جهان صنعت-اینجا هیچ نشانهای از زنانگیهای بزکشده و آب و رنگدار نیست. از آن هم سادهتر هیچ خبری از بحث کردن بین زنان مدرن و سنتی نیست، تا مثل همیشه، سرآخر مدرنها و سنتیها هیچکدام دیگری را راضی نکنند. اینجا نه صدای موسیقی خاموش شده زنان را میشنوی، نه صدای زنانی که در مجلس شورای اسلامی شبیه مردها حرف میزنند اما هنوز هم روح زن بودن زنده است. زنی که لباسش از پارچههای رنگین و سوزن دوزی شده است، روی زمین نشسته و در سردترین روزهای سال نوعی سبزی را خورد میکند برای غذایی که نمیشود حتی حدس و نظری دربارهاش داشت. این یک موقعیت کاملا جبری، جغرافیایی برای هشت زنی است که به همراه خانوادهشان از 1523 کیلومتر آنسوتر از تهران، از سیستانوبلوچستان، نزدیک به 16 ساعت حرکت کردهاند تا به تهران برسند و شاید زندگیشان تغییری کند.
حالا هم که به تهران رسیدهاند تمام سهمشان از زندگی شهری چیزی نیست جز، زندگی در حاشیه روستایی اطراف تهران. اگر تهران متن اصلی این کلاف تو در تو باشد، باقر شهر حاشیه آن است و کمی دورتر از باقر شهر روستای اسماعیلآباد، در مجاورت پالایشگاه نفت، آخرین و دورترین نقطه حاشیهای است که حتی ساکنان بومیاش آن را تخلیه کردهاند. اما همین روستایی که هیچ سهمی از پیشرفت و تکنولوژی شهری ندارد، چند سالی است که موطن این خانواده سیستانوبلوچستانی شده است.
به گزارش «جهانصنعت»، در روستای اسماعیلآباد باقرشهر حتی برای خانههایی که بنایی مستحکم هستند، آب و گاز وجود ندارد، در حاشیه این روستا اما خانوادهای مهاجر به دنبال یافتن آخرین بارقههای امید در کپرهایی زندگی میکنند که از آب و گاز هم که بگذریم حتی، سرویس بهداشتی هم ندارند. همه آنچه از مفهوم خانه برای این خانواده بزرگ وجود دارد چیزی نیست جز اتاقکهای کوچک کاهگلی و پارچهها و تکههایی از چوب و پلاستیک. اینجا مفهومی از کفپوش و فرش قابل درک نیست. فرش این زندگی همین زمین خاکی است که رویش نشستهاند و سبزی خرد میکنند.
زنی ایرانی که غریبهای غریب است
اسماعیلآباد چنان خالی از سکنه است که از مرکز روستا هم چشم بچرخانی این اتاقکها و چادرهایی که خانه امن، خانواده مهاجر سیستانی است حواست را به خودش جمع میکند. یکی از آخرین اهالی این روستا به دختر بچههایی که لباسهای زرد و بنفش و قرمز پوشیدهاند و میدوند و بازی میکنند، اشاره میکند و میگوید: «اینها باید پاکستانی باشند، فکر نمیکنم ایرانی باشند. خیلی وقت میشه که دارن تو اون خرت و پرتها زندگی میکنند. ما تا حالا نزدیکشون نشدیم، من نمیدونم چه جوری روزشون رو شب میکنن ولی تا حالا آزاری به اهالی روستا نداشتند. همون گوشه که تقریبا بیرون روستا هم میشه زندگی میکنند».
