روشنفکران چپ اغلب با آه و افسوس از زمانی میگویند که در آمریکا سوسیالیسم بود، از اینکه از ابتدای قرن بیستم (١٩٠١) تا پایان جنگ جهانی اول، جمع محدودی از اصلاحگران حوزه شهری، اتحادیههای کارگری و مهاجران آلمانی با هم متحد شدند تا نمونه آمریکایی سوسیالدموکراسی اروپا را به وجود بیاورند. اوج این جریان سال ١٩١٢ بود. در این سال، حزب سوسیالیست، ٧٩ شهرداری آمریکا را در دست گرفت، در سرتاسر کشور هفتهنامهای منتشر کرد با تیراژ ٧٥٠ هزار نسخه و نامزدی را برای ریاستجمهوری معرفی کرد که رأی تقریبا یک میلیون نفر را در رقابت سخت با سه نامزد دیگر به دست آورد. سوسیالیستهای اروپایی به چنین چیزی رشک میبردند و میبالیدند؛ چندان که حتی آگوست ببل خشک و سرسخت ادعا کرد، با این وضع «مردمان آمریکا نخستین بانیان یک جمهوری سوسیالیستی خواهند بود».
البته همه میدانیم داستان به چه ترتیب پیش رفت. سوسیالیستهای آمریکایی یک جمهوری جدید بنا نکردند. بسیاری از طرحها و نظراتشان- مانند برنامهریزی دولتمحور، توسعه زیربناهای محلی، حق رأی زنان – جذب جناحهای مترقی حزب دموکرات و جمهوریخواه شد، ولی بخش زیادی از نظراتشان- بیطرفی در جنگ جهانی اول، ملیکردن صنایع آمریکا، ایجاد تخاصم با اتحادیههای کسبوکار – به قدری ناخوشایند از آب درآمد که به دلیل اصلی افول این حزب بدل شد. حزب سوسیالیست که در دهه ١٩١٠ به بیش از ١٠٠ هزار عضو خود مینازید، با کاهش اعضایش به ٩ هزار نفر در سال ١٩٣٠ مواجه شد. چیزی که زمانی جنبشی گسترده و فراگیر به حساب میآمد، اکنون فرقهای بیش نبود. سوسیالیستها که جناح چپ حزب را به دلیل خواستههای انقلابیشان و جناح راست حزب را به دلیل همکاری با دموکراتها اخراج کردند، تبدیل به گروه قلیلی از وفاداران شدند؛ چنانکه مورخ آمریکایی، ریچارد هافستاتر زمانی به طعنه گفت: «احزاب متعلق به خط سوم، به زنبور میمانند، همین که نیش بزنند میمیرند».
بسیاری چپگرایان هنوز که هنوز است به ایام جوانی سوسیالیسم در آمریکا با غرور مینگرند و افسوس میخورند که این دورانی بود که میشد به سوسیالیسم آمریکایی دست یافت، ولی ناکامی جریان خط سوم سوسیالیستی لحظهای و اساسی برای چپگرایان دموکرات بود. فروپاشی حزب سوسیالیست موجب شد فعالان و روشنفکران سوسیالیست از آرزوی تسخیر قدرت دولتی خلاص شوند، ولی برخلاف اصرار بسیاری از چپگرایان عصر ما، این پایان سوسیالیسم در آمریکا نبود؛ بهواقع لحظه مهمی در شروع آن بود. این قضیه تواناییای به چپگرایان آمریکا داد که از سیاست حرفهای روی گردانند و انرژیهای خود را در حیطهای به کار اندازند که چپ همواره دستاوردهایی در آن داشته است؛ حیطه سیاست غیرحرفهای، سیاست مبتنی بر زندگی هرروزه شهروندان و سازماندهی و تهییج مردمان بیرون از نظام حزبی.
