باد صدایِ گامهای تو را
از فرادستهایِ البرز می آورد
وز دلِ سخره های مه آلود می گذرد
در آن سو، دریا متلاطم
و گاه خروشان می غُرد
من اما…تابِ تحملِ اندوهت را ندارم
تحملِ نگاه تو سخت است
دشواری آن سکوتِ سنگین
در ویرانی من
سوزان کوره ای بود
خاموش،
ساقه هایِ گل سرخ
می گُدازند در آتشِ جهل
وقتی تو را به تاراج می برند
و به سر زمین-ات خیانت
وقتی شریانهای باغ را بریدند
ماه رُخ برکشید وُ پنهان شد
پشت ابرهای سیاه
و من، رویاهایم خشگید
آتش گرفتم
سوخت قلبم
به دنبالِ نجاتِ خویش بودم
در این مردابِ مرگزا
اما… تو شیره جانت را
در آغوش فشردی
رو به دریا خواندی وُ…
موج در موج آفریدی
و رویاهای خفته را
بیدار،
کنار جنگلی که هنوز بوی پیراهنت
هوا را معطر کرده
کنارِ سایه سارِ سروهای قد برافراشته-
و تو دوست داشتن را
از آنجا شروع کردی
آغازی که عشق دگر بار
در رگهایِ گلهایِ سرخ شکوفه می بندد.
رحمان-ا ۶ام تیرماه ۱۴۰۲