چه حکایتِ عجیبی دارد؟
این خیابان که تلخ دهان گشوده
در میان حنجره باد،
در روزهای خسته و کسالت
و فریادها و گِردبادهای اضطراب
استخوان در گلو
به کام شب می رود
و خطوط مُورب رنج،
نشانده بر پیشانی، خیس از کار
وزش نسیم سحر، بر شقیقه شب
و چشمانی که از قعرِ چاهِ سیاهی
ستاره ها را رصد می کند،
در تاریکی-
دهانی که دنیا را می بلعد
وز فرط گرسنگی
چشم بر سیاره ها دارد
سایه هایِ پیوسته در تاریکی شهر
با زمزمه های پیوستن در تفاوت ها
در مه و باد،
این همه، چگونه نقشی زده
بر حافظه این خیابان،
این شهر و این دیار…
و آن که این راز بگفت وُ
قفل از دهان گشود
مرگ را پس زد،
بی خیال،
شتابان به راه خود رفت
شاید او از سیاهچاله هایِ دور
اسرارِ ناگفته ها را می دانست
من بسیار دیدم،
که نقاب بر چهره دارند،
و شبها،
نقاب از چهره برمی گیرند،
و اسرارِ مگوی شان
در مقابل آیینه آشکار می شود،
و او که نیمه اش پشت پرده
پنهان است،
دانسته، ته مانده آبرویش
در سودای جاودانگی، بیهوده
در چارسویِ کاسه لیسان به حراج رفت
و…
آن یک از شب گذشت،
با جانی انباشته از نِفرت وُ
عفونتی چرکین-
مقابل چشمانِ خورشید
جانِ چندین گلِ نورسی را گرفت
که خندهِ عشق و زندگی،
بر لبانشان خشکیده بود
رحمان-ا
06/ 05/۱۴۰۰