او [انگلس] نخواست که مقبره و سنگ قبری داشته باشد. داراییاش زمان مرگ حدود سی هزار پوند بود؛ در وصیّتِ خود، یک هزار پوند را برای انتخابات کاندیداهای سوسیالیست در آلمان اختصاص داد، و مابقی را بهتساوی بین دو دختر بازماندهی مارکس، لورا و النور، تقسیم کرد.
آقای سعید رهنما یکی از پژوهشگران برجسته جنبش چپ ایران به مناسبت دویست سالگی سالروز تولد فریدریش انگلس مقالۀ جالب و قابل توجهی را تهیه کرده اند که سایت اندیشه نو در چهار شماره آنرا منتشر می کند (منبع: «نقد اقتصاد سیاسی»)
فریدریش انگلس و میراث ماندگار او – سعید رهنما (1)
فریدریش انگلس و میراث ماندگار او – سعید رهنما (2)
***********************************
بازگشت به مبارزهی تماموقت
انگلس در ۱۸۷۰ به همراه لیزی، خواهر مری که پس از مرگ مری در ۱۸۷۰ حال با هم زندگی میکردند، به لندن رفت و بهسرعت درگیر فعالیتهای سیاسی و سازمانی شد. او بلافاصله به عضویت شورای عمومی بینالملل انتخاب شد. (انجمن بینالمللی کارگران، بینالملل اول، در ۱۸۶۴ به وجود آمده بود، و مارکس مأمور تهیهی برنامهی سازمانی آن شده بود.) تسلط انگلس به زبانهای مختلف (او به بیش از ده زبان مختلف آشنایی کامل داشت و در حال فراگیری زبانهای دیگر از جمله فارسی بود که آن را تحسین میکرد)، سبب شد که رابطِ اصلیِ جنبشهای سوسیالیستی مختلف اروپا شود.
او مطالعات و فعالیتهای نوشتاری خود را نیز آغاز کرد. در ۱۸۶۸ اُویگِن دورینگ، استاد دانشگاه برلین، نقدی بر کتاب سرمایه مارکس نوشت، و مارکس و انگلس در مورد آن چند نامهنگاری مهم داشتند. چند سال بعد زمانی که پارهای از رهبران سوسیالدموکرات آلمان بهطور ضمنی و در مواردی آشکارا از نظرات دورینگ حمایت کردند، انگلس به توصیهی لیبکنخت، ابتدا مطلب کوتاهی برعلیه او نوشت، و زمانی که دورینگ توجه بیشتری بهخود جلب کرد، انگلس به مارکس نوشت که لازم است با این فرد برخورد جدیتری شود، و مارکس هم کاملا تأیید کرد. بعضیها، ازجمله کریستوفر آرتور طرح میکنند که این مارکس بود که از انگلس خواست نقدِ کارهای دورینگ را بنویسد و انگلس با اکراه این کار سخت را که عرصههای فلسفه، اقتصاد، تاریخ، علوم، و نظریهی سوسیالیستی را دربر میگرفت آغاز کرد.[۳۵] انگلس که در آن زمان مشغول مطالعات علوم مختلف و ریاضی بود، آنها را کنار گذاشت و برای «توضیحِ دانشنامهای درکِ مسائل فلسفی، علوم طبیعی و تاریخی»، دست به کارِ نوشتنِ اثر بزرگی شد که دو سال به طول انجامید و تحت عنوان آنتی دورینگ… (۱۸۷۷) نقش بسیار مهمی در تشریح درک مارکسی ایفا کرد، و بهزودی به یکی از مهمترین مراجع مطالعات مارکسیستی تبدیل شد.[۳۶] در ۱۸۷۶ نوشتهی بسیار مهمِ دیگری را نیز تحت عنوان «نقشِ کار در گذار از میمون به انسان» تهیه کرد که قرار بود بخشی از مجموعهی بزرگتری باشد.
ضرورت استفاده از فرصت حق رأی همگانیِ مردان در آلمان و شرکت سوسیالیستها که تازه تشکل حزبی خود را، آنطور که در مبحث سوسیالدموکراسی آلمان[۳۷] به آن اشاره کردهام به وجود آورده بودند، بحثهای مربوط به استراتژی و تاکتیک و پارلمانتاریسم را دامن زده بود. انگلس ازجمله سخت بر لاسال و لاسالیها که با بیسمارک مخفیانه به توافق رسیده بودند حمله میکرد، به سوسیالیستهایی که با آنها در اولین تشکل حزبی همکاری کرده بودند، انتقاد میکرد، و از جدا شدن آیزناخیها در ۱۸۶۹ و ایجاد «حزب کارگران سوسیال دموکراتیک آلمان» حمایت کرد.
دراین میان، بیسمارک درآلمان بر قدرت خود میافزود و در جنگ پروس-فرانسه امپراتور ناپلئون سوم را در ۱۸۷۰ دستگیر و پاریس را محاصره کرد. برقراری کمون پاریس در ۱۸۷۱، مارکس و انگلس را سخت به هیجان آورد، و ایجاد آن را نمونهی بارز دولت کارگری و دیکتاتوری پرولتاریا خواندند.
