خیابان با دهان باز
خون و استخوانها را بالا می آورد
و خشم آسمان را فرو می بلعد
ابرها سیاه و اخمو شتابان می گذرند
تکهِ ابر سرخی
نزدیک آمده
چشم بر زخمهای زمین دوخته
کودک گرسنه از روز می گذرد
از پل سیمان
شوش،
وز زباله گردیها
خیابانهای شمال شهر
شب-
سنگ بر دهانِ شکم بسته
خدا کند در نیمهِ راه نماند
و امشب به صبح برسد
خواب چشمانم را گرم کند
و طلوعی دیگر خانه را روشن
اما دلم با من نیست
تو چه…؟
کاش ضربان قلبم را می شماردی
نبضِ تو در رگهایم
خون فواره می زند
وز مویرگها به سرشاخه ها می رسد
تو چه احساسی داری برادر !؟
مگر بهتر از این هم می شود!
مهم نیست کجایی
و برای چه کسی کار میکنی
من نام تو را می دانم
من نام برادرم را
که سال ۶۱ رفت وُ برنگشت
با عکسهای یادگاری به یاد می آورم
و نام همه برادرانم
از ترنمِ گلوی خونین خاوران
به یاد می آورم
از خوشحالی نمی دانم
بخندم یا گریه کنم!
گاهی هنگامِ خنده
آذرخش،
قلب آسمان را می شکافد
و باران می آید
گونه هایم خیس می شود
تو چه احساسی داری برادر!؟
ما را به قعر دوزخ فرستادند
چه چیزی بهتر ازاین؟
مگر بهتر از این هم می شود!
رحمان- ا ۶/ ۲ / ۱۴۰۲