اشاره دست مرد را که دنبال کنی، به دختر بچه زیبایی میرسی که چشمان سیاه و درشتی دارد و پوستی گندمی که آفتاب سوخته شده است. وقتی میدود و از تلهای خاک بالا و پایین میپرد لباسهای رنگینش بیشتر به چشم میآید. انگار که ترسیده باشد، دست هم بازیهایش را میگیرد و میدوند و به سمت اتاقکهایی که به خانه میمانند. این چشمان سیاه و این دویدنها، این صدای خنده در نهایت فقر برای مهاجران پاکستانی نیست که اگر هم بود بی شک باید باز هم نگران میشدیم اما این صدای حرف زدنهای زنی ایرانی است که دخترش را با فریاد میخواند و میگوید: «کجا بودی؟ زود باش بیا خونه ببینم». این لحظه است که همه دلواپسیهای زنانهات به سراغت میآیند و دلت اشک میخواهد که چرا زنی ایرانی، در همین مرز و خاک، به هر دلیلی از نگاه هموطنانش بیگانه و مهاجر به نظر میرسد؟! آیا سکوتش او را از متن اصلی زندگی بیگانه کرده است؟ یا لباسهای رنگین و زیبای سیستانیاش؟ این زنان سیستانی که چشمها و دهانشان را بستهاند و به حکم زن بودنشان و به حکم نبودن سادهترین امکانات زیستی به تهران مهاجرت کردهاند چه تفاوتی با زنان دیگر این سرزمین دارند؟! از زیباییهای زنانه هیچ کم ندارند اما زندگی را جز در فقر و سکوت نمیبینند. به خیالشان زندگی همین است و قرار هم نیست هیچ عبارتی از زندگی تغییر کند.
زنان سیستانوبلوچستان در اینجا شناسنامه ندارند
دختربچه میدود و به داخل اتاقک کاهگلی میرود. زن بیهیچ توجهی به اطراف به کارش ادامه میدهد و سبزیها را خرد میکند. چند زن سیستانی دیگر هم کنارش روی زمین نشستهاند. زیورآلات دست ساخته سیستانی به دست دارند و لباسهای رنگی و سنتی زیبایی پوشیدهاند. دقیقتر که به زن نگاه میکنی لکهای روی چشم سیاهی چشمش هست. به نظر یک بیماری چشمی داشته باشد. شاید هم همین لکه نگاهش را به زندگی تا این اندازه عجیب و بیاهمیت کرده باشد. پسر بچه دو، سه سالهاش با خاک بازی میکند، خوراکیاش که چند دقیقه یک بار روی زمین میافتد را برمیدارد و دوباره میخورد.
– مریض نشه؟! خوراکیش رو از رو زمین برداشت و خورد…
– نه، هیچی نمیشه. چرا مریض شه؟ همیشه همینه، نمیتونم بهش بگم بازی نکنه که…
– این دخترهای خوشگل هم دخترهای شما هستند؟
– آره دخترهای منن. سه تا بچه دارم دخترها و این پسرم.
– این ساعت روز وقت مدرسه رفتنه، چرا دخترها مدرسه نیستن؟
– دختر که مدرسه نمیره؟
– چرا مدرسه نمیره؟
– دختر شناسنامه نداره، بدون شناسنامه هم که مدرسه ثبتنام نمیکنن.
– یعنی چی؟ چرا دختر شناسنامه نداره؟
– خانم جان توی شهر ما برای دخترها شناسنامه نمیگیرن، اصلا رسم نیست برای دخترها شناسنامه بگیرن. من خودم هم شناسنامه ندارم. این جاریهامم که میبینی شناسنامه ندارن، خواهر شوهرمم شناسنامه نداره. ما هیچوقت به فکر شناسنامه داشتن نبودیم.
دست دراز میکند و پسرش را به سمت خودش میکشد. صورت پسربچه را با دستانش پاک میکند، میبوسدش و میگوید: «به امید خدا این پسرم بزرگ که بشه میره مدرسه، درس میخونه و میره دانشگاه. دکتر میشه…» آرزوهایش را که برای زندگی پسرش میگوید چشمانش، با همان لکه عجیب، برق میزند.
زنانی که روزهایشان با هم میگذرد
همانطور که روی زمین نشسته است به زنان دیگری که کنارش نشستهاند اشاره میکند و میگوید: «من و جاریهام و خواهرشوهرم با هم خوبیم از صبح که مردها میروند پالایشگاه ما هم تا غروب با هم هستیم. آقامون تو همین پالایشگاه اینجا کار میکنه. درآمدش کمه، اما خداروشکر کاری نمیشه کرد باید زندگی کنیم دیگه، هر ماه 700 هزار تومان حقوق میگیره. اگر هم اینجا کار نکنه که دیگه درآمدی نداریم».
