مجنونِ مغموم ،
دلباخته بادهای سوخته ،
روی کشاله ی چشم نوازِ سبزه های
تالش ،
در پشتِ رویاهایِ گیسویِ سیه فامت
در آن شبِ هول
چه بر تو گذشت ؟
بار آخر شب بود !
به سراغ آیینه رفتی ؟
و از پنجره اطاق کوچکت
در دیداری با آفتاب ،
جرعه ای از نور نوشیدی ؟
تکه های آرزوهایت را
لکه های خونی که بر دیوار و
آیینه نشست –
تو رانکشت ،
و آن که گِلو ،
به داسِ خونین سپرد
عشق ناشکفته ای بود
در سرزمینی آلوده به گناه –
که تو را از پا درآورد .
رحمان – ۷ ا/ ۳ / ۱۳۹۹