آقای سعید رهنما یکی از پژوهشگران برجسته جنبش چپ ایران به مناسبت تولد دویست سالگی فریدریش انگلس مقالۀ جالب و قابل توجهی را تهیه کرده اند که سایت اندیشه نو در چهار شماره آنرا منتشر می کند (منبع: «نقد اقتصاد سیاسی»).
معرفی نویسنده: سعید رهنما، استاد بازنشسته و رئیس سابق مدرسه عالی سیاستگذاری و مدیریت دولتی دانشگاه یورک کانادا، مولف کتابها و مقالات متعددی درباره نظریههای سازماندهی، نظریه مارکسی، جنبشهای سوسیالیستی و کارگری است. مقالههای او در نشریههایی چون Monthly Review ،New Politics و Economic and Industrial Democracy منتشر شده اند. سعید رهنما در دوران انقلاب ۱۳۵۷ از بنیانگذاران اتحادیه سراسری شوراهای کارگران و کارمندان سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران بود.
*******************************
بیستوهشتم نوامبر ۲۰۲۰، (هشتم آذر ۱۳۹۹) سالروز تولد دویست سالگی فریدریش انگلس، نخستین و برجستهترین مارکسیستِ تاریخ، و نزدیکترین دوست و همکار کارل مارکس است؛ مردی که خود در پایهگذاری و توسعهی جهانبینی «مارکسیستی» و درک مادی تاریخ سهمِ غولآسایی دارد.[۱] نقش انگلس در زندگی مارکس آنچنان بزرگ است که بیتردید میتوان گفت، بدون او مارکس بهسبب انبوه مسائلی که با آنها مواجه بود — و در جای دیگر به آن پرداختهام[۲] — نمیتوانست نقش عظیم تاریخی خود را در عرصههای تفکر و مبارزهی رهایی انسان ایفا کند. با این حال، انگلس یکی از بحثانگیزترین شخصیتهای مارکسیست و جنبش سوسیالیستی است. پارهای او را جزمگرا و غایتگرا خواندهاند؛ پارهای ادعا کردهاند که او پس از مارکس از درک ماتریالیسم تاریخیِ اولیهی خود و مارکس فاصله گرفت؛ دیگرانی بر این باورند که او دیدگاههای انقلابی را کُلّاً کنار گذاشت و به رفُرمیسم و حتی تجدیدنظرطلبی روی آورد؛ باز دیگرانی هستند که مدعی آناند انگلس هیچ تغییری در دیدگاههای اولیهی خود نداد و همیشه بر استراتژی انقلابی اولیهی خود پایبند بود. بسیاری نیز ادعا کردهاند که انگلس از خود حرفی نداشت و تنها کارش سادهسازی و عامهفهم کردنِ نوشتههای پیچیدهی مارکس، و حتی ایجاد زمینه برای بدفهمیها و سوءاستفادهی فرصتطلبان از آنها، بود. چنانکه خواهیم دید، هیچ یک از این برخوردهای افراطی در مورد انگلس درست نیست، و هر چه زمان میگذرد مورخان و نظریهپردازان بیشتری را میبینیم که انگلس را به نحو شایسته و بایسته تحلیل و تحسین میکنند.
ترقیخواهی از نوجوانی، «فیلسوفِ خودآموخته»
انگلس پسرِ ارشدِ یک خانوادهی ثروتمندِ پروتستانِ متعصب، در یکی از صنعتیترین مناطق آلمان در شهر بارمِن پرورش یافت. پدرش مالک صنعت بزرگ نساجی در آن منطقه بود و در منچسترِ انگلستان نیز در یک کارخانهی نساجی و نخریسی شریکِ بود. خانواده بر این امید بود که پسر کارِ پدر، پدر بزرگ، و جَدِ پدری را پی گیرد که همه از صاحبان این صنعت بودند که بخش مهمی از انقلاب صنعتی آلمان بود.[۳] والدینِ انگلس او را در نوجوانی از مدرسه بیرون آوردند و به کارِ امور تجاری در شرکتهای پدر واداشتند. اما او علاقمند به شعر و فلسفه بود و از همان نوجوانی تحت تاثیرِ نوشتههای «هگلیهای جوان» مشغول خواندن هگل شد، شعر میسرود و با نام مستعار در روزنامههای محلی مطالب انتقادی در مورد مسائل اجتماعی مینوشت. انگلس در مقابل فرهنگ مذهبی خانواده که درکی بنیادگرا و سخت متعصبانه داشت، دست به شورش زد.[۴] زندگینامهنویسان انگلس نیز تأکید میکنند که او، بهعنوان یک جوان خوش بر و رو، بلندقامت، خوشپوش و متمکن، علاوه بر شور و شوقِ فلسفی و ادبی، شور و شوق لذتجویی از جوانی و زندگی را نیز داشت. به شمشیربازی، شکار و شرابِ خوب هم بسیار علاقمند بود، و از پرسهزنیهای شبانه لذت میبرد.