دخترجوانی که مادر سه بچه است، میگوید: خواهر شوهرش است، مثل شش زن دیگر کم حرف است. انگار سکوت عادت دیرینهای باشد که زنان سیستانوبلوچستان به آن خو گرفتهاند. شالی سرخابی به دور صورت و شانههایش کشیده است و از میان درز شال بزرگش معصومیت چهرهاش را میشود دید.
«مردای خانه هم که برمیگردن همه چی همینطوره، ما همین جا کنار هم در همین اتاقکهای کاهگلی میخوابیم و از خواب بیدار میشیم، مردا هر روز چند گالن آب از اون طرف روستا برایمان میآورند و تا شب با همان آب سر میکنیم، اگر هم آب گالنا تموم شد خودمون گالنارو میبریم و پر از آب میکنیم.» این را زنی میگوید که بیشتر از شش زن دیگر حرفهایش را بر زبان میآورد.
به گفته خودش 25 یا 26 ساله است. چون شناسنامه ندارد از سن و سالش اطمینان ندارد. 12 سالش بوده که شوهرش دادهاند و هیچوقت هم فکر نکرده که باید درباره ازدواجش بپرسد. صورتش اما شبیه صورت زنان 26 ساله نیست، به نظر حداقل 40 سال سن دارد. زنی که سکوت میکند شکسته و پیر میشود. شناسنامه نداشتن یعنی هویت نداشتن. هویت انسانی فقط به دلیل زن بودن، نادیده گرفته میشود و حتی همان زن که هویت را از او دریغ کردهاند نمیخواهد چیزی را تغییر دهد.
حلبیآباد کوچکی که نقطه پایان داستان شهر است
اینجا در دورترین نقطه از متن تهران، حاشیهایترین نقطه زندگی، وقتی انسانها دیده نمیشوند به تلخترین شکل خود نمود پیدا میکند. دیدن انسانها کار سادهای است، فقط باید مرزهای فقر و ثروت، جنسیت و نژاد را پاک کنی تا چشمانت حتی با بزرگترین لکه زندگی بتوانند انسانیت را ببینند. زنان سیستانوبلوچستانی که به امید زندگی بهتر به تهران آمدهاند هنوز هم هیچ سهمی از زندگی ندارند. مگر میشود شناسنامه نداشت و به دنبال سادهترین نیازهای زیستی هیچ درخواستی نداشت؟ در کدامین قانون آمده است که زنان این سرزمین بیشناسنامه، بدون تحصیلات و بدون هیچ حقی از زندگی کردن فقط باید زنده بمانند؟ از سیستانوبلوچستان تا تهران 16 ساعت راه است اما این 16 ساعت، تبدیل شده است به قرنها عقب ماندن از ابتداییترین حقوق زندگی.
حالا هم که به تهران رسیدهاند تمام سهمشان از زندگی شهری چیزی نیست جز، زندگی در حاشیه روستایی اطراف تهران. اگر تهران متن اصلی این کلاف تو در تو باشد، باقر شهر حاشیه آن است و کمی دورتر از باقر شهر روستای اسماعیلآباد، در مجاورت پالایشگاه نفت، آخرین و دورترین نقطه حاشیهای است که حتی ساکنان بومیاش آن را تخلیه کردهاند. اما همین روستایی که هیچ سهمی از پیشرفت و تکنولوژی شهری ندارد، چند سالی است که موطن این خانواده سیستانوبلوچستانی شده است.
به گزارش «جهانصنعت»، در روستای اسماعیلآباد باقرشهر حتی برای خانههایی که بنایی مستحکم هستند، آب و گاز وجود ندارد، در حاشیه این روستا اما خانوادهای مهاجر به دنبال یافتن آخرین بارقههای امید در کپرهایی زندگی میکنند که از آب و گاز هم که بگذریم حتی، سرویس بهداشتی هم ندارند. همه آنچه از مفهوم خانه برای این خانواده بزرگ وجود دارد چیزی نیست جز اتاقکهای کوچک کاهگلی و پارچهها و تکههایی از چوب و پلاستیک. اینجا مفهومی از کفپوش و فرش قابل درک نیست. فرش این زندگی همین زمین خاکی است که رویش نشستهاند و سبزی خرد میکنند.
