سایه،
آخرین مانده ی آن جمع پریشان هم
رفت،
در فاصله دور…
در افقِ دورِ غُربت
تا غروبِ آن سپیدار سربلند
تا غروب یک ستاره
غباری سیاه
بر چهره خورشید نشست
مردی رُخ بر خاک کشید
غزل، با تنپوشی سیاه
ماتم گرفت
و شعر…سوگوارِ شاعر شد
آسمان، در انبوهه ابرهای متراکم
قطره اشگی بر گونهِ زمین نشاند
و باز این بُغض لعنتی-
صبحگاه از راه رسید
راهِ گلویم را بست
و باور این فراغ-
سخت و سنگین بر من نشست
سایهِِ “سایه” از سرمان کوتاه شد
(وقتی هنوز باغ آرزوهامان
در عطش باغش می سوزد)
رحمان- ا
۸ صبح ۴شنبه ۱۹مرداد ۱۴۰۱