انگلس برای فرار از کارِ حوصله سَربَر در شرکت پدر و با امیدِ رفتن به برلین، در ۲۱ سالگی از نظام وظیفه استقبال کرد و داوطلب بخش توپخانه در برلین شد. چون خانواده مانع از خاتمهی تحصیلات دبیرستانی او شده بود انگلس نمیتوانست رسماً وارد دانشگاه برلین شود، اما در کلاسهای درس فلسفهی آن دانشگاه، که افکار هگل کماکان پس از مرگش توسط پیروان او با خوانشهای مختلف پیگیری میشد، شرکت کرد؛ هگلیهای راست با خوانشی محافظهکارانه از مذهب و دولت، و هگلیهای جوان یا چپ با برخوردی رادیکال، برداشتهای خود را تبلیغ میکردند. انگلس بهزودی به هگلیهای جوان پیوست.[۵] در آن زمان بیش از سی مقاله با نام مستعار نوشته بود، و هگلیهای برلین سخت از پیوستن او به جمعشان استقبال کردند. به این ترتیب بهقول تِرِل کاروِر زمینههای پرورش «فیلسوف خودآموخته» فراهم میآمد. درک او بر اساس آنچه که سالها بعد در این زمینه نوشت، این بود که هر آن کس که تأکید را بر «دستگاه هگلی» گذارد، محافظهکار و هر آن کس که «متد دیالکتیک» هگل را اصل قرار دهد، مترقی است. تأکید بر دیالکتیک و «پیشرویِ دیالکتیکی» بهجای این ایده که تاریخ حرکت پیروزمندانهی عقل بهسوی آزادی است، و بر این اساس هر مرحله و هرعنصر وابسته به آن از جمله دولت از مرحلهی ماقبل خود برتر است، مبتنی بر درکِ نفی هر عصرِ تاریخی و ایدههای مسلط بر آن و جایگزینی آن با عصری نوین است. انگلس تحت تأثیر فویرباخ که بهتازگی بر علیه معلم خود، هگل، قد علم کرده و «انسان» را جایگزینِ «خدا» (مسیحیت) و «ایده» (فلسفهی هگل) کرده بود، و «تفکر» را ناشی از «هستی»، و نه بر عکس، میدانست، قرار گرفته بود.[۶] او با مُوشه (موزِس) هِس سوسیالیست که در آن زمان برای روزنامهی راینیشه تسایتونگ کار میکرد و با مارکس دوست بود، آشنا شد و ایدههای اولیهی کمونیستی را از او آموخت.[۷]
والدینِ بورژوا، مذهبیِ متعصب و محافظهکار از این که پسر ارشد خانواده بهاصطلاح کلهاش بوی قورمهسبزی میداد، بسیار سرخورده و ناراحت بودند، و به این امید که انگلس افکار رادیکالاش را رها کند، او را در سن ۲۲ سالگی به دیگر کارخانهی خود در منچستر، قلب صنعتی جهان در آن زمان، فرستادند. انگلس سر راه خود سری به دفتر روزنامهی راینتشه تسایتونگ در شهر کُلن زد تا با مارکس که سردبیر آن بود ملاقات کند، ملاقاتی که برای هیچ یک چندان جذابیتی نداشت. مارکس در آن زمان از هگلیهای جوان فاصله گرفته بود و انگلس را هم از آن قماش تصور میکرد. انگلس هم از تندخویی مارکس خوشش نیامده بود.
