کلاغهای این محله می دانند
جوانی که همیشه
با دوچرخه و کوله ای پُر از
نغمه و تبسم،
به سراغ شان می آید
و آنها بالایِ سرش
چرخ می زنند و صدایشان
در شاخسارها می نشیند
سهم خود را به آشیانه خواهندبرد
آن مردِ خسته از کجا می داند
دختر جوانی
با تبسمی دلنشین
هر روز سر راهش سبز می شود
و کیسه های خریدش را
به اولین پلکان خانه اش می برد
و با نگاهِ آرزومنداش
دست تکان می دهد
و با همان تبسم همیشگی
به فردا می رود
آن پیر مردِ لب بوم،
پارکینسون- جانش را
به لرزه انداخته
همیشهِ غروب
نشسته برنیمکت رنگ باخته
زیر درخت بیدتبریزی
از کجا می داند،
جوانی سَرخوش و خنده رو
انتظارش را می کشد
شانه هایش را در چنگ می گیرد
و خستگیِ سالهایِ خسته
از تن اش،
قطره-قطره بیرون می ریزد
و آن کودکانِ بی خبر از دنیا،
که با ولع به دنبال توپ می دوند
نگاها بر ساقهای پاهایشان است
از کجا بدانند
دنیایی که بر مدار زیرِ صفر
تا،
بی نهایت می چرخد
آنان دنیای آینده را
چگونه خواهند پیمود!؟
رحمان – ا ۸ / ۷ / ۱۳۹۹