زندگی میکند، از وی میپرسم هزینه مواد را چگونه تامین میکند در جواب میگوید: با یکی از دوستانم برق کشی ساختمان انجام میدهیم.
گهوارهای از جنس کارتن
عباس روزانه ۳۵ هزار تومان مواد مصرف میکند به عبارتی هر چه کار میکند را برای مصرف موادش کنار میگذارد، آرام کنار دیوار تکیه داده و به سوالاتم جواب میدهد. از وی میپرسم کوچکترین عضو این جمع چند سال دارد در عین ناباوری میگوید نوزادی ۱۰ روزه است و مادری را نشانم میدهد که در گوشهای دیگر در حال خوردن غذای گرم است.
عباس میگوید: بزرگترین عضو این جمع پیرمردی ۸۰ ساله بود که چندی پیش بر اثر سرما مُرد.
به سراغ مادر نوزاد ۱۰ روزه میروم، خود را زهرا معرفی میکند همسرش زندان است مجبور شده به اینجا مهاجرت کند تا برای دیدار همسرش به زندان برود.
فرزند زهرا، ۱۰ روز پیش متولد شده و هنوز شناسنامه ندارد در حال حاضر شرایط کار کردن برایش فراهم نیست به همین دلیل مجبور به زندگی در خانه یکی از دوستان همسرش در ملک آباد شده و هفتهای یک شب برای خوردن غذایی گرم به خیابان اصلی میآید.
حکایت پیرمرد معتاد و پرتاب سنگ به عکاس
فرزندش دختر کوچک زیبایی است به نام شادی، پدر شادی به دلیل حمل مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شده و مادرش نیز ترک دیار کرده و کیلومترها راه آمده تا سرنوشت شادی در ملک آباد استان البرز رقم بخورد.
در یکی از کوچههای ملک آباد پیرمردی که بنظر میرسد بیش از ۵۰ سال دارد در حال مصرف هروئین است حضور ما نیز خللی در کارش ایجاد نمیکند ولی به محضی که متوجه میشود عکاس در حال عکاسی است عصبانی میشود و تکه سنگی پرت میکند، شروع به داد و فریاد میکند صدایش واضح نیست یکی از همراهان که وی را میشناسد به او اطمینان خاطر میدهد که تصویرش شطرنجی منتشر میشود، اسمش حمزه است رو به عکاس میکند و میگوید: این عکسها بدآموزی دارد.
از خوردن یک وعده غذای گرم در هفته تا زندگی ۸ نفر زیر چادر ۲ نفری
حمزه که به گفته خودش ۲۵ سالی است هروئین مصرف میکند، از ایلام به اینجا آمده چند وقتی زندانی بوده است و حالا روی برگشتن به میان فامیل را ندارد.
وی میگوید: چارهای ندارم دو سالی است در ملک آباد زندگی میکنم و هفتهای یکبار غذای گرم میخورم و در کوچههای ملک آباد شب را به روز میرسانم.
در ادامه کوچهها را پشت سر میگذاریم و با افرادی که مشغول توزیع غذای گرم هستند، به انتهای منطقه ملک آباد میرویم اینجا دیگر خبری از خانه نیست کنار دیوار چادری کوچک بنا شده به قدری کوچک که شاید جای دو نفر باشد ولی هشت نفری در آن زندگی میکنند.
روایتی از ناکجا آباد
ته ماندههای سیگار روی زمین ریخته شده است، فضای ناامید کنندهای است از برق و آب هم خبری نیست، آقا رحمان و دو پسرش در این چادر زندگی میکنند و افراد دیگر نیز از دوستان آنها هستند.
آقا رحمان که دستش را با تکه پارچه کهنهای بسته است، میگوید: باید عمل شوم ولی پول ندارم.
آقا رحمان راننده ماشین سنگین بوده و البته سالهای زیادی است که اعتیاد دارد. همسر و دیگر فرزندانش در کرمانشاه زندگی میکنند، خودش سر صحبت را باز میکند و میگوید: عکسم را بگیرید مشکلی ندارم این چادر و پتوهای زهوار در رفته همه زندگی مرا تشکیل میدهد.