زنی ایرانی که غریبهای غریب است
اسماعیلآباد چنان خالی از سکنه است که از مرکز روستا هم چشم بچرخانی این اتاقکها و چادرهایی که خانه امن، خانواده مهاجر سیستانی است حواست را به خودش جمع میکند. یکی از آخرین اهالی این روستا به دختر بچههایی که لباسهای زرد و بنفش و قرمز پوشیدهاند و میدوند و بازی میکنند، اشاره میکند و میگوید: «اینها باید پاکستانی باشند، فکر نمیکنم ایرانی باشند. خیلی وقت میشه که دارن تو اون خرت و پرتها زندگی میکنند. ما تا حالا نزدیکشون نشدیم، من نمیدونم چه جوری روزشون رو شب میکنن ولی تا حالا آزاری به اهالی روستا نداشتند. همون گوشه که تقریبا بیرون روستا هم میشه زندگی میکنند».
اشاره دست مرد را که دنبال کنی، به دختر بچه زیبایی میرسی که چشمان سیاه و درشتی دارد و پوستی گندمی که آفتاب سوخته شده است. وقتی میدود و از تلهای خاک بالا و پایین میپرد لباسهای رنگینش بیشتر به چشم میآید. انگار که ترسیده باشد، دست هم بازیهایش را میگیرد و میدوند و به سمت اتاقکهایی که به خانه میمانند. این چشمان سیاه و این دویدنها، این صدای خنده در نهایت فقر برای مهاجران پاکستانی نیست که اگر هم بود بی شک باید باز هم نگران میشدیم اما این صدای حرف زدنهای زنی ایرانی است که دخترش را با فریاد میخواند و میگوید: «کجا بودی؟ زود باش بیا خونه ببینم». این لحظه است که همه دلواپسیهای زنانهات به سراغت میآیند و دلت اشک میخواهد که چرا زنی ایرانی، در همین مرز و خاک، به هر دلیلی از نگاه هموطنانش بیگانه و مهاجر به نظر میرسد؟! آیا سکوتش او را از متن اصلی زندگی بیگانه کرده است؟ یا لباسهای رنگین و زیبای سیستانیاش؟ این زنان سیستانی که چشمها و دهانشان را بستهاند و به حکم زن بودنشان و به حکم نبودن سادهترین امکانات زیستی به تهران مهاجرت کردهاند چه تفاوتی با زنان دیگر این سرزمین دارند؟! از زیباییهای زنانه هیچ کم ندارند اما زندگی را جز در فقر و سکوت نمیبینند. به خیالشان زندگی همین است و قرار هم نیست هیچ عبارتی از زندگی تغییر کند.
زنان سیستانوبلوچستان در اینجا شناسنامه ندارند
دختربچه میدود و به داخل اتاقک کاهگلی میرود. زن بیهیچ توجهی به اطراف به کارش ادامه میدهد و سبزیها را خرد میکند. چند زن سیستانی دیگر هم کنارش روی زمین نشستهاند. زیورآلات دست ساخته سیستانی به دست دارند و لباسهای رنگی و سنتی زیبایی پوشیدهاند. دقیقتر که به زن نگاه میکنی لکهای روی چشم سیاهی چشمش هست. به نظر یک بیماری چشمی داشته باشد. شاید هم همین لکه نگاهش را به زندگی تا این اندازه عجیب و بیاهمیت کرده باشد. پسر بچه دو، سه سالهاش با خاک بازی میکند، خوراکیاش که چند دقیقه یک بار روی زمین میافتد را برمیدارد و دوباره میخورد.
– مریض نشه؟! خوراکیش رو از رو زمین برداشت و خورد…
– نه، هیچی نمیشه. چرا مریض شه؟ همیشه همینه، نمیتونم بهش بگم بازی نکنه که…
– این دخترهای خوشگل هم دخترهای شما هستند؟
– آره دخترهای منن. سه تا بچه دارم دخترها و این پسرم.
– این ساعت روز وقت مدرسه رفتنه، چرا دخترها مدرسه نیستن؟
– دختر که مدرسه نمیره؟
– چرا مدرسه نمیره؟
– دختر شناسنامه نداره، بدون شناسنامه هم که مدرسه ثبتنام نمیکنن.