پس از شکست کمون پاریس، بسیاری از انقلابیون که از قتلعام جان سالم بهدر برده بودند، بهعنوان پناهنده راهی انگلستان و بهویژه لندن شدند. انقلابیونِ تبعیدی نظیر دیگر انقلابیون شکستخوردهی تاریخ، و نظیر آنچه که مارکس و انگلس خود بهدنبال شکست انقلابهای ۱۸۴۸ تجربهی کرده بودند، بی آنکه به تحلیل جدی دلایل شکست انقلاب بپردازند، با تندرویهای خود در امید تدارک انقلاب دیگری در کشورشان بودند. اینها از بینالملل انشعاب کرده و گروه جدیدی بهنام «کمون انقلابی» تشکیل داده بودند. (بینالملل اول هم در ۱۸۷۲ پس از اخراج باکونین، خود دو شقّه شده بود.)
در سال ۱۸۷۴ انگلس ضمن انتقاد کلی از درکِ بلانکیستی انقلاب و توطئهگری، و اینکه هر گروه سعی میکرد خود را رادیکالتر از بقیه عرضه کند در نوشتهی ادبیات پناهندگی مشاهدات بسیار جالب و آشنا به ذهن را در «نقد برنامهی بلانکیستهای پناهنده»، طرح میکند. در آنجا میخوانیم: «بعد از هر انقلابِ ناموفق یا ضدانقلاب، فعالیت پُر جنبوجوشی در میان مهاجرینی که به خارج فرار کردهاند درمیگیرد. گروههای حزبی با سایهروشنهای متفاوت شکل میگیرند، و یکدیگر را متهم به بهگِل کشاندنِ گاری، خیانت، و دیگر گناهان کبیره میکنند. با سرزمین مادری هم رابطهی نزدیکی برقرار میکنند، سازماندهی و توطئه میکنند، جزوه و روزنامه منتشر میکنند، و قسم میخورند که انقلاب بار دیگر باز شروع خواهد شد، و پیروزی نزدیک است…». [۳۸]
او اشاره میکند که «بلانکیستها بهرغم مخالفت با هدف باکونیستها، در وسیلهی نیل به هدف با آنها موافقاند»، و به مثال مهمی در مورد برخورد به مذهب و خداناباوری (آتهایسم) اشاره میکند. میگوید امروزه خوشبختانه خداناباور بودن کار سختی نیست، و بسیاری از کارگران آلمانی و فرانسوی بهطور تجربی ماتریالیست هستند، «اما این برای بلانکیستها کافی نیست، و برای آنکه ثابت کنند که از همه رادیکالترند، اعلام کردهاند که ‘کمون باید یکبار برای همیشه بشر را از شَبَحِ بدبختیهای گذشته (خدا)… و حال، فارغ سازد – جایی برای کشیشان در کمون نیست، [و] هرگونه نیایش مذهبی، و هر گونه سازمان مذهبی باید ممنوع اعلام شود’.» انگلس بهطنز میگوید، کسانی که «این فرمانِ از بالا برای تبدیل کردن مردم به خداناباوری» را امضا کردهاند حتماً فرصت کشف این را داشتهاند که «هر چیزی را روی کاغذ میتوان فرمان داد، اما معنایش این نیست که [میتواند]عملی شود». او سپس اعلام میکند که «تعقیب و آزارِ مذهبی بهترین راه تقویتِ اعتقادات نامطلوب است»، و امروزه «بهترین خدمت به خدا، اجباری کردنِ خداناباوری است….».[۳۹]
در آلمان قانون ضدسوسیالیستی بیسمارک در ۱۸۷۸ محدودیتهای بیشتری را برای فعالیت سوسیالیستها به وجود آورد و حزب کارگران سوسیالدموکرات آلمان غیر قانونی اعلام شد. جناح راست حزب در مانیفستی به سیاستِ حزب که خود را تنها در رابطه با طبقهی کارگر تعریف میکرد، ایراد گرفته، و طرح کرده بود که حزب به «طبقات تحصیلکرده و صاحب مالکیت» و «اقشار بالایی جامعه» بیتوجه مانده، و «حزب کسانی را ندارد که در رایشتاگ آن را نمایندگی کنند». در سال ۱۸۷۹ در یک نامه («بخشنامه») برای رهبران حزب سوسیالدموکرات آلمان با نگارش انگلس اما به اسم مارکس و خودش، به نویسندگان این مانیفست سخت حمله شد. در آن نامه از جمله میخوانیم که «… آیا سوسیال دموکراسی آلمان به بیماری پارلمانتاریستی آلوده شده و بر این تصور است که با رأی همگانی، روحالقُدُس برسر انتخابشدگان نازل خواهد شد…». در زمینهی تفکر لاسالی و ضرورت جلب دیگر طبقات