فقر از محلهی کورهها در نزدیکیِ ماهشهر میبارد، خشونت و وحشت نیز. اما دانشآموزانی داشتم که در دانشگاههای بزرگ قبول شدند و به فقر مهندسیشدهی محیط زندگیشان تن ندادند.
***
ناظم مدرسه مرا به نام کوچکم خطاب کرد. در دفتر مدیر رفتیم و دو دبه روغنحلبی و یک کیسه برنج را که نمیدانم چند کیلو بود به دست من داد و گفت: «اینها را تحویل مادرت بده و برگرد سر کلاست… بگو از خیریه آوردهاند. خودش میداند!»
نمیتوانستم از روی زمین بلندشان کنم. آنها را با تمام توان در کیف کوچک و کهنهی مدرسه جای دادم تا کسی از دوستانم نبیند. دوست نداشتم که فقر عریانم را دوستان مدرسهام و همکلاسیها ببینند. از دفتر بیرون رفتم. فاصلهی کلاس تا دفتر مدیر زیاد بود و باران تندی شروع به باریدن کرد. سر کلاس نرفتم و راهم را بهسمت درِ خروجی کج کردم.
خانهی ما در حواشی شهر بود، پشت تپهها و دور از شهر، طوری که پیادهروی تا مدرسهام سی دقیقه طول میکشید. باید از راه باریک روی تپه گذر میکردم و به خانه میرسیدم. در تمام راه، خیس از باران و عرق شدم. وزن برنج و روغن را نمیتوانستم تحمل کنم. بارها خواستم که آنها را گوشهی خیابان بگذارم و بروم اما بعد به عاقبتش فکر کردم که اگر مادرم بفهمد که این اقلام را حیفومیل کردهام، حتماً غمگین خواهد شد. با هر بدبختی و سختیای که بود به تپهها رسیدم و مسیر نیمساعته را یکساعته رسیدم. کفشهای نازک و خیسم در لابهلای گِلولای تپه جا ماند! کفشها را به دست گرفتم و با پای عریان به خانه رسیدم؛ سر تا پا خیس و گِلی اما با دو دبه روغن و چند کیلو برنج.»
***
اتاق هیچ شباهتی به کلاس درس نداشت. بوی عرق، بوی تنهای آلودهی حمامنرفته و بوی شرجی میداد. سی دانشآموز شانزدهساله که سهنفری روی نیمکتهایی مینشستند که تنها اسکلتی از آنها باقی مانده بود.
اینجا همه زود بزرگ میشوند و زود هم تمام میشوند، بهجز فقر و خشونت که در این مناطق تمامی ندارد.
یک دبیرستان دولتی که بهمعنای دقیقتر یک «کَپَر مدرسه» در محلهی «کورهها» نزدیک به ماهشهر در استان خوزستان است، با قریب به ۳۵۰ دانشآموز.
کلاس فقط یک لامپ زرد کوچک داشت. عصرهای زمستان از ساعت چهار به بعد، من و دانشآموزها غرق در تاریکی میشدیم و در تابستان هم یک پنکه داشتیم که پره نداشت!
به دانشآموزان میگفتم: با صدای پنکه، فکر کنید که احساس خنکی دارید. از کولرگازی که در مناطق شرجی و گرمای کُشندهی ماهشهر ضروری به حساب میآید، خبری نبود. ما کولر نداشتیم و اتاقْ شبیه به کورهی آدمپزی و پُر از حرارت بود.
در یک تابستان که بهدرستی به خاطر ندارم، یکی از دانشآموزانم از فرط گرمازدگی بیهوش شد.
میگویند مدرسه پُلی است که میتواند حاشیه را به متن متصل کند. اما ما از حاشیه هم به حاشیهای دیگر رفتیم و در مدرسه چیزی غیر از تبعیض و دروغ ندیدیم.
تفریح بچهها بعد از مدرسه شکستن شیشههاست. وارد مدرسه که میشوید، گویی مخروبهای است که جنگ را پشت سر گذاشته است.
اینجا هر روز جنگ است؛ جنگ بین دانشآموزها، جنگ دانشآموزها و مسئولان مدرسه، جنگ بین پدر و مادرها و قبیلهها. نظام آموزشوپرورش شکست خورده، همهچیز در خشونت غرق شده است و شما یک دانشآموز پیدا نمیکنید که قربانی خشونت نبوده باشد.
بچهای که وارد این مدرسه میشود، اگر تا آخر سال تحصیلی زنده بماند، باید برای او جشن بگیریم و کلاهمان را بیندازیم هوا که جان سالم به در بُرده است.
وزارت آموزشوپرورش بدون ارائهی آماری از میزان خودکشی و خشونت، اعلام کرد که میزان خطرپذیریِ دانشآموزان طی شش سال گذشته ده برابر افزایش یافته و خشونت و خودکشی در سه سال گذشته از خطرات تهدیدکنندهی دانشآموزان است.
دانشآموز شانزدهسالهی کلاس من، خودسوزی کرد و مُرد! زیرا به او تجاوز کرده بودند؛ بیرون مدرسه یا داخل مدرسه، نمیدانم. تحقیقی راجع به آن صورت نگرفت. پدرش همان یک پسر را داشت؛ پسری که خودسوزی کرد چون قربانیِ خشونت و تجاوز بود و هیچ پشتوانه و حمایتی نداشت. زود بزرگ شد و زود هم مُرد.