فرمول فعالیتهای مدنی شهروندان – تبلیغات سینهبهسینه و کارزارهای عمومی، راهپیماییها و تحصنهای خیابانی، کمیتههای راهنما و محافل شبانه – فرمولی است که به واسطه آن طرفداران الغای بردهداری و حق رأی عمومی به دستاوردهای خود رسیدند. در ضمن این فرمول یکی از نخستین تاکتیکهای اشکال اولیه مارکسیسم در قالب جنبشی بود که فراتر از نظام پارلمانی میکوشید پرولتاریا را در یک انجمن بینالمللی واحد سازماندهی کند، ولی تنها با فروپاشی اقتصاد در اوایل دهه ١٩٣٠ بود که بسیج بخش عمدهای از شهروندان، به یک نیروی بهراستی تأثیرگذار در سیاست آمریکا، بدل شد.
جبهه ملی و کنگره سازمانهای صنعتی (دربردارنده همه اتحادیهها)، در مواجهه با بیکاری تودهها، میلیونها نفر از مردان و زنان آمریکا را در سازمانهای سیاسی فراحزبی سازماندهی کردند که به تصویب دو قانون امنیت اجتماعی و مناسبات ملی کار در ١٩٣٥ انجامید. ضمنا آنها در ایجاد نهادهای فرهنگی – مانند گروههای مطالعاتی و مراکز عمومی، انجمنهای خودیاری و شبکههای مهاجران – مؤثر بودند، نهادهایی که این توانایی را به آمریکاییها داد که نهتنها به اعتراضهای خود صدا ببخشند، بلکه اجتماعات سیاسی پایدار بنا کنند. برخلاف جنبشهای اصلاحی اولیه (به طور مشخص، فعالیتهای سیاسی مترقی در دهه ١٩١٠)، شورشهای دهه ١٩٣٠ و ١٩٤٠ هم از پایین و هم از بالای هرم اجتماعی میآمدند. این شورشها نهتنها ماحصل کار نمایندگان منتخب، بلکه نتیجه تلاش سیاستمداران غیرحرفهای بودند – مردان و زنان عادی، بیهیچ مقامی – که در قالب سازمانهای مختلف مدنی با یکدیگر متحد شدند و بیرون از دایره نهادهای صوری قدرت اِعمال فشار کردند. این الگوی سازماندهی شهروندان در دهههای ٥٠ و ٦٠ نیز با ظهور جنبشهای ضدجنگ و حقوق مدنی بار دیگر تکرار شد. این جنبشها که در اصل کارزارهایی بودند حول یک موضوع واحد، هر دو نهایتا به جنبشهای اجتماعی فراگیر بدل شدند. کارزارهایی مانند نشستن سیاهان بر صندلیهای رستورانها، بایکوت، تبلیغات ضدجنگ و حق رأی عمومی، نهتنها کمک کردند بسیاری از مردم حاشیهای و مطرود آمریکا در نظامی سیاسی پذیرفته شوند – که تعمدا آنها را حذف کرده بود- بلکه به کمک چپگرایان آمدند تا اعتراضهای مشخص موکلان خود را در چارچوب کلی صورتبندی کنند. هیأتهای سازماندهی شهروندان مانند کنگره برابری نژادی، کمیته دانشجویی هماهنگی مدنی (SNCC)، دانشجویان دموکراسیخواه (SDS)، کمیته ملی برای سیاستهای هستهای متعادل (SANE) میتوانستند هم به سیاستمداران فشار بیاورند و هم به افکار عمومی جهت دهند.
