نکته خنده دار این داستان در اینجاست که موج چهارم ناسیونالیست های ایرانی جمع اضداد شدند! این گروه اخیر، نه منافع ملی را می شناسند و نه مثل سه گروه قبلی، اندک شناختی از مفاهیم سیاسی دارند! ترکیبی از لمپنیسم و پوپولیست اند که ظاهرا شعار دموکراسی و آزادی سر می دهند! اما از آنجا که خود محصول استبدادند به دفاع از استبداد سابق می پردازند!
اخیرا مقاله ای عالمانه از دکتر محمدرضا نیکفر در سایت اخبار روز منتشر شده که موضوع بحث آن درباره تاریخ، هویت ملی و ناسیونالیسم ایرانی است، در این جستار می کوشم پیرامون این مسائل، دیدگاه هایم را مطرح کرده و در تکمیل مقاله مذکور نکاتی را یادآوری کنم. هدف از نگارش این مقاله، شناخت و نقد ناسیونالیسم ایرانی، روشنگری و هشدار درباره ظهور خطری است که بار دیگر قصد دارد استبداد دیگری را در شکل جدیدی بر آینده ایران تحمیل نماید! اینک که در حال گذار از جمهوری اسلامی هستیم، پس از تجربه ی تلخ ٤٠ سال استبداد دینی، جامعه ایران هرچند پتانسیل رسیدن به آزادی و دموکراسی را دارد اما نباید از این نکته غافل شد که ایرانیان به خاطر تجربه دهشتناک استبداد، ظرفیت پذیرش یک دیکتاتوری دیگری را هم می توانند داشته باشند!
جامعه ایرانی خواهان آزادی است اما نباید فراموش کنیم که به خاطر عدم تجربه آزادی، شناخت عمومی مان از دموکراسی محدود بوده و از آنجا که با پایان حکومت تئوکراتیک، یکی از آلترناتیوهایی که توان تحمیل استبداد را دارا می باشد، گزینه ناسیونالیسم است، این آلترناتیو در عصر پسا دینی، جذاب ترین شعارها را در قالب دموکراسی به جامعه عرضه کرده و بخاطر ماهیت فریبایی که دارد، به راحتی می تواند باعث ظهور یک استبداد جدید شود! از این رو وظیفه اخلاقی و مسئولیت اجتماعی حکم می کند با افشای چهره عریان فاشیسم (این بار در شکل سلطنت)، ایران را از خطر یک دیکتاتوری دیگر مصون نگه داشته و با افشای ویژگی های ناسیونالیسم، خطرات احتمالی این تفکر را گوشزد نماییم! موضوع این مقاله توضیح درباره این مسئله است! اما پیش از ورود به بحث ممکن است این سوال در ذهن خواننده ایجاد شود که بر اساس چه مدارکی، نگارنده خطر ظهور استبدادی دیگر در ایران را مطرح می کند؟ هر چند که پاسخ در متن این مقاله عنوان شده است اما بهتر است که خواننده عزیز، مقاله “آرزوهای محمدعلی شاهی” به قلم آقای محمد امینی را مطالعه کرده و بداند که در پشت شعارهای زیبای افراد درباره ی آزادی، چه ذهنیت استبداد خواهی وجود دارد! همین یک مورد کافیست که به قول ریچارد رورتی، “نگران آزادی باشیم”، نگران آزادی بودن در زمان استبداد، درسی است تاریخی که نویسنده این سطور از انقلاب بهمن ٥٧ آموخته است! درسی که امتحانش را قبلا با طرح این شعار: “شاه برود هر که می آید، بیاید!” پس دادیم! و حال که درست در آن گذرگاه تاریخی ایستاده ایم! همین شعار، این بار به شکلی دیگر از زبان آقای رضا پهلوی خارج می شود که “اول جمهوری اسلامی، سرنگون شود و بعد از آن برای شکل نظام آینده، رفراندوم برگزار کنیم”! اتحاد برای سرنگونی رژیم اسلامی امری مبارک است اما نیروهایی که برای سقوط رژیم با هم متحد می شوند، باید از قبل تکلیف خود را دانسته و اینقدر ساده لوح نباشند که بدون آلترناتیو و برنامه سیاسی، رژیم را سرنگون کرده و بعد از “براندازی” تازه به فکر نوشتن برنامه و در جستجوی نام و عنوان برای نظام جدید بیفتند! شایسته جامعه ایرانی نیست که آن کلاهی را که آقای خمینی، چهل سال پیش بر سر ملت گذاشت را این بار آقای رضا پهلوی، بخواهد بار دیگر بر سر مردم بگذارد! این درست همان نکته ای است که در بالا درباره ظهور خطر استبداد جدید مطرح نمودم! (٢)