اکثر دانشآموزان از چهاردهسالگی به بعد، هم شاغل بودند، هم دانشآموز و هم پدر
آن دبیرستان چیزی به نام «مشاور» نداشت، هیچ حمایت و مشورتی برای سلامت روان انجام نمیشد و روابط آدمها فقط برای بقا بود. کنترل خشونت معنایی نداشت. دانشآموزی داشتم که موهایش کاملاً رو به سفیدی رفته بود. هرکسی را که به دستش میرسید، کتک میزد. حتی یک بار وسط کلاس از جا بلند شد و رفت در راهروی مدرسه با کسی زدوخورد کرد و برگشت و من فرصت نکردم که مانع از این کار شوم.
میگفت: «من فرزند کوچک خانه هستم و برادران بزرگم، همیشه مرا کتک میزنند.» و دیگر به این زدوخوردها عادت کرده بود.
این چرخهی خشونت تا بیانتها ادامه دارد.
***
زمان شروع مدرسه آغاز رسمی و علنیِ جنگ بود. هیچیک از آن سیصد نفر، دانشآموز نبودند: آنها جنگجویانی بودند که باید از فقر، خشونت خانگی، مدرسه و جامعهای که ترس تولید میکرد، جان سالم به در میبردند و به مقطع تحصیلیِ بعدی میرسیدند.
محیط مدرسه هیچ شباهتی به فضای آموزشوپرورش نداشت. حوزهی آموزش در مدارس، بهویژه مدارس دولتی، به معنای واقعی کلمه «رها شده» است. آنجا چیزی به اسم آرامش وجود نداشت؛ گویی ما معلمها فقط وظیفه داشتیم که این دانشآموزان را زنده به سال بعد برسانیم!
بعضی از آن دانشآموزان در پانزدهسالگی ازدواج کرده بودند و تنها به سرپناهی در طبقهی بالای خانهی پدری اکتفا میکردند و به قربانیان فراموششدهی محلهی کورهها اضافه میشدند.
آنجا همهچیز سریع و با هیجان زیاد پیش میرفت. انرژی تخلیهنشدهی یک نوجوان، میان خریدهای روزمره و دوندگیهای روزانه برای زندهماندن و بقا سرکوب میشد و بعد، بر اثر دعوا و مشاجرهی فیزیکی، چه با نیروهای حکومت و چه با اعضای خانواده، به انتها میرسید.
***
با چشمهای قرمز سر کلاس حاضر میشد، خسته بود یا مست خواب. شبها رانندهی ماشینمکانیکی یا اصطلاحاً ماشینسنگین بود و روزها به مدرسه میآمد. در محلهی کورهها این شغل خیلی کمیاب بود زیرا اکثر خانوادههای محله، در فقر شدید و بیکاری به سر میبردند، دستفروش و سبزیفروش یا نگهبان بودند و تعداد بسیار کمی هم در پالایشگاهها کارگری میکردند. اکثر دانشآموزان از چهاردهسالگی به بعد، هم شاغل بودند، هم دانشآموز و هم پدر.
در مدرسههای غیرانتفاعی (غیردولتی) هم تدریس میکردم؛ مدارسی که زیرنظر شرکت ملی حفاری و شرکتهای نفت قرار دارند. من تفاوتهای طبقاتی را دیدم. مهمترین تفاوت را میتوان در واژهی «احترام» خلاصه کرد. اینجا به کسی که هزینهی مدرسه را میپردازد، بیشتر احترام میگذارند؛ هم به خودِ دانشآموز و هم به پدر و مادرش. دانشآموز کتک نمیخورد، معلم ناسزا نمیگوید و والدین حمایت میکنند.
«به کورهها میگن زاهدان کوچولو! اما کی این اسمها و طبقهبندیها را میذاره آقا؟» دانشآموز خطاب به معلم میگوید: «اسلحه هست، مواد هست اما ما که پول نداریم، آدم پولدار هم اینجا ندیدیم. کی این اسلحهها رو میآره؟ اینجا مهمترین شغل، فوقش سبزیفروشیِ ثابت است! میگن: ما قاچاقچی هستیم، مثل زاهدان. آقا ما یه بار زاهدان رفتیم. من به اونجا میگم صحرا! جز خاک و بدبختی هیچی نیست، مثل همین جا!»
بله، مرگ اینجا خیلی نزدیک است. تنها چیزی که اینجا به «حاشیه» نرفت، مرگ است.
«آن مدرسه چه شد؟ خب، سالها بعد، از همکاران شنیدم که در طرحی به نام “پاکسازی مدارس از اشرار!” آن مدرسه را نوسازی کردند و برای ثبتنام در مدرسه، از دانشآموزان هزینه میگرفتند. این شد که بسیاری از دانشآموزان ممتاز اما فقیر دیگر نتوانستند ادامهتحصیل بدهند زیرا جزئی از اشرار به حساب میآمدند. این شد پاکسازی!»
آسو