اشاره میشود که «…از نظر این آقایان حزب سوسیالدموکرات نباید بهشکلِ یکطرفه حزب طبقهی کارگر باشد…. این که طبقهی کارگر ناتوان از رهایی خود بهدست خودش است…»، و برای این کار «باید خود را تحت رهبری ‘تحصیل کردهها و بورژوازی’ قرار دهد.» سپس اضافه میکنند که با این حساب برای نترساندنِ بورژوازی باید نشان دهند که «…شَبَح سرخ تنها یک شَبَح است و موجودیت ندارد.» مارکس و انگلس میگویند ما با این نوع حرفها از ۱۸۴۸ آشنایی داریم. «همانطور که برای بورژوا-دموکراتهای آن زمان استقرار یک جمهوری دموکراتیک امری دور و دستنیافتنی بهنظر میآمد، برای این سوسیالدموکراتها هم براندازیِ سرمایهداری چنین است، و بنابراین [این خواست] هیچ اهمیتی در سیاست امروز ندارد.» مارکس و انگلس سپس اعلام میکنند که «… ما نمیتوانیم با کسانی همکاری کنیم که خواستار حذفِ مبارزهی طبقاتی از جنبش هستند. هنگام پایهریزیِ بینالملل ما بهوضوح شعار جنگی را اعلام کردیم: رهایی طبقهی کارگر باید بهدستِ خود طبقهی کارگر انجام میشود. ازاینرو ما نمیتوانیم با کسانی همکاری کنیم که آشکارا اعلام میکنند که کارگران آموزشندیدهتر از آناند که بتوانند خود را رها سازند، و ابتدا باید از بالا و توسط اعضای خیرخواهِ بورژوازی و خردهبورژوازی به رهایی برسند.» [۴۰]
در این زمان انگلس مطالعات خود را در رشتههای مختلف علوم و ریاضی ادامه میداد، و مجموعه یادداشتهای نامنظماش در این عرصه بین سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۳با ترکیبی از زبانهای آلمانی، فرانسوی و انگلیسی (گاه در یک جمله)، و چند مقاله در این عرصه، زمینه سازِ کتاب دیالکتیکِ طبیعت شد که سالها پس از مرگش انستیتو مارکس – انگلس مسکو در ۱۹۲۷منتشر کرد.[۴۱] واضح است که چون انگلس عالِم علوم طبیعی و ریاضی نبود، این مجموعه یادداشتها عاری از خطا نبودند.[۴۲]
انگلس در این دوران، بدون ازدواج رسمی با لیزی خواهر مِری که فوت شده بود، رسماً بهعنوان همسر او در یک محل زندگی میکرد. لیزی هم نظیر خواهرش از فعالین کارگری و از حامیان جنبش ایرلند برعلیه سلطهی انگلیس بود و با النور دختر مارکس که او را نیز حامی جنبش ایرلند کرده بود بسیار نزدیک بود. لیزی برای کمک به خواهرزادهی فقیر خود او را که «پَمپس» مینامیدند و دختری بسیار زیبا و باهوش بود، به خانه آورده بود. انگلس پمپس را به مدرسه فرستاد تا بر خلاف خالههایش تحصیل کند و باسواد شود. در سال ۱۸۷۸ لیزی بر اثر بیماری در گذشت. انگلس بهخاطر لیزی، یک ساعت قبل از مرگ رسماً با او ازدواج کرد، و بر سنگ قبر او نوشتند، «لیدیا برنز، همسر فریدریش انگلس». پس از مرگ لیزی، پمپس ادارهی امور منزل انگلس را برعهده گرفت و با شخصیت قویای که داشت، کنترل امور و حتی ملاقاتهای انگلس را در دست گرفته بود.
بعد از مارکس
بعد از مرگ مارکس، انگلس بهقول لیبکنخت در نقشِ «ویولن اول»، با مسئولیتهای بهمراتب بیشتری مواجه شد. وی در این دوره هم در ادامهی مطالعات و پژوهشهای خودش در عرصههای مختلف، هم تنظیم نوشتهها و یادداشتهای پراکندهی مارکس و ترتیب ترجمهی آثار چاپشدهاش به دیگر زبانهای اروپایی، و هم شرکت فعالانه در فعالیتهای سیاسی و مبارزاتیِ روبه گسترش جنبشها و احزاب سوسیالیستی درگیر بود. دوستان نزدیک انگلس از جمله ببل، لیبکنخت و کائوتسکی که نگران تنها شدن او بودند، به او اصرار کردند که از انگلستان به اروپا بازگردد، اما انگلس قاطعانه مخالفت کرد و گفت «به کشوری نخواهم رفت که فرد را میتوان از آنجا اخراج کرد» و در لندن ماند.