کدام ناسیونالیسم؟ پروژه ناسیونالیسم ایرانی یا نهضت ملی؟ ناسیونالیسم شاهانه و آمرانه (رضا شاهی) یا ایران دوستی مشروطه خواهانه (مصدقی)؟
از لحاظ تاریخی، پیشینه اندیشه های ناسیونالیستی، به روشنفکران عصر مشروطه باز می گردد که حاصل آن به صورت ابتدایی در قانون اساسی انقلاب مشروطه در حول محور عبور از سنت، رسیدن به تجدد و قانون گرایی منعکس شده بود، اما گذشت زمان و وقایع مهم تاریخی (دو جنگ جهانی، اکتشاف نفت، اشغال ایران توسط بیگانگان و موضوع استقلال خواهی و حتی توسعه علوم زبان شناسی و باستان شناسی و تاریخ …) تغییرات شگرفی در اندیشه های ناسیونالیسم ایرانی به وجود آورد، تا جایی که با گذشت زمان و با شکاف نسلها، نه تنها شکل بلکه محتوای آن نیز دگرگون شده و با گذشت یک یا دو نسل از انقلاب مشروطه، کل اندیشه و مسیر تاریخی اش تغییر کرد! (٣) این تفاوت ها آنقدر آشکار است که اگر بخواهیم آن ها را نادیده بگیریم، ناگزیریم که بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران را حذف کنیم! اما از آنجا که هدف ما نه حذف بلکه نقد تاریخ است از این رو ناگزیریم که پیش از ورود به بحث، ناسیونالیسم ایرانی را به چهار دوره تقسیم بندی کرده تا حل مسئله و جمع بندی اش آسان تر شود.
دوره ی اول: که سابقه ای بیش از صد ساله داشته و به اواسط دوران حکومت قاجار و پیش از انقلاب مشروطه باز می گردد!
دور دوم: ظهور و سقوط حکومت پهلوی است که در درون و در قطب مخالف خود سومین دوره: ناسیونالیستی را که جنبه ی دموکراتیک و شکل ضداستعماری داشت را بازتولید کرد که این جنبش تا انقلاب بهمن ٥٧، در امتداد ناسیونالیسم پهلوی به حیات سیاسی خود ادامه داد، پایان این دوره با دو واقعه تمام شد، اول: ماجرای گروگان گیری و استعفای دولت بازرگان و دوم: ترور بختیار که این دو شخصیت تاریخی نمایندگان جبهه واحدی بودند که سومین موج ناسیونالیستی ایران را نمایندگی می کردند! (جبهه ملی بعد از مصدق ).
چهارمین جنبش ناسیونالیستی ایران، محصول سیاست های جمهوری اسلامی است که آن هم در دو موج خود را نشان می دهد، اولی حامیان مرحوم بازرگان بودند که در شکل نیروهای ملی مذهبی در دهه های ٧٠ و ٨٠، بخش اپوزیسیون داخلی حکومت را نمایندگی میکردند و موج دوم پدیده جدید الخلقی است که با شعار “برانداز” خود را حامی رضا پهلوی معرفی کرده و مدعی بازگرداندن نهاد سلطنت به تاریخ ایران است! در واقع می توان گفت که این موج، حافظ و نگهبان دور دوم (٥٠ سال حکومت پهلوی) است که در یک سال اخیر با شناسنامه “فرشگرد” هویت خودش را آشکار کرده است!
در نقد و بررسی ناسیونالیسم ایرانی یادآوری این نکته ضروری است که ما با دو موضوع کاملا متفاوت مواجهیم که اگر به آن اشاره نکنیم نه می توان کلیت بحث را تشریح کرد و نه می توان به تفاوت ها و تضادهایی که این چهار موج با هم دارند و من قبلا به آن اشاره کردم، پی برد!
نخست اینکه که ما در کنار بحث |هویت ملی| که دغدغه [روشنفکران انقلاب مشروطه] و |منافع ملی| که [اصول سیاست دولت مصدق] بود با {پروژه ناسیونالیسم ایرانی} هم مواجهیم! پروژه ناسیونالیسم ایرانی _ دولت ملت سازی – با هویت ملی کاملا متفاوت است و تا زمانی که کسی به این تفاوتها پی نبرد، قادر به درک کل تاریخ معاصر ایران و جریانهای تاثیرگذار سیاسی اش نخواهد بود!