– یعنی چی؟ چرا دختر شناسنامه نداره؟
– خانم جان توی شهر ما برای دخترها شناسنامه نمیگیرن، اصلا رسم نیست برای دخترها شناسنامه بگیرن. من خودم هم شناسنامه ندارم. این جاریهامم که میبینی شناسنامه ندارن، خواهر شوهرمم شناسنامه نداره. ما هیچوقت به فکر شناسنامه داشتن نبودیم.
دست دراز میکند و پسرش را به سمت خودش میکشد. صورت پسربچه را با دستانش پاک میکند، میبوسدش و میگوید: «به امید خدا این پسرم بزرگ که بشه میره مدرسه، درس میخونه و میره دانشگاه. دکتر میشه…» آرزوهایش را که برای زندگی پسرش میگوید چشمانش، با همان لکه عجیب، برق میزند.
زنانی که روزهایشان با هم میگذرد
همانطور که روی زمین نشسته است به زنان دیگری که کنارش نشستهاند اشاره میکند و میگوید: «من و جاریهام و خواهرشوهرم با هم خوبیم از صبح که مردها میروند پالایشگاه ما هم تا غروب با هم هستیم. آقامون تو همین پالایشگاه اینجا کار میکنه. درآمدش کمه، اما خداروشکر کاری نمیشه کرد باید زندگی کنیم دیگه، هر ماه 700 هزار تومان حقوق میگیره. اگر هم اینجا کار نکنه که دیگه درآمدی نداریم».
دخترجوانی که مادر سه بچه است، میگوید: خواهر شوهرش است، مثل شش زن دیگر کم حرف است. انگار سکوت عادت دیرینهای باشد که زنان سیستانوبلوچستان به آن خو گرفتهاند. شالی سرخابی به دور صورت و شانههایش کشیده است و از میان درز شال بزرگش معصومیت چهرهاش را میشود دید.
«مردای خانه هم که برمیگردن همه چی همینطوره، ما همین جا کنار هم در همین اتاقکهای کاهگلی میخوابیم و از خواب بیدار میشیم، مردا هر روز چند گالن آب از اون طرف روستا برایمان میآورند و تا شب با همان آب سر میکنیم، اگر هم آب گالنا تموم شد خودمون گالنارو میبریم و پر از آب میکنیم.» این را زنی میگوید که بیشتر از شش زن دیگر حرفهایش را بر زبان میآورد.
به گفته خودش 25 یا 26 ساله است. چون شناسنامه ندارد از سن و سالش اطمینان ندارد. 12 سالش بوده که شوهرش دادهاند و هیچوقت هم فکر نکرده که باید درباره ازدواجش بپرسد. صورتش اما شبیه صورت زنان 26 ساله نیست، به نظر حداقل 40 سال سن دارد. زنی که سکوت میکند شکسته و پیر میشود. شناسنامه نداشتن یعنی هویت نداشتن. هویت انسانی فقط به دلیل زن بودن، نادیده گرفته میشود و حتی همان زن که هویت را از او دریغ کردهاند نمیخواهد چیزی را تغییر دهد.
حلبیآباد کوچکی که نقطه پایان داستان شهر است
اینجا در دورترین نقطه از متن تهران، حاشیهایترین نقطه زندگی، وقتی انسانها دیده نمیشوند به تلخترین شکل خود نمود پیدا میکند. دیدن انسانها کار سادهای است، فقط باید مرزهای فقر و ثروت، جنسیت و نژاد را پاک کنی تا چشمانت حتی با بزرگترین لکه زندگی بتوانند انسانیت را ببینند. زنان سیستانوبلوچستانی که به امید زندگی بهتر به تهران آمدهاند هنوز هم هیچ سهمی از زندگی ندارند. مگر میشود شناسنامه نداشت و به دنبال سادهترین نیازهای زیستی هیچ درخواستی نداشت؟ در کدامین قانون آمده است که زنان این سرزمین بیشناسنامه، بدون تحصیلات و بدون هیچ حقی از زندگی کردن فقط باید زنده بمانند؟ از سیستانوبلوچستان تا تهران 16 ساعت راه است اما این 16 ساعت، تبدیل شده است به قرنها عقب ماندن از ابتداییترین حقوق زندگی.