پسر آقا رحمان به تازگی از زندان آزاد شده و به دنبال کار میگردد کمی عصبانی به نظر میرسد و تمایلی به حرف زدن ندارد، آقا رحمان میگوید: از وقتی طرح های پاکسازی مناطق آلوده در البرز اجرا شده است به بیابانها پناه آوردهایم.
کمی آن طرف تر چادر دیگری کنار دیوار برپا شده است زیر چادر را نگاهی میاندازیم، یک خانم جوان در تاریکی زیر چادر نشسته زانوهایش را در بغل گرفته و سرش را روی پاهایش گذاشته است دو خانم دیگر نیز در آنجا حضور دارند یکی از آنها حال خوشی ندارد، فرزانه میگوید: همسرش در زندان است و برای تامین موادش به اینجا پناه آورده است.
وجود ۴ زندان در البرز و یک دنیا مشکل
گروهی که غذایی گرم توزیع میکنند دلیل ازدیاد کارتن خوابها در منطقه ملک آباد را نزدیکی به زندان قزلحصار میدانند چرا که این منطقه در مجاورت شهر چهارباغ از توابع شهرستان ساوجبلاغ قرار گرفته است حمید، یکی از همراهان این سفر شبانگاهی است و اطلاعات زیادی از منطقه دارد.
وی که یکی از فعالان اجتماعی در استان البرز است، میگوید: وجود ۴ زندان بزرگ کشور در استان البرز باعث ایجاد مناطقی مانند ملک آباد شده است بسیاری از مردم برای نزدیکی به زندان مجبور به سکونت در خانههای کوچک این مناطق میشوند.
حمید ادامه میدهد: در اخبار خوانده بودم قرار است زندانها و زندانیان از استان البرز منتقل شوند ولی گویا مسئولان موفق به تحقق این مهم نشدهاند.
به گفته حمید در مناطق نزدیک زندان جرم ساده تر از دیگر مناطق به وقوع میپیوندند چرا که فضای باز و بیابانی وجود دارد و کارتن خوابها برای فرار از اجرای طرح پاکسازی به بیابان ها پناه میبرند.
این فعال اجتماعی میگوید: کمتر از دو ماه گذشته خبری مبنی بر دستور ویژه مسئولان ارشد استان البرز برای رسیدگی به وضعیت منطقه ملک آباد در رسانههای استان منتشر شد حال این دستور در کدام مرحله به سر میبرد خدا میداند و بس.
حمید میگوید: مدتی است به دلیل اجرای طرحهای پاکسازی تعداد کارتن خوابها کمتر شده و بسیاری ترجیح میدهند در حاشیه ملک آباد و در بیابان زندگی کنند.
وی نبود مرکز نگهداری معتادان در استان البرز را یک معضل بزرگ میداند و میگوید: بسیاری از فعالان اجتماعی در جلساتی که با مسئولان دولتی داشتهاند به ضرورت احداث یک مرکز نگهداری معتادان در استان اشاره کردهاند ولی گویا مسئولان دولتی سرگرم مسائل مهمتری هستند و از این واقعیت غافل ماندهاند.
وجود افراد با لهجههای مختلف در ملک آباد گواهی بر حرف های این فعال اجتماعی است هر کدام از یک شهر و دیار و به امید داشتن زندگی بهتر به اینجا آمده ولی چیزی شبیه سراب در مقابلشان وجود دارد ساعت دو بامداد شده و هنوز در منطقه حضور داریم یکی از کارتن خوابها میگوید هوا که روشن شود دیگر اینجا خبری نیست همه میروند که اگر بمانند دستگیر میشوند.
راهی کرج میشویم، از همان خیابان اصلی میگذریم آتشها خاموش شده و خبری از شادی، سُرور و زهرا نیست ظروف غذا روی زمین ریخته است. هوا تاریکتر از همیشه به نظر میرسد، صدای چند سگ سکوت شب را میشکند و دیگر هیچ.