پروژه ناسیونالیسم ایرانی، هدف نهایی و رسالت تاریخیش، کسب و حفظ قدرت بوده و آغاز آن با کودتای رضا خانی و پایانش با سقوط سلطنت محمدرضا شاه تمام می شود! برخی از تفاوت های پروژه ناسیونالیسم ایرانی با خود نهضت ملی گرایی در این است که اولی را باید با نقد ساختار قدرت مورد مطالعه قرار داد و دومی را با موضوع نقد روشنفکری و جنبش های اجتماعی، اولی پوزیسیون بود و به دولت های خارجی وابستگی داشت دومی اپوزیسیون بود و برای حفظ استقلال و احیای حاکمیت ملی، با استبداد داخلی و استعمار خارجی مبارزه می کرد. پروژه ناسیونالیسم ایرانی، طرحی مهندسی شده بود اما جنبش ملی، ریشه در تاریخ و فرهنگ ایران داشت! بی شک سبک تاریخنگاری این دو دوره هم کاملا با هم متفاوت است اولی به تاریخ شاهان پهلوی می پردازد و دومی روایت گر داستان زندگی مردمانی است که در آن دوره تاریخی زیسته و همیشه در حاشیه قرار گرفتند! … در این جستار هنگامی که سخن از پروژه ناسیونالیسم ایرانی مطرح می شود، حتما به این تفاوتها توجه کنید!
از لحاظ تاریخی، پروژه ی ناسیونالیسم ایرانی، در دوره ی رضا شاه، تشکیل شده که بنیان خط مشی آن نه تنها ملی (بر اساس هویت ملی همه ایرانیان)، منطقی (دارای عقلانیت سیاسی و قانونی) و انسانی (بر پایه ی حقوق بشر) نبود، بلکه ریشه های فکری آن، بر اساس یک تفکر احساسی و اقتدار طلبانه، در جهت اهداف خاص سیاسی (تاسیس و تثبیت حکومت پهلوی) بنا شده بود. در واقع می توان گفت: پروژه ناسیونالیسم ایرانی، بخشی از ایدئولوژی حکومت پهلوی بود که نسخه ی آن به صورت ناشیانه، از دیگر جنبش های ناسیونالیستی و سایر نهضت های استقلال طلبانه در عصر استعمارزدایی، کپی برداری شده، و به صورت سطحی و شتابزده از طرف طبقه حاکم به جامعه در حال گذر آن روزگار تحمیل شده بود! پروژه ناسیونالیسم ایرانی، با تمامی تفاوت های ظاهری، شباهت عجیبی به پان ترکیسم و پان عربیسم داشت، که بعدها شکل متغییر آن را در ناصریسم مصر، ایدئولوژی حزب بعث عراق و کودتاهایی که در ترکیه اتفاق افتاد، مشاهده کردیم! بی شک اگر کمالیسم در ترکیه، نازیسم در آلمان و فاشیسم در ایتالیا شکل نمی گرفت پروژه ناسیونالیسم ایرانی به آن شکل سطحی و به آن ویژگی های مبتذل (نژادگرا، مرکز محور، بیگانه ستیز)؛ ظاهر نمی شد! در زیر به صورت خیلی خلاصه، برخی از ویژگی های این نوع ناسیونالیسم اشاره می کنم تا خواننده ی گرامی، با تمامی اختلافات ظاهری به اشتراکات آنها پی ببرد!
پروژه ناسیونالیسم ایرانی – دولت ملت سازی – بنا به دلایل زیر، غیردموکراتیک، یکجانبه گرایانه و اقتدارطلبانه بود!