شهروندان چپگرای دهه ١٩٥٠ و ١٩٦٠ هرگز راهی به سوی تشکیل یک «جبهه» نگشودند. بدون وجود شرایط اضطراری ناشی از بحران بزرگ و جنگ جهانی دوم در سیاست و اقتصاد، چپ در واقع چند جریان چپگرای متفاوت بود. این لزوما چیز بدی نبود. در واقع، همین قضیه باعث شد مطالبات خاص هر دو جنبش حقوق مدنی و جنبش ضدجنگ وضوح یابد. فعالان جبهه ملی تا نیمهشب درباره «هدف» نهایی جنبششان بحث میکردند – جامعهای سوسیالیستی؟ دولت رفاه؟ شکست فاشیسم اروپایی؟- حال آنکه فعالان ضدجنگ و حقوق مدنی سلسله «مطالبات» مشخص و دستیافتنیای داشتند. آنها میخواستند به تبعیضهای نژادی سیاسی و قانونی در جنوب آمریکا خاتمه دهند و جنگ ویتنام را از اعتبار بیندازند؛ بنابراین وظیفه آنها روشنتر بود: بسیج تودهای شهروندان برای اِعمال فشار به نمایندگان منتخب در جهت پایاندادن به این سیاستها.
در ضمن جنبشهای شهروندی دهه ٥٠ و ٦٠ پیامدهای جانبی خوشایندی هم داشتند. این جنبشها، با بسیج شمار زیادی از جوانان و سیاهپوستان آمریکا، حزب دموکرات را مجبور به بازاندیشی در خط مشی خود کردند تا جوانان و سرکوبشدگان جامعه را بهتر جذب خود و از ایشان حمایت کند. همچنین آنها کوشیدند با سلسله مطالباتی حیطه امور ممکن را توسعه دهند، مطالباتی که از نظر سیاسی به نظر نمیشد به آنها دست یافت، ولی محدوده و گستره بحث را درون نظام حزبی بازتر کردند. زمانی دانیل بل، حزب سوسیالیست را به دلیل «در جهانبودن» سرزنش کرد: «حزب سوسیالیست در جهان است، به این معنا که اصلاحات مربوط به جامعه را پیش مینهد، ولی برای جهان نیست؛ به این معنا که از پذیرفتن مسئولیت اقدامات حکومت سرباز میزند». خب، دقیقا همین موضوع بود که شورشهای شهروندان، جنبشهای مدنی و ضدجنگ را تا این حد به توفیق رساند. فعالان این جنبشها با پافشاری بر اینکه بدیلهای سیاسی دیگری هم بیرون از گستره نظام دوحزبی وجود دارد، نشان دادند آنچه زمانی برای جناح لیبرال حزب دموکرات ناممکن به نظر میرسید – بهویژه درباره حقوق مدنی – در واقعیت دستیافتنی است. چپ از اواخر دهه ١٩٦٠ کوشید این فرمول را بار دیگر تکرار کند؛ البته با موفقیتهای بهمراتب کمتری. در دهه ١٩٧٠، طرفداران آزادیهای جنسی و فمينیسم رادیکال نتوانستند دستاوردی اساسی کسب کنند و فعالیتهای مربوط به «اصلاح حقوق برابر» و خلع سلاح هستهای در دهه ٨٠ به گِل نشستند، ولی با همه این احوال، سنت اعتراض و فشار سیاسی همچنان به حیات خود ادامه داد و هنوز بهترین گزینه برای چپ دموکرات است؛ بهویژه در دورانی که سازمانهایی مانند «شهروندان متحد» ساختن ائتلاف چپ میانه را درون نظام حزبی بیشازپیش ممکن کرده است.