در منچستر درست برخلاف آنچه که پدر انتظار داشت، انگلس افکار رادیکالتری پیدا کرد. برای آشنایی نزدیک با نظام سرمایهداری، صنعت، پیشرفتهای سریع علمی و تکنولوژیک، و وضعیت فلاکتبارِ کارگران صنعتی، انگلسِ جوان جای بهتری از منچستر نمیتوانست بیابد. زمانی که در ۱۸۴۲ وارد منچستر شد، شهر تازه از یک اعتصاب بزرگ کارگری بیرون آمده و هنوز پر تنش بود.[۸] کارگران صنعتی در فلاکتبارترین شرایط کار میکردند، اما همانطور که در جای دیگر، در «سوسیالیسم بریتانیایی»[۹] اشاره کردهام، کارگران از حق تشکلیابی برخوردار بودند، و این امر امکانِ مبارزهجوییشان را تقویت میکرد. در آنجا بود که انگلس با یارِ زندگیاش مِری بِرنز، دختر جوان کارگر رادیکالِ ایرلندی که همراه پدر و خواهر کوچکش در کارخانهی پدرِ انگلس کار میکرد، آشنا شد. هم او بود که انگلس را به محلات کارگری میبُرد تا با وضعیت طبقهی کارگر در دورانِ آغازینِ صنعتی شدنِ سرمایهدارای آشنا شود. مِری واسطهی آشنایی او با رادیکالهای ایرلندی و انگلیسی بود. فریدریش و مِری بهخاطر بیاعتقادی به نهاد ازدواج هرگز رسماً با هم ازدواج نکردند، و پیوند آنان تا مرگ مِری در ۱۸۶۳ نزدیک به بیست سال ادامه داشت.[۱۰]
همزمان با کار در دفتر کارخانه، انگلس شروع به مقالهنویسی برای روزنامههای لیبرالِ انگلیسی دربارهی اوضاع صنعتی آلمان کرد، و برای آلمانها هم از اوضاعِ صنعت و کارگرانِ انگلستان مینوشت. مارکس هم پنج مقالهی او را در روزنامهی راینیشه تسایتونگ با نام مستعار ایکس منتشر کرد. از ۱۸۴۳، همزمان با آنچه که در کارخانه، خیابان و محلههای کارگری میآموخت، مطالعات نظری در عرصههای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را آغاز کرد، و نتیجهی این مطالعات مقالهای ۲۵ صفحهای تحت عنوان «طرح کلی نقد اقتصاد سیاسی» بود که مارکس آن را بسیار پسندید و ویراستاری کرد.
با مارکس
مارکس در اواخر ۱۸۴۳ پس از تعطیل شدنِ روزنامهاش و فرار از استبدادِ پروسی به پاریس رفت. (تزارِ روس بهخاطر لحن ضد روسیِ روزنامهی راینیشه تسایتونگ به مقامات پروسی فشار آورده بود که امتیاز روزنامه را لغو کنند.) مارکس در پاریس با همکاری آرنولد روگه، یک هگلی جوان، نشریهی جدیدی تحت عنوان دویچ- فرانزوزیش یاربوخر به راه انداخت، و در همین نشریه که تنها یک شماره از آن در ۱۸۴۴ منتشر شد، مقالهی «طرح نقد اقتصاد سیاسی» انگلس را منتشر کرد. در همان سال انگلس برای ملاقات با مارکس به آن شهر سفر کرد. این ملاقات بسیار متفاوت از اولین ملاقات در کُلن بود. مارکس با خواندن مقالات انگلس او را جدی گرفته بود، و انگلس هم بیشتر شیفتهی شخصیت و شعور و دانش مارکس شده بود. انگلس بعدها نوشت که مارکس «بالاتر[از دیگران] ایستاده بود، و دیدی وسیعتر و سریعتر داشت…». ملاقات این دو جوانِ بیستوچند ساله (مارکس ۲۶ساله و انگلس ۲۴ ساله) ده روز و گاه تا پاسی از شب ادامه داشت. به گفتهی مارکس «هر دو از راههای مختلف به نتیجهی مشابهای رسیده بودند». و از همان زمان بود که یکی از پُربارترین و تاریخسازترین دوستیها و همکاریها پایهریزی شد. هر دو توافق کردند که متن مشترکی را برای «پالایش ذهنی» (catharsis) خود و تعیین تکلیف با هگلیهای جوان تهیه کنند. مقدمهی متن را مشترکاً نوشتند، انگلس قبل از ترک پاریس فصلهای مربوط به خود را نوشت، و بعد مارکس هم فصلهای خود را تا اندازهای با استفاده از نوشتههای دیگرش ازجمله «یادداشتهای اقتصادی و فلسفی» به آن اضافه کرد، و نام کتابچه را خانوادهی مقدس، یا نقدی بر نقدِ نقادانهِ[۱۱] گذاشت. (منظور از خانوادهی مقدس اشارهی طنزآلود به برادران برونو باوِر — الاهیاتشناسِ راسیونالیستِ هگلی و معلمِ سابقِ مارکس — و پیروان آنها بود.)
