نه چیزی نگو؟
چیزی نگو که آنچه می گفتند
از آستین شان بیرون آوردند،
ما را انداختند در دروغِ
بزرگ –
اینجا که هستیم
ما نیامدیم
ما را آوردند؛
اما زندگی چیز دیگری می گوید
فقط باید گوش به نبضِ ساعت و…
صدایِ باد ،
و عطرِ یاسِ بهاری که گذشت –
بسپاری ،
بیرون خواهیم آمد از تعفن و دروغ
اما آنان در حقارت خویش
درجا می زنند و تکرار می شوند
و زمین شرمسار از تپه های گوشت
با صورت های خاکستری
و جمجمه های خالی از روشنایی
راه به جایی نمی برد
از درون خشکیده بودند!
به جایی رسیدند
که خواب می دیدند
با دستانِ خون آلود،
آری؛
مدینه فاضله هم خون آلود بود
زانو زدند و دست و پایشان لرزید
نمی بینی …!؟
آب رفته زیر پوستشان
غمِ چی را باید خورد !؟
اگر بدانی خیلی ها خالی هستند
پُر از درد سوختند
خاکستر شدند
پرتاب شدند به قعرِ ضایعات
ذوب شدند در فقری که هر روز
در خیابان می دود
در خانه،
ویلا،
پشت دیوار خرابه ای،
تن می فروشد،
قبول کن حالمان خراب است
این نامه ها صورت مسئله است
روی کاغذهایی که سیاه مشق شدند
اما هنوز زندگی جریان دارد
رود جریان دارد
دریا هم می خروشد ،
هیِ … خوشی های از یاد رفته
من که چیز دندان گیری نبودم
از من برای کرکسها چیزی نمی ماند
نامم با خودم گم شده در سالهایی
که باز از یادم رفته
خیلی هم دور نیستم
خیلی نزدیکم
اگر سراغ من را گرفتید
بی خیال ؛
به آب نگاه کنید و بخندید
می بینید،
سایه ای بودم
در امتداد شروع شب،
وام دارم
چراغ به دست
بدانید دیگر… من سبزم
سبز؛
و شما شب زده ها،
خالی می مانید
حتی از سایه خاکستری من .
ا- رحمان
05/04/1398