درکوچهِ های خلوتِ تنهایی
آوازی به گوش می رسد
از انتهایِ حنجره ها
گندم جوانه می زند
حرفها پرتاب می شود به خیابانها
خیابانها کوتاه می شوند
اما به آخر نمی رسند
همه منتظرند،
کاری که شروع شده
در آفاقِ سرخ به بار خواهد نشست!
آنان که با طلوع آفتاب می روند
با تنپوشهایی از بوی عرق
شبِ خستهِ باز می گردند
و هیچگاه رویایِ نان،
رهایشان نمی کند
در بیهوده گی پر آشوب سایه ها،
انگشت اشاره،
دهان دارد بی صدا
چشم دارد و بو می کشد
کسانی از روشنایی میایند
گُم می شوند در تاریکی بی صدا
آواز رودخانه از دور
بر شب زمین می نشیند
یکی می گفت؛
در این حوالی باغی
در غباری از خاطره ها گمشده
کسانی می گفتند، بوی باروت و کافور
از پشت دیوارها میاید
تیفوس بازگشته،
و از مغز به دست و زبان می زند
غروری کاذب سایه سنگینی
انداخته بر جمجمه ها
و دستان آلوده با نوک انگشتها
شخم می زند زمین خسته را
نگران مباش برادر،
هذیان نمی گویم
هنوز هوشیارم،
در همین هوایِ دلتنگی ها
این فریادها روزها می ایند
و شبها از چشمانم می گریزند
رحمان-ا ۲۶ / ۳ / ۱۴۰۱