توجه به تاریخ باستانی:
نقطه مشترک موسولینی، رضا شاه و محمدرضا پهلوی، صدام و … تمرکز بر باستان گرایی بود! ایدئولوژی و الهیات سیاسی جنبش های فاشیستی در کشور هایی که پیشینه تاریخی دارند، باستان گرایی است و ظاهرا پوپولیسم رهبران جنبش های ناسیونالیستی، با شعار احیای افتخارات گذشته مطرح می شود! رهبران جنبش های فاشیستی، پیامبران مدرنی هستند که منابع الهیات سیاسی شان را از دل اساطیر استخراج می کنند! آنها در نقش یک منجی و در یک رستاخیز تاریخی به زنده کردن مرده گان پرداخته و در تبلیغات عوام فریبانه شان، تلاش می کنندکه با ابزار مدرن و با ایجاد فضای توهم آمیز، جامعه را اغفال کرده و در یک بستری که به خاطر بحران ایجاد شده (مثل جنگ، بحران اقتصادی و …چیزی شبیه شوک درمانی) – و جامعه در حال تلاش برای عبور از آن است -، با از بین بردن [آزادی منفی]، نابودی فردیت و کشتن شخصیت تک تک انسانها، جامعه را به شکل توده ای در آورده و با مطرح کردن شعار [آزادی مثبت]، توده ها را مسخ کرده و جذب جنبششان نمایند! هدفشان کسب قدرت و وطن پرستی شان، بهانه ای برای حفظ قدرتشان است! آنها با الهام از تاریخ به قدرت می رسند تا در نقش یک قهرمان، شکست های تاریخی را جبران نمایند! اسطوره های تاریخی، نقش مهمی در الهیات سیاسی شان دارد! آنها معتقدند که دلیل شکست جامعه به خاطر دور شدن از مسیر تاریخی و فاصله گرفتن از آرمانها و تقدس هاست و برای اینکه این تقدس احیا شود، توده ها باید به آیین جدید ملحق شوند! آیین جدید چیزی نیست جز پیوستن به نظام تک حزبی آنها! هر که با ما نیست بر ماست و اگر بر علیه ماست پس باید “پاسپورتش را بگیرد و از کشور خارج شود”.
جنبش های فاشیستی ظاهرا شکلی مدرن دارند اما الگوی سیاسی شان قدیمی و فرسوده است به همین خاطر است که فاشیسم جنبشی ارتجاعی است چرا که با حذف عقل انتقادی، و با عقل ابزاری به بازسازی تاریخ می پردازد! برای بازسازی تاریخ، باید یک اتوپیا ساخت و این آرمانشهر ساخته نخواهد شد تا زمانی که مسیر تاریخی، به شکلی که آنها ترسیم کردند، تغییر کند! از ویژگی های این ناسیونالیسم، حمله به روشنفکران مستقل، چپ ستیزی و احیای مرده گانی است که قرنها در دل تاریخ دفن شده اند! علوم جدید (باستان شناسی، زبان شناسی) مومیایی آن ها را از دل تاریخ بیرون کشیده و آنها ابزاری می شوند برای پروژه ای که فرجامش به فاشیسم ختم می شود! اگر علوم تاریخنگاری و باستان شناسی توسعه نمی یافت، بی شک فاشیسم منبعی برای مشروعیت بخشی بر الهیات سیاسی اش پیدا نمی کرد!
کوروش کبیر یک نمونه تاریخی است که تا اواسط دوران قاجار، نه کسی او را می شناخت و نه نامی از وی در کتابهای تاریخ هزار سال اخیر ثبت شده بود! خاورشناسان خارجی، از متون کلاسیک یونانی و رومی، شخصیت تاریخی وی را کشف کرده و به ایرانیان معرفی اش کردند! همین شخصیت که تا ٢٠٠ سال قبل حتی کسی نامش را نشنیده بود، در یک دوره کوتاه و به دست طراحان ناسیونالیسم ایرانی، به صورت آمرانه، پدر همه ایرانیان شد! کافیست به تعداد کتابهایی که در دوران حکومت پهلوی در مورد او نوشته شده و تبلیغاتی را که حول محور شخصیت افسانه ای او انجام شده با امیرکبیر که یک قهرمان تاریخی متاخر است مقایسه کنید، از نتیجه این قیاس شگفت زده خواهید شد (٤) در زمان شاهان پهلوی و در تبلیغات رسمی حکومت چنان نقشی به او داده شد که حتی اپوزیسیون حکومت (اسلامیست ها) برای مبارزه با شاه مجبور شدند که در مورد لواط کار بودن او کتاب بنویسند! کوروش نمادی شد که حتی امروزه هم مرزبندی بخشی از اپوزیسیون با حاکمیت اسلامی در نام او مشخص می شود!