پاریس برای انگلس بسیار جذاب بود، در مورد آن نوشت این «شهری است که شهروندانش بیش از هر ملت دیگری شورِ لذتجویی را با شورِ عملِ تاریخی درهم میآمیزند.» جالب آن که او سخت شیفتهی بالزاک شده بود و او را حتی بیشتر از زولا میستود. با این حال در سپتامبر ۱۸۴۴ پاریس را ترک کرد و به زادگاه خود بازگشت. اما فعالیتهای سیاسی و سخنرانیهایش برعلیه سرمایهداری، توجه مقامات شهری را جلب کرد و گزارش او را به پلیس دادند. همین امر رابطه با خانواده را که انگلس سعی کرده بود گرم نگه دارد خرابتر کرد. بهقولی همخانگیِ یک پسرِ کمونیستِ خداناباور با یک پدرِ بنیادگرای مذهبی نمیتوانست عاری از مسئله باشد. پدرش ناراحت از اینکه انگلس آبروی خانواده را بُرده بود، مستمری انگلس را بسیار کاهش داد، و بهقول خودش «یک زندگی سگی» را به او تحمیل کرد. انگلس بهجای سخنرانی عمومی که حال برای او قدغن شده بود تصمیم گرفت که مجموعه مطالعات و یادداشتهای مربوط به وضع کارگران انگلیس را به شکل یک کتاب تنظیم کند. خانواده حتی تحمل این را نداشت که انگلس تنها در اتاق خود کتابش را بنویسند. او به مارکس نوشت که «نه میتوانم بخورم، بنوشم، بخوابم، حتی بادی در کنم… بی آنکه…»
مارکس از آشنایی با انگلس بسیار به هیجان آمده بود و از او خواست که به پاریس بازگردد. اما انگلس نوشت که هم سخت مشغول تنظیمِ مجموعه بررسیها و مشاهدات خود از اوضاع صنعت و کارگران انگلیس است، و هم ناچار است که تا حدودی خواستهای خانوادهاش را رعایت کند. به مارکس اصرار کرد که بررسیهای اقتصاد سیاسی خود را هر چه زودتر منتشر کند. اما اقامت مارکس در پاریس طول نکشید، چرا که دولت فرانسه حکم اخراج او را همراه با چند نفر دیگر ازجمله باکونین صادر کرد، و مارکس با بدبختی زیاد در ۱۸۴۵ به بروکسل رفت. انگلس هم در همان سال به آن شهر عزیمت کرد و نیز در همان سال کتاب برجستهی خود وضعیت طبقهی کارگر در انگلیس[۱۲] را منتشر کرد؛ کتابی که مارکس بسیار تحت تأثیر آن قرار گرفت و در نوشتههایش مرتب به آن عطف میکرد.
بین سالهای ۱۸۴۵ و ۱۸۴۶، مارکس و انگلس کار مشترک دیگری، ایدئولوژی آلمانی را در عرصهی فلسفه با هم به انجام رساندند[۱۳] که در زمان حیاتشان منتشر نشد. کتاب برای روشن ساختن ذهن خودشان، و گذرِ نهایی از ایدهآلیسم به ماتریالیسم، درکِ اهمیت زیربنای اقتصادی و تکنولوژیک، و مبارزهی طبقاتی، نقش بسیار مهمی داشت. نگارش این کتاب همزمان بود با «تزهای فویرباخ» مارکس (با ویرایش انگلس)، که در ۱۸۴۵ در آخرین تز خود اعلام کرده بود، «فیلسوفان، جهان را به شیوههای گوناگون تنها تفسیر کردهاند؛ نکته بر سرِ تغییرِ آن است.»