او قبل از ازسرگرفتن کارهای پژوهشی خودش، در انبوهِ عظیم و نامنظمِ نوشتهها و یادداشتهای مارکس به جستجو پرداخت. پس از مرگ مارکس، هلن دموت خانهدار مارکس به منزل انگلس منتقل شد، و در کار تنظیم نوشتهها، منشیگری، و مدیریت خانه به انگلس کمک میکرد. در این جستوجو، انگلس متوجه شد که متنِ جلد دوم کتاب سرمایه عملاً تکمیل شده بوده و مارکسِ با وسواس همیشگیاش از ترس فشارهای انگلس برای تسریع در چاپ آن، او را بیخبر گذاشته بود. انگلس که بهقول خودش تنها کسی بود که میتوانست خط مارکس را بخواند، از ۱۸۸۳ کار سختِ تنظیم نهایی کتاب را آغاز کرد. چشمانش سخت ضعیف شده بود و بهسختی میتوانست بخواند، اما سرانجام جلد دوم سرمایه را در ۱۸۸۵ منتشر ساخت. بهتدریج از جوانترها، از برنشتاین و کائوتسکی هم کمک گرفت. چند سال بعد در ۱۸۹۴ نیز جلد سوم را منتشر کرد.
بحثهای مفصل و گوناگونی در مورد نحوهی ویراستاری جلدهای دوم و بهویژه سوم مطرح است که مجال طرح آنها در این جا نیست. مسئله اینجاست که انجامِ این کار غولآسا بدون انگلس ممکن نمیبود.
از اوایل دههی ۱۸۸۰، به دنبال مطالعات و نوشتههای اگوست ببل در مورد زنان («زنان و سوسیالیسم») و کائوتسکی («منشا ازدواج و خانواده»)، و با برداشتها و تأکیدهای متفاوت بهویژه در رابطه با مطالعهی یادداشتهای مارکس در مورد کتاب جامعهی کهن نوشته لوییس مورگان، انگلس کتاب منشاء خانواده، مالکیت خصوصی، و دولت[۴۳] را در ۱۸۸۴ نوشت، و در چاپهای بعدی با انجام مطالعات بیشتر تجدیدنظرهایی در آن انجام داد. این کتاب ازجمله به توضیحِ فرایند اضمحلال جامعهی کمونیِ اولیه و ایجاد جامعهی طبقاتی مبتنی بر مالکیت خصوصی و تأثیرات آن بر روابط خانواده، تحول روابط جنسیتی و تقلیل موقعیت زنان، پرداخت.
در ۱۸۸۶چند فصلِ فلسفی در زمینهی ایدهآلیسم و ماتریالیسم نوشت که بعداً در کتاب مهمِ لودویگ فویرباخ و پایان فلسفهی کلاسیک آلمان[۴۴] چاپ شد. در این کتاب رابطهی ماتریالیسمِ مارکسی را با دیدگاههای فلسفی ماقبل خود، ایدهآلیسم هگل و ماتریالیسم فویرباخ، و نیز رابطهی هستی و تفکر را تشریح کرد. در ۱۸۸۷، کتابچهی مهمی تحت عنوان «نقش قهر در تاریخ» [۴۵]در زمینهی وحدت آلمان و نقش بیسمارک در آن و شکست فرانسه، محاصرهی کموناردها در پاریس، تحمیل غرامت و اشغال بخشی از فرانسه، و ترسویی و بی کفایتی بورژوازی آلمان در تلاش برای حذفِ بقایای اشرافیت فئودال نوشت، که بعداً در نشریه دی نویه تسایت منتشر شد.
در ۱۸۸۸، پس از سالها پرکاری بیوقفه، تصمیم به یک تعطیلی گرفت و به همراه النور مارکس و همسر او اولینگ سفری به امریکا کرد. کتاب او وضعیت طبقهی کارگر در انگلیس در ۱۸۸۶ در امریکا منتشر شده بود، و او مقدمهای بر چاپ انگلیسی آن در امریکا نوشته بود. آنطور که النور مارکس در نامهای مینویسد، «ژنرال» که در آن زمان ۶۸ سال داشت از سفر امریکا بسیار لذت برد و بسیار آموخت. خودش بعداً نوشت که همه چیز در امریکا «نو» و «عقلانی» و «عملی» است، و از این بابت «همه چیز متفاوت» از آن است که ما با آن آشناییم.[۴۶] هر چند که از بابت نظریهپردازی چندان تحت تأثیر قرار نگرفت و نوشت که «جهلِ نظری ویژگیِ همهی ملتهای جوان است.»
