چندین روز است در جبهه ی جنگ علیه عراق ، تقریباً بیکاریم . از آخرین عملیات جنگی که داشته ایم ، مدت ها گذشته است . بعضاً زمزمه هایی به گوش می رسد که ، حمله ای در پیش است . خرمشهر هنوز دست دشمن است . مراد می گوید: این آخرین عملیاتی است که در آن شرکت خواهم کرد . مدت سربازی ام رو به اتمام است . وقتی سربازان تازه به جبهه آمده را تنها گیر می آورد با آب و تاب از مناطقی که در آن ها جنگیده ، سخن ها می گوید . با اندکی اغراق و شور وشوق خاصی … با حالت احترام گونه تنیده با ترس موهومی از من کناره گرفته ، هم فوق العاده علاقه دارد با هام گرم گیرد . در عین چاخان های گاه و بی گاهش فرد ساده و با صفایی است .
چندی پیش در موردش اشتباه بزرگی کردم . روزی چند تن از سربازان را دور خودش گرد آورده از شهامت و قدرت بدنی خارق العاده اش سخن می گفت . ناخود آگاه وی را دعوت به کشتی گرفتن کردم . بدون سنجیدن عواقب کار …. من که قبلاً کشتی گیر بودم و سال ها به اصطلاح گرد و خاک تشک کشتی بر تنم می ماسید . در همان لحظه ی اول او را در خاک نرم که ، تشک کشتی اش کرده بودیم ضربه ی فنی نمودم . بر چهره ی معصومانه اش غم زاید الوصفی نشست . هراسان شدم و سخت از عملم پشیمان . چرا غرورش را شکستم ؟ از خودم خیلی بدم آمد .
روزی در جلوی آفتاب تفنگ در دست تنها نشسته بودم . مراد آمد بغل دستم نشست . گفت : نمی دانستم تو کشتی گیر حرفه ای هستی وگرنه امکان نداشت در حضور هم قطاران حاضر به مسابقه با تو شوم . ولی هیچ وقت مرا دست کم نگیر . من همان کسی ام وقتی در خیابان لاله زار تهران بستنی می فروختم . لیلا فروهر به تئاتر که می رفت به من گفت : چه طوری بستنی چی ؟کم افتخاری نیست . هیچ کدام از این دوستان حتی نمی توانند نوار ترانه های وی را گیر بیاورند . باور کن فروهر این کلمه را به خود خودم گفت .
می دانم دنیای بغایت محدودی دارد . همه اش دو سال مدرسه رفته پس از آن دست فروشی در خیابان ها . سپس جنگ و جبهه . مدام در آرزوی اتمام مدت سربازی اش است . تا کمک دست برادرش در تأمین هزینه ی زندگی خانواده شان باشد . در دل به سادگی و صداقت بی آلا یشش رشک می برم .
….. پس از اتمام عملیات جنگی که منجر به آزادی خرمشهر می شود . در سر شماری می گویند (( مراد )) ی شهید شده است . حساب می کنم دقیقاً سی و سه روز از خدمت سربازی اش مانده بود .
….. بعد از گذشت سالیان دراز در یکی از محلات جنوب تهران کاری داشتم . دنبال آدرسی بودم . به نام کوچه ها نگاه می کردم . کوچه ی شهید مراد اصغری . محل شهادت و تاریخ آن را در تابلوی کوچکی نوشته اند . خودش است . ذهنم بی اختیار به سالیان دور عقب می رود . چهره ی مراد با آن صمیمیت ، صداقت و سادگی اش در برابر دیدگانم است . چه قدر آرزو داشت روزی صاحب یک دکه ی کوچک بستنی فروشی شود . می گفت به هر حال روزی با تلاش و کوشش به هدفم خواهم رسید ….
جنگ ، ویرانی و کشتار آدمیان آرزو های چه انسان هایی را که زیر خاک نمی برد . مراد تنها ورقه ی پایان خدمت می خواست . آتش عفریت جنگ خانمان سوز نه تنها نگذاشت به این آرزوی ساده اش برسد که بی رحمانه حق حیاتش را نیز از او سلب نمود . مراد های نسل جدید را باید دریافت . از وقوع هر نوع جنگی با تمامی توان جلو گیری کرد . برای همین مفهوم واقعی صلح در جامعه بسی ضرور و احترام انگیز است .