نظریهپرداز انقلابی، سازماندهندهی مبارزه
دوران فعالیت مستقیمِ سیاسی این دو جوان انقلابی برای «تغییر» جهان آغاز شده بود. از سالها قبل تشکل مخفی «اتحادیهی عدالت» توسط پارهای کارگران ماهر و مهاجرین فعال، با شعبههای مختلف در چند کشور اروپایی، به وجود آمده بود. انگلس قبلاً در ۱۸۴۳ سه نفر از رهبران آنها را در انگلستان ملاقات کرده بود، اما بهرغم ستایش فراوانی که از این سه کارگر داشت، بهخاطر پارهای گرایشهای بلانکیستی آنها به جمعشان نپیوسته بود. در ۱۸۴۵ هم همراه مارکس چند ملاقات با آنها داشت. در بازگشت به بروکسل، مارکس و انگلس به همراه چند همفکر دیگر تشکلی تحت عنوان «جامعهی کارگران آلمانی» و نیز «کمیتهی مکاتبات کمونیستی» ایجاد کردند. مرکزیت اتحادیهی عدالت با مارکس در بروکسل و انگلس در پاریس تماس گرفته و درخواست همکاری کردند و آنها هم با شرط و شروطی پذیرفتند. در ۱۸۴۷ کنفرانس اتحادیهی عدالت در لندن تشکیل شد و انگلس به نمایندگیِ گروه پاریس در آن شرکت کرد. (مارکس بهسبب مشکل مالی نتوانست به لندن سفر کند.) در این کنفرانس بود که نمایندگان هر دو تشکل نام سازمانی «اتحادیهی کمونیستی» را برگزیدند، و دست به کار تهیهی «اعتقادنامه»ی این تشکل شدند. موشه هِس متنی را نوشته بود که انگلس بهشوخی آن را «اعترافنامه…» خواند.
متنی که انگلس تحت عنوان «پیشنویس اعتقادنامهی کمونیستی» تهیه کرد متکی به یافتههای وضعیت طبقهی کارگر در انگلستان و بخشهایی از اسناد اتحادیهی عدالت بود، و به همین دلیل بهناچار عناصری از دیدگاههای «سوسیالیسم حقیقی» هم در آن حفظ شده بود. پیشنویس دوم این سند تحت نام «اصول کمونیسم»[۱۴] با تغییراتی چند و کاهش بخشهای دیدگاهِ غیرمارکسی، توسط انگلس تهیه شد. این سندِ بسیار مهم که مفقود شده بود و پس از بیش از یک قرن در سال ۱۹۶۸ پیدا شد، در واقع اولین برنامهی مارکسیستی طبقهی کارگر است، و سندی است که مانیفست کمونیست تاحدودی بر اساس آن نوشته شد. «اصول کمونیسم» به شکل پرسش و پاسخ نوشته شده و به سؤالات مهمی میپردازد که امروزه هم مطرح است. انگلس گروهِ پاریس را قانع کرد که متن جدیدی تهیه خواهد کرد. در تماس با مارکس از پاریس به او نوشت که پیشنویس متن را که باعجله نوشته و بد ویراستاری شده به بروکسل میآورد و بهتر است آنرا «مانیفست کمونیستی» بنامیم. مورخین مارکسیسم در این مورد نظرات مختلفی دارند. اما با دستیابی به متن «اصول کمونیسم» کاملاً روشن است که این متن سهم بسیار مهمی در متن مانیفست داشته است.[۱۵] بین پیشنویس «اصول کمونیسم» انگلس و متن نهایی «مانیفست» که انگلس و مارکس با هم تهیه و مارکس نهایی کرد در پارهای بحثها تفاوتهای مضمونی وجود دارد. کافی است اشاره کرد که جدول مقایسهای که ج. د. هانلی در مورد بخش «اقداماتِ» طرحشده در مانیفست و «اصول کمونیسم»، (گامهایی که پس از انقلاب بلافاصله باید برداشت) تهیه کرده نشان میدهد که ضمن آن که دو سند بهطور کل همجهتاند، در مواردی مارکس برخوردهای رادیکالتری دارد.[۱۶] موارد دیگری نیز تأییدکنندهی این ادعا است. برای مثال یکی از پرسشهای «اصول کمونیسم» این بود که «آیا الغای مالکیت خصوصی به شکل مسالمتآمیز ممکن است؟» و پاسخ این بود که «مطلوب است که چنین باشد» و «کمونیستها آخرین کسانی هستند که با آن مخالفت کنند»، اما تلویحاً اشاره شده بود که سرمایهداران همیشه با توسل به زور برعلیه کارگران عمل کردهاند، و مخالفان کمونیسم انقلاب را به کمونیستها تحمیل میکنند. در متن مانیفست، کوچکترین اشارهای به امکان مسالمتآمیز در گذر از سرمایهداری نمیشود. انتشار «مانیفست کمونیست» با توطئهی سکوت مواجه شد. در این میان مارکس و انگلس مجبور بودند مخفیانه از این شهر به آن شهر رفتوآمد کنند.