زمانی خلخالی در مورد لواط کار بودن او کتاب می نوشت و اینک مخالفان ملی گرای حکومت برای دهن کجی به رژیم اسلامی، به آرامگاه او رفته و به گور او سجده می کنند! طنز تلخ تاریخ آنجاست که نه خلخالی، که انحراف جنسی کوروش را کشف کرده و می خواست ثابت کند! دقیقا او را می شناخت (چرا که تنها منبع تاریخی او از کوروش، تبلیغات رسمی حکومت پهلوی و کتاب مقدس تورات بود که به خاطر نجات یهودیان، در آن کتاب، کوروش، “شبان یهوه و منجی قوم یهود” معرفی شده است)! و نه این جوانانی که به خاک او سجده می کنند و مدعی اند که “آریایی هستیم و عرب نمی پرستیم” کوروش را به درستی می شناسند چرا که تنها منبع آنها نیز همین شبکه های اجتماعی (فیس بوک و اینستاگرام) است که ادمین هر پیجی که قصد افزایش فالور را دارد، برای لایک جمع کردن، داستان های تخیلی و سخنان حکیمانه فلاسفه قدیم و جدید را با نام کوروش به اشتراک گذاشته و برای پیج شخصی اش، لایک و فالور جمع می کند! در واقع می توان گفت ما این روزها با جهالت مدرنی روبرو هستیم و ناسیونالیست های ما از همان روش فرسوده ای استفاده می کنند که ٥٠ سال قبل، اسلامیست های مرتجعی چون خلخالی برای مخالفت با شاه، مبتکر آن شده بود!
این پروژه احیای مردگان، اینک از کوروش کبیر به رضا شاه تغییر کرده و فاشیست های فاقد قدرت در صف اپوزیسیون، پس از کشف مومیایی رضا شاه، در شبکه های اجتماعی یارگیری سیاسی کرده و با دغل بازی و ریاکاری، به جعل تاریخ می پردازند! هدفشان از این همه ابتذال، نشان دادن منجی در قامت شخصیت رضا پهلوی است! طنز تلخ داستان در آنجاست که ما بعد از گذشت چهل سال از عمر جمهوری اسلامی، در صف اپوزیسیون حاکمیت، با شیادان نوظهور و بی سوادی طرفیم که با اسطوره سازی از رضا شاه و منجی گری رضا پهلوی، می خواهند که با روحانیت که سمبل ارتجاع است، مسابقه وقاحت داده و انتظار هم دارند که برنده این بازی شوند! اما غافل از اینکه روحانیت که با مغلطه و سفسطه مهدویت، سابقه هزارساله در منجی سازی دارد، زیرک تر از آن است که در این نبرد، تسلیم رقبایش شده و میدان بازی را به آنها واگذار کند! نبوغ و ابتکار این افراد ساده لوح، بخوبی نشان می دهد که ما تا چه اندازه از خود رژیم واپس گرای اسلامی عقب مانده و با سقوطش فاصله گرفته ایم!
با این مقدمه می توان به تاریخ وارد شد و چند نمونه دیگر را مثال زد: فاشیسم در ایتالیا، با شعار احیای روم باستان شکل گرفت و موسولینی با تاکید بر افتخارات روم باستان و احیای تاریخ روم، قدرت را بدست گرفت، صدام حسین هم بر اساس تمدن بین النهرین، برای حاکمیتش مشروعیت می خرید! و در تبلیغات جنگ عراق با ایران، خود را سردار قادسیه نامیده و در ایدئولوژی رسمی، جنگ عرب و عجم را مطرح می کرد! تاکتیکی که در آن طرف جنگ، خمینی خلاف آن را مطرح کرده و با تاکید بر ایدئولوژی اسلامی، “آزاد سازی سرزمین های اسلامی و رسیدن به قدس از راه کربلا” شکل دیگری از فاشیسم (دینی) را نشان می داد (٥)
باری، رضا شاه هم بر اساس این ناسیونالیسم باستان گرا، پایه های حکومتش را بنا کرد. همان ناسیونالیسمی که پیشتر موسولینی در ایتالیا و هیتلر در آلمان آن را احیا کرده بودند،(٦) اما این ناسیونالیسم، به خاطر شرایط جنگ جهانی دوم و وابسته بودن به ارباب (انگلیس) که در صحنه جنگ رقیب آلمان و ایتالیا بود سعی می کرد که بیشتر خود را با نسخه خاورمیانه ای یعنی کمالیسم در ترکیه شبیه سازی کند! از این رو با حذف جمهوریت و انقلابی گری از اصول کمالیسم، حاکمیت پهلوی به ملی گرایی اقتدارگرا، مردم گرایی پوپولیستی، دولت گرایی و سکولاریم روی آورد! که به خاطر عدم دموکراتیک بودن حاکمیت، در تمامی عرصه ها با شکست مواجه شد! انقلاب بهمن ٥٧ شکست تمامی پروژه هایی بود که در خلال پنجاه سال حکومت پهلوی برای بازسازی آن تلاش شده بود!
سانسور و حذف بخشهایی از تاریخ
باستان گرایی و تجدد خواهی از ویژگی های مشترک هر دو گروه ناسیونالیست ها و روشنفکران مشروطه و حکومت پهلوی محسوب می شد! در متن این گفتمان دو تناقض عجیبی وجود داشت:
١) پل زدن از گذشته (عصر هخامنشی) به دوران مدرن (دروازه های تمدن) با حذف تاریخ ١٤٠٠ ساله ایران! بُرش و حذف ١٤ قرن از تاریخ کشور خود محصول، خام اندیشی، سطحی نگری و عدم شناخت تاریخ بود، که شبه روشنفکران آن دوره با انکار تاریخ و شتابزدگی می خواستند که رویاهای شخصی شان را به جای واقعیت به جامعه سنتی تحمیل کنند! غافل از اینکه با حذف تاریخ، نه می توانستند گذشته را بخوبی بشناسند و نه می شد به دروازه تمدن رسید! آنها به جای نقد تاریخ و یافتن جواب برای مسائل فرهنگی، آسان ترین راه حل، یعنی پاک کردن صورت مسئله و حذف تاریخ را برگزیدند! اما غافل از اینکه این سهل ترین راه یکی از پرتلفات ترین مسیرها بود که هزینه های سنگینی را به نسل های بعدی تحمیل کرد! به عنوان مثال: خمینیسم و فجایع ٤٠ سال اخیر فقط یکی از دستاوردهای منفی آن به حساب می آید.
بی شک ساختن تاریخ با تاریخ واقعی تفاوت دارد! شاید برای آتاتورک آسان بود که با کمترین هزینه بتواند با حذف بخشی از تاریخ، بر روی ویرانه های امپراتوری عثمانی، ترکیه مدرن را بازسازی کند! اما برای ایران، که بخش مهمی از فرهنگ و تاریخش با اسلام گره خورده و تشیع، عرفان، شعر، هنر، ادبیات، معماری و … را از همان نسخه اسلام ساخته است، این کار غیرممکن بود! تاریخ، چیدن گل از باغ نیست که بخواهیم چند شخصیت علمی، ادیب، شاعر، هنرمند و بنای تاریخی را برجسته کرده و سایر دوره ها، بناها و افراد تاثیرگذار را حذف کنیم! در آن دوران تاریخی که فردوسی، حافظ، خیام و ابن سینا و… زندگی می کردند، شخصیت هایی چون ملامحمد باقر مجلسی هم در تاریخ حضور داشتند که شاید نفوذ و نقششان در جامعه و در نزد افکار عمومی مردم، از افرادی چون فردوسی و خیام بیشتر بوده! تا همین ٥٠ سال پیش، تاثیر حیله المتقین مجلسی در زندگی فردی و اجتماعی ایرانیان، بیشتر از شاهنامه بود! و همان فردوسی که اینک صد سال است که برای ایرانیان، حکیم طوس و استاد سخن شده، وقتی دار فانی را وداع گفت، هم ولایتی هایش، از خاکسپاری جسدش در قبرستان مسلمین ممانعت کردند! نگاه تاریخی با واقعیت تاریخی تفاوت دارد! همین جوانان ناسیونالیستی که اخیرا، با خواندن چهار پست فیسبوکی و دو سه توئیت طنز در شبکه های اجتماعی روشنفکر شده و به نقد اسلام می پردازند، بهتر است از پدر و مادرشان بپرسند که تا همین ٢٠ سال پیش، کدام آیت الله، مرجع تقلیدشان بوده و پدر و مادربزرگ هایشان در همان دوران عصر پهلوی، چگونه در زندگی شخصی و اجتماعیشان، آداب غذا خوردن، آداب ناخن گرفتن، آداب خلاء رفتن و… را از نوشته های مجلسی یاد می گرفتند! که اگر غیر از این بود، جنس انقلاب ایران، اسلامی و رهبری اش با خمینی نمی شد!
٢) غربزده گی و غرب ستیزی! تناقض دوم این مسئله و طنز سیاست دوران ماست، سه موج نخست ناسیونالیسم ایرانی، غرب زده