انگلس علاوه بر کار پژوهشی و نوشتاری، در زمینهی سازماندهی جنبش سوسیالیستی اواخر دههی هشتاد و اوایل دههی نود نیز بسیار فعال بود. از مهمترین وقایع تلاش سوسیالیستهای مختلف اروپا برای ایجاد تشکل جهانی به بهانهی صدمین سالروز انقلاب کبیر فرانسه در سال ۱۸۸۹ بود. اختلافات درونی سبب شده بود که دو کنگرهی همزمان یکی رسماً از طرف مارکسیستها و دیگری از طرف «امکانگرایان» (نگاه کنید به مقالهی «سوسیالدموکراسی فرانسوی»[۴۷]) و جناح رفرمیست حزب سوسیالدموکرات آلمان برگزار شود. با آن که انگلس خود به کنگرهی پاریس نرفت، اما تلاش بسیار کرد و مانع از رفتن آلمانها به کنگرهی امکانگرایان شد. سرانجام، کنگرهی مارکسیستها با ۳۹۱ نماینده از ۲۰ کشور جهان، «بینالملل دوم» را ۱۳ سال پس از انحلال بینالملل اول به وجود آورد.
در سالهای میانی بینالملل اول و دوم تحولات عظیمی در اروپا اتفاق افتاده بود: سرمایهداری بهسرعت در حال رشد بود و با گسترش قدرت استعماری ثروتهای بزرگتری را به دست میآورد؛ همروند با آن طبقهی کارگر که به درجات مختلف دارای تشکل اتحادیهای شده بود، امکانات نسبتاً بهتری کسب کرده بود؛ گسترش حق رأی همگانی مردان، امکان ورود سوسیالیستها به پارلمان و تاثیرگذاری آنها بر سیاستها را فراهم آورده بود. همراه با این تحولات گرایشهای رفرمیستی میان سوسیالیستها نیز گسترش مییافت. اگر در بینالملل اول مارکس و انگلس، همانطور که در بالا اشاره شد، بیشتر با انقلابیگریهای افراطی مواجه بودند، انگلس در چند سالِ آخر زندگیاش در بینالملل دوم، با گرایشهای افراطی رفرمیستی مواجه بود.
در ۱۸۹۰ در همان سالی که بیسمارک کنار گذاشته شد، سوسیالدموکراتهای آلمان که قبلاً با لاسالیها وحدت کرده و مارکس در «نقد برنامهی گوتا» سخت به آنها تاخته بود، حزب سوسیالدموکرات آلمان را به وجود آوردند. سوسیالیستها در همین سال در انتخابات پارلمانی، نزدیک به بیست درصد آرا را به دست آوردند. انگلس از این موفقیت بسیار خوشحال بود و برای یک روزنامهی انگلیسی گزارش این موفقیت را نوشت. ازجمله در این گزارش میخوانیم که «این انتخابات، انقلابی کامل در وضعیت احزاب آلمان است. در واقع سرآغازِ عصرِ جدیدی در تاریخ آن کشور است.»[۴۸] وی همچنین در نامهای به لورا مارکس-لافارگ نوشت، «۲۰ فوریهی ۱۸۹۰ [روز انتخابات]، نقطهی آغازِ انقلابِ آلمان است.»[۴۹] واضح بود که جناح راستِ حزب از این امر به نفع خود استفاده کند. با این حال انگلس به توصیهی دوست مورد اعتمادش بِبِل برای آنکه فضای نسبتاً آزادشدهی سیاسی به نفع کارگران و سوسیالیستها به خطر نیفتد، سیاست خویشتنداری و تدریجگرایی را در آن مقطع تأیید کرد. اما همزمان یک فراکسیون تندرو در جناح چپ حزب تحت عنوان «نوجوانان» که خود را «مارکسیستهای انقلابی» نامگذاری کرده بودند، ظهور کرد و سیاستهای حزب را مورد حمله قرار داد. ببل و لیبکنخت با اصرار فراوان از انگلس خواستند که از اتوریتهی خود استفاده کند تا این جوانان را به سکوت وادارد. انگلس که همزمان با گروه مشابهی در انگلستان به رهبری هِنری هایندمان هم مواجه شده بود، و «مارکسیسمِ ولگار» آنها را محکوم کرده بود، (نگاه کنید به «سوسیالیسم بریتانیایی») به این «دانشجویان متکبر، دست به قلمهای عصبانی… که مارکسیسم را تحریف میکنند» حمله کرد. اما همزمان به جناح راست حزب، این «عملکاران… سوسیالیست خردهبورژوا» نیز سخت تاخت.[۵۰]
حزب در ۱۸۹۱ برنامهی ارفورت را جایگزینِ برنامهی گوتا کرد. پیشنویس این برنامه را انگلس خواند و ضمن پارهای ویراستاریها و تأیید کلیات برنامه که بر پایان اجتنابناپذیر و قریبالوقوع سرمایهداری و ضرورت مالکیت سوسیالیستی وسایل تولید تأکید کرده بود، از توهم حزب نسبت به گذار مسالمتآمیز تحت هر شرایطی سخت انتقاد کرده بود. در همین سال، به مناسبت بیستمین سال کمون پاریس، مقدمهی ۱۸۹۱ بر جنگ داخلی فرانسه را نوشت، و ضمن انتقاد از سیاستهای پرودونیستها و بلانکیستها که اکثریت کمون را تشکیل میدادند، بر کمون بهعنوان نمونهی «دیکتاتوری پرولتاریا» تأکید گذاشت.[۵۱] حال بحث این بود که آیا جمهوری دموکراتیک هم میتواند دیکتاتوری پرولتاریا باشد، و پاسخ با اشاره به کمون پاریس مثبت بود.
