در این روزهای خاکستری
راه طولانی آمدم
خسته ام،
اما هنوز از پا نیافتادم
چه سخیف است و بیهوده
آن که سرمست و بولهوسانه
نگاه بر عذاب من دوخته
وقتی با نگاهش می کوبد،
زبان در کام گیرم وُ
سکوت اختیار کنم
زیرا که شعر در من مرده است
دشنامی که هر روز
از دهان یاوه تکرار میشود
و من را هر روز می کُشد
اما او نمی داند
من از غوغای درونم
از نهیب سپیدارها
بیدار می شوم
وز نجوایِ گلهای سرخ سرشارم
و شعر از لبهایم
لبریز می شود
و من از مرگ نجات پیدا میکنم
چه سخیف است و بیهوده
آن که چشم بر مرگ من دوخته
اما نمی داند،
شعر در من چون رود می گذرد
از میان سنگریزه ها.
رحمان – ا ۶ / ۴ / ۱۴۰۱