آرامم، همچون شکوه وارسته کوه
و آرامشِ روحِ زخمیِ پروانه
در تجسم مرگی ناگزیر
شعله ور در خاکسترِ استخوانهایم
در تکه زمینی آشنا وُ…بی نشان
و پارگیِ رگ و عصب در کالبدِِ احتضار
به سرخیِ خونِ ستاره ای
شتک زده بر تاربکی،
وز طلوعِ سپیداری بر فراز البرز
در برفگیر زمهریر و آتش
سرشارم،
در جانِ شیفتهِ شقایق
بسان آرامش سرِ سیاووش
شناور در طشت خون
و سکوت دریا، چشم فروبسته
پس از توفانی مهیب و غرقاب
بسانِ خرسنگهایِ کف دریا
و ششهایِ انباشته از صدفها
در نفیرِ رگبار آلاله ها
در سحرگاهِ قتل و عام ارغوانها
من سرشارم،
در آرامشِ چشمانِ روزبه؛
در آوردگاهِ نغمه ایِ بر لبها
و قلبی پرخون
و عشقی سرشار و زاینده
بر فراز پرچمی فروافتاده،
روزِ بعد از کودتایِ خونتای
آرامم… در جسم سنگ وُ دهان زنی
که هر روز نغمه های عاشقانه می خواند
و درقلبش هزاران ستاره
شعله ور می روید.
رحمان- ا ۲۵ / ۱۱ / ۱۴۰۱