خود انگلس هم امکان به قدرت رسیدن حزب از طریق انتخابات را در تصور داشت. در مقالهای برای سالنامهی حزب کارگر فرانسه، که در ۱۸۹۲ در نشریات دیگر هم منتشر شد، با مقایسهی آمار آرای سوسیالیستها در شش انتخابات از ۱۸۷۱ که در آن سال با حدود بیش از صد هزار نفر رأی آورده بودند، تا سال ۱۸۹۰ که آرای آنها به بیش از ۴/۱ میلیون نفر رسیده بود، نوشت که «…این حزب امروز به نقطهای رسیده که میتوان تاریخ به قدرت رسیدناش را با محاسبهی ریاضی تعیین کرد.» او پیشبینی میکند که در انتخابات بعدی حزب با بیش از دو و نیم میلیون رأی به بزرگترین حزب آلمان تبدیل میشود. انگلس میگوید که «بورژوازی مرتب از ما میخواهد که توسل به شیوهی انقلابی را محکوم کنیم و در قالب قانون عمل کنیم»، حال این بورژوازی و دولتاش خواهد بود که قانون را زیر پا گذاشته و به خشونت متوسل خواهد شد. اما خوشبینانه تأکید میکند که اِعمال زور بر علیه یک حزب با دو میلیون عضو که در سراسر کشور پراکنده است، کار بهجایی نخواهد برد.[۵۲] انگلس در ۱۸۹۳ در مصاحبهی جالبتوجهی با روزنامهی فرانسوی فیگارو، ضمن ابراز اطمینان از پیروزی سوسیالیستهای آلمان در انتخابات بعدی، در پاسخ به این سؤال که هدف نهایی سوسیالیستهای آلمانی چیست، پاسخ میدهد، «ما هیچ هدف نهایی نداریم. ما تحولگرا (evolutionaries) هستیم، ما قصدِ دیکته کردنِ قوانینِ قطعی و نهایی به بشریت را نداریم… ما به این قانع خواهیم بود که وسایل تولید را در اختیار جامعه قرار دهیم، و کاملاً واقفیم که این امر تحت حکومتهای فعلی سلطنتی و فدرالیست بههیچوجه عملی نیست.»[۵۳] در سؤال بعدی خبرنگار فیگارو که تا زمانی که سوسیالیستهای آلمان بتوانند نظریههای خود را عملی سازند، به نظر راهی بس طولانی در پیش دارند، انگلس پاسخ میدهد که «نه آنقدر طولانی که شما فکر میکنید. به نظر من زمانی که از حزب ما خواسته شود که قدرت دولتی را در دست گیرد، در حالِ نزدیک شدن است. شاید در اواخر قرن [حدود هفت سال بعد] شاهد این رویداد باشید.»[۵۴]
زندگی خصوصی انگلس در این دوران با آشفتگیهایی همراه بود. در ۱۸۹۰ هلن دموت، مهمترین یادآورِ دوران مارکس و کسی که در تنظیم اسناد و نوشتهها کمک بزرگی برای انگلس بود و با کمک پَمپس ادارهی امور منزل را هم نظم بخشیده بود، در گذشت. انگلس بنا به وصیت جنی همسر مارکس، هلن را در مقبرهی خانوادگی مارکس دفن کرد (وی بعداً به محل دفن مارکس منتقل شد). انگلس برای پر کردن جای خالی او از لوییز، همسر مطلقهی کاتوتسکی که انگلس همیشه به او علاقمند بود و در جریان طلاقِ آنها از او حمایت کرده بود، دعوت کرد که به لندن بیاید و کارِ منشیگری و مدیریت خانه را بر عهده گیرد، و لوییز هم با اشتیاق زیاد پذیرفت. اگر پَمپس حضورِ هلن دموت را بهخاطر ارشدیتاش تحمل میکرد، در مورد لوییز، زن جوان سیساله، چنین نبود و تنها با تهدیدهای انگلس بود که حضور او را در منزل با سختی پذیرفت. پَمپس سرانجام ازدواج کرد، و شوهرش تا مدتها به بهانههای مختلف انگلس را از نظر مالی میدوشید، و انگلس هم بهخاطر پَمپس به او کمک میکرد.[۵۵] از سوی دیگر این تردید در میان رهبران سوسیالیست نزدیک به انگلس وجود داشت که آیا غیر از رابطهی کاری، رابطهی دیگری هم بین انگلس و لوییز جریان داشت یا نه. انگلس در نامهای به ببل نوشته بود که اختلاف سنی ما آنقدر زیاد است که بحث ازدواج یا روابط خارج از ازدواج نمیتواند مطرح باشد.
