رخ به رخ، نمایان شد در نگاهم
کیست او…که اینگونه
جانش در مشتهایش، گره بسته
روحش را پرتاب کرده
در میان آتش،
خیابان، در نگاهش شعله می کشد
و ترنم نغمه هایش را صبح
از فلق می خواند
و آسمان،
در میان بی شمار ستاره ها
در آغوش میگیرد
چه غم انگیز است
رویایی که در سیاهی شب
نا امید،
چشم بر آرزوهایش دوخته است
بپا خیز،
قیام کن ای شرفِ زمین
قلبِ خروشان دریا،
خوشه امید
در بی نهایت شب
سرودِ سرخِ در زنجیر،
شاید روزی من
در این ماتم سرا
پیراهن سیاه را
از تن برکنم،
و شاخه هایی از گلِ سرخ
بر گیسوانِ سحر بنشانم.
رحمان – ا
۱۸ / ۱ / ۱۴۰۰