حادثهای ست ضرورتِ وجود تو؛
رویدادی شگفت:
دری که بر خلوتی کوبیده شد؛
دستی که از بید بنانِ مسیر
شاخهای پر عطر در کف داشت
و از خیزابهای دریایی فاصله، تلاطمِ تکاپویی را…
بر چشم انداز سپید،
اجاقی افروختهای که پس از سالها برجاست:
هیمههایی ذغالسوز
و آتشی به تمامی نه خاکستر هنوز.
تک اناری چند مانده بر درخت،
شاخهها اما پوشیده زیر برف.
****
بهار خواهد رسید:
ژاله با جهان منعکساش
بر برگ ها خواهد دوید،
تا آبی مواجِ رود جاری و
شکوفه شاخههایی ریخته بر دیوار کاهگلی؛
تا گلهای وحشی با تزیین علفها،
بهشتِ ایجاز در خلوت میان سنگها؛
و چنین پرنگار، باغ ترا فرا خواهد خواند…
****
صدف ماه
در دل دریای شب،
رازی را می پرورد:
نطفهی جنینِ کودکانِ فردا بالغی
که فراخوان وجود خویش را
پاسخی شایسته خواهند داد.
و تو باز می آیی:
حادثه ای است ضرورت وجود تو…