انگلس در این میان به کارهای نوشتاری هم ادامه میداد. در ۱۸۹۲، به درخواست پُل لافارگ، با استفاده از سه فصل آنتی دورینگ، کتابچهای تحت عنوان سوسیالیسم: تخیلی و علمی،[۵۶]، با هدف آموزش کارگران تهیه کرد، و ازجمله به چگونگی پیدایش ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی، درک مادی تاریخ، تئوری ارزش اضافی، و تفاوتهای سوسیالیسم «تخیلی» و «علمی» پرداخت، و با تأکید بر تضادِهای نظام سرمایهداری، بر ضرورت انقلاب پرولتری تأکید کرد.
در ۱۸۹۴، زمانی که بحثِ مسئلهی ارضی در حزب سوسیالدموکرات آلمان مطرح شده بود، در حالی که بیماریهای متعدد توان انگلس را محدود کرده بود، او اثر مهم دیگری تحت عنوان «مسئلهی دهقانی در فرانسه و آلمان»[۵۷] نوشت. وی به این مسئله اشاره میکند که دهقانان که در بسیاری از کشورها(ی آن زمان) اکثریت جمعیت را تشکیل میدهند، بهخاطر دورافتادگی دچار بیتفاوتی و بیعلاقگی (apathy) هستند و این امر خود سبب فسادِ پارلمانتاریستی در فرانسه و استبداد در آلمان بوده است. اضافه میکند که این مسئله امری فائقنیامدنی نیست و با انتقاد از جنبههایی از برنامهی ارضی سوسیالیستهای فرانسه، به طرحِ سیاستهای پرولتری مورد نظرش در رابطه با اقشار مختلف دهقانی پرداخته، و بر همکاری کارگران و دهقانانی که کار میکنند تأکید کرد.
انگلس در ۱۸۹۵ سه مقاله از مارکس در مورد انقلاب ۱۸۴۸ را همراه با یک مقاله که خود مشترکاً با مارکس در اینباره نوشته بود، بهصورت کتابی تحت عنوان مبارزهی طبقاتی در فرانسه، با مقدمهی مفصلی به قلم خودش، تهیه کرد.[۵۸] در جای دیگر بهتفصیل در مورد این مقدمه نوشتهام،[۵۹] و در اینجا به این خلاصه اکتفا میکنم که متنِ کامل این مقدمه (و نه متنِ خلاصه و تحریفشده توسط لیبکنخت، و یا متنِ مفصلتر توسط کائوتسکی) برخلاف همهی جنجالهایی که از دو زاویهی افراطی به آن شده، (برخی انگلس را به تجدیدنظرطلبی متهم کردهاند، برخی هیچ تفاوتی میان مواضع طرحشده در این مقدمه و نوشتههای قبلی انگلس نمیبینند، و برخی هم بهنوعی در اصالت آن شک میکنند)،[۶۰] بهوضوح نشان میدهد که انگلس ضمن تأکید بر بنیانِ باورهای همیشگیاش، انتقادهایی نسبت به برخورد گذشتهی خودش و مارکس در مورد توهم نزدیکی سقوط سرمایهداری و انقلابهای ۱۸۴۸ و ۱۸۷۱ داشته است. ازجمله طرح میکند که «تاریخ… نشان داده که نظر ما در آن زمان توهم بوده. حتی فراتر از آن: تاریخ نهتنها خطای ما در آن زمان را دور انداخته؛ بلکه شرایطی را که پرولتاریا باید در آن مبارزه کند، کاملاً دگرگون ساخته است. امروزه شیوهی مبارزاتی ۱۸۴۸ از هر جهت منسوخ گشته،…» او اضافه میکند که «[تاریخ] بهوضوح نشان داده که وضعیت توسعهی اقتصادی قاره [اروپا] در آن زمان برای جایگزینیِ تولید سرمایهدارانه، تا حد بسیار زیادی، نارس بود؛…» ضمن اشاره به رشد سریع سرمایهداری بعد از ۱۸۴۸ و همراه آن رشد طبقهی کارگر، میگوید «اگر حتی همین ارتش نیرومند پرولتاریا هنوز نتوانسته به هدف خود برسد، اگر فاصلهی زیادی با کسب پیروزی با یک ضربهی نهایی دارد، در مسیر دشوار و سختِ مبارزه، آرام باید از موضعی به موضع دیگر پیشروی کند.» وی تأکید میکند که «این امر یکبار برای همیشه ثابت میکند که کسب پیروزی برای بازسازی اجتماعی فرایندی طولانی است.»