امروزه شاهد افزایش نسبی شورشهای شهروندی هستیم که بسیاری از آنها قابلیت دارند به جنبشهای گسترده بدل شوند. از اتحادیه فارغالتحصیلان دانشگاهها و فعالیتهای مرتبط با قانون Title IX تا جنبشهایی مانند «مبارزه برای ساعتی ١٥ دلار حقوق» و «زندگی سیاهان مهم است». در این جنبشها یک نیروی مرکزگرا در حال شکلگیری و شکوفایی است. شهروندان آمریکا نهتنها نیرو و توان خود را بیشازپیش مصروف عرصههای کنش سیاسی بیرون از نهادهای صوری قدرت میکنند، بلکه در ضمن با استناد به یکسری آرمانها و اصول آمریکایی مقبول همگان، میکوشند به افکار عمومی جهت دهند؛ برای مثال، برخورداری برابر از چتر حمایتی قانون، یکی از مطالبات محوری جنبشی است که آن را با نام «زندگی سیاهان مهم است» میشناسیم. به همین منوال، کارزارهای کارگران فصلی و کمدرآمد نیز به سنت دور و دراز رادیکالیسم کارگری توسل میجویند؛ با این استدلال که همه کارگران، صرف نظر از مقام و مرتبهشان، شایسته دریافت حقوق مناسب و منصفانهاند. گرچه جنبشی که بتواند فصل مشترک این حرکتها را در خود جمع کند، هنوز چشم به راه آینده است، ولی این کارزارها تا حدودی توفیق یافتهاند؛ زیرا راههایی بنا کردهاند تا مطالباتشان را جهانشمول کنند – تا نشان دهند نمایانگر مجموعهای از منافع متقاطع و روزافزوناند. تاکنون اغلب گفته شده فعالیتهای شهروندی بهتنهایی کافی نیستند و کنش سیاسی واقعی بعد از تظاهراتهای خیابانی و تحصنها شروع میشود؛ یعنی زمانی که سازشهای سخت و ضروری سیاست صورت میگیرند که لازمه آن برگرداندن مطالبات یک جنبش به خط مشیها و فرایند قانونگذاری است. نکته همینجاست؛ در لیبرالدموکراسی کنونی، نمایندگان منتخب همیشه عوامل اصلی تغییرند و چپ دموکرات – صرف نظر از چگونگی تعهد آن به سیاست شهروندی – هیچگاه نمیتواند یکسره از زیربار سروکلهزدن با حزب دموکرات دَر برود، ولی قوت و قدرت چپ همواره در حوزهای بیرون از سیاست صوری نهفته است. مزیت ما چپگرایان، از طرفداران الغای بردگی و حق رأی عمومی تا جنبشهای مدافع حقوق مدنی و ضدجنگ در دهه ١٩٦٠، همواره ناشی از جایگاه بیرونی ما در مقابل سیاست دولتی بوده است. ما با فعالیت در حوزهای بیرون از بدنه صوری قدرت، میتوانیم چیزهایی را مطالبه کنیم که از نظر آنها که در قدرتاند محال بهنظر میرسد؛ مخالفتهای سازمانیافته ما – فشارها و کارزارهای عمومی – میتواند بر یکسری بدیلهای سیاسی پافشاری کند. مایکل هرینگتون، بهدرستی چپ دموکرات را هسته اصلی «گزینه ممکن جناح چپ در شرایط حاضر» میداند؛ یعنی آنها که درون حزب دموکرات کمک میکنند جناحهای لیبرال و مترقی آن انتخاب شوند و قدرت یابند، ولی ما باید تنها گزینه ممکن جناح «چپ» در شرایط حاضر بمانیم و نهتنها به قدرتمندان یادآوری کنیم چه چیزهای درون محدودیتهای نظام سیاسی دستیافتنیاند، بلکه به یادشان بیاوریم چه چیزهایی باید دستیافتنی باشند. این نوعی سیاست اعتراض و ترغیب همگانی است؛ کاری که فعالان شهروندی و سیاستمداران غیرحرفهای میکنند؛ سازماندهی و ترغیب محلهها و همکارانشان. اسکار وایلد، زمانی از این کار طاقتفرسا و شبانهروزی شِکوه کرد، ولی در ضمن این کار شاقی است که همواره محدوده فعالیت چپ متعهد به اپوزیسیون دموکرات بوده است. به گفته یک فعال کوبایی «سوسیالیسم از پایین شکل میگیرد». امید است که روزی به بالا نفوذ کند.
منبع: مجله دیسنت