کلنوش آفتاب
در راه سخت شب،
با ر نج و درد درونسوزت ای عزیز!
خوش گام می زدی
در راه بیکرانت تا فردا
هرگز جدانشد،
لبحند از لبت.
در آن شبان سرد،
شاید شبانه نوش گل آفتاب را،
آنک به جای می،
در جام می زدی
با رفتن اسیر غمان ماند، دلهای خیل مردم شب رو،
در آستان روز
با تو نوید صلح،
با تو امید وصلت خورشید،
در ژرفنای یاد رفیقانت.
رفتی و تا سحر نکشیدی
تا روز با تو بخندد.
خورشید، خنده ات را،
فردا که روز بر آید،
در چهره ی حزین یارانت،
خواهد افشاند.
علی رضا جباری ( آذرنگ )
22/12/94( 2015/3/12)