انگلس در مورد کمون پاریس اشاره میکند ضمن آن که کمون نشان داد «از این پس در پاریس هیچ انقلابی جز انقلاب پرولتری ممکن نیست»، « بار دیگر، بیست سال بعد از زمانِ نوشتهی ما، ثابت شد که حتی در آن زمان برقراریِ حکومت طبقهی کارگر تا چه حد غیرممکن بود.» در مورد آلمان، انگلس شرح میدهد که کارگران آلمان با استفاده از حق رأی همگانی، به رشد شگفتانگیز حزب کمک کردند، و اضافه میکند «[کارگران آلمان] با نشان دادن اینکه چهگونه باید از حق رأی همگانی استفاده شود، رفقایشان در دیگر کشورها را با سلاح جدیدی، بُرندهترین سلاح، مجهز کردند.» او به مانیفست عطف میکند که اعلام کرده بود بهدست آوردن حق رأی همگانی، و دموکراسی، «یکی از اولین و مهمترین وظایف پرولتاریای مبارز است.». سپس نقلقول معروف برنامهی حزب کارگر فرانسه را (که خود مارکس مقدمهاش را نوشته بود) طرح میکند، که نظامِ حق رأی را باید از «وسیلهای برای فریبکاری، به وسیلهای برای رهایی» تبدیل کرد. پس از اشاره به تغییر تاکتیکهای مبارزه میگوید، «طنز تلخ تاریخ همه چیز را وارونه میکند. ما ‘انقلابیها’، ‘شورشگران’ با اتخاذ روشهای قانونی وضعیت بهمراتب بهتری از پیگیری شیوههای غیرقانونی و قیام، داریم.» این مقدمه که در ماههای پایانی زندگی انگلس نوشته شده بهروشنی تداوم و تحول نظری انگلس را نشان میدهد. تردیدی نیست که انگلس تاحدی تحت فشار رهبری حزب سوسیالدموکرات آلمان، که بهخاطر شرایط امنیتی از انگلس خواسته بودند کمی متن مقدمه را متعادلتر کند، قرار گرفته بود. اما انگلس در پاسخ به نامهی ریچارد فیشر از سوی هیأت اجرایی حزب، ضمن اعلام پذیرش پارهای از خواستها قاطعانه نوشت «… من نمیپذیرم که شما جسم و روحِ خود را در گروِ قانونیت مطلق، قانونیت تحت هر شرایطی … [قرار دادهاید].[۶۱]
در این ایام، حال جسمانی انگلس بر اثر سرطان حنجره رو به وخامت گذاشته بود، توان حرف زدن را از دست داده بود و تنها با نوشتن میتوانست ارتباط برقرار کند، و چشمهایش هم به سختی میدید. سرانجام انگلس پس از شش ماه بیماری، در شامگاه پنجم ماه اوت ۱۸۹۵ در گذشت. وی خواسته بود که مراسمی برگزار نشود، جسدش را بسوزانند و خاکسترش را به دریا بریزند. اما خبر درز کرده بود و فردای آن روز علاوه بر اعضای باقیماندهی خانوادهی مارکس، جمعی از رهبران کارگری و سوسیالیست از جمله لیبکنخت، کائوتسکی، برنشتاین، ببل، و زاسولیچ در کنار قطاری که جسد او را برای سوختن به کوره میبرد جمع شدند و با این «غولِ اندیشه»، «فیلسوفِ خودآموخته»، «دانشنامهی متحرک»، «شاعر»، «جنگجوی مسلح»، «انقلابی رئالیست»، «انقلابی دموکرات»، «نظریهپرداز فلسفه، اقتصاد و سیاست»، «ژورنالیست»، «مبارز خستگیناپذیر»، و… وداع کردند. برنشتاین مینویسد در یک روزِ آشفتهی پاییزی او بههمراه اِلِنور مارکس، ادوارد اِوِلینگ (داماد مارکس)، و یکی نفر دیگر قایق کوچکی را کرایه کرده، به سمت کانال مانش حرکت کردند و خاکستر انگلس را آنطور که خواسته بود به آبها سپردند. او نخواست که مقبره و سنگ قبری داشته باشد. داراییاش زمان مرگ حدود سی هزار پوند بود؛ در وصیّتِ خود، یک هزار پوند را برای انتخابات کاندیداهای سوسیالیست در آلمان اختصاص داد، و مابقی را بهتساوی بین دو دختر بازماندهی مارکس، لورا و النور، تقسیم کرد، با این قرار که هر یک از آنها یکسوم از سهم خود را به فرزندان بازماندهی جِنی، دیگر دختر مارکس که خودکشی کرده بود، بدهند.[۶۲]
انگلس بی تردید از شاخصترین و اثرگذارترین شخصیتهای فکری و انقلابی قرن نوزدهم بود. بخت او و همزمان بدبیاری او این بود که در جوار غول بزرگتری بهناچار همیشه بهاصطلاح نقشِ «ویولون دوم» را ایفا میکرد. در مورد سهم خودش در این بزرگترین همفکری و همکاری تاریخ بشر، متواضعانه میگفت «مارکس نابغه بود، و ما استعدادی بیش نبودیم.» اما واقعیت این بود که هر دو، به درجات مختلف، از بزرگترین نوابغ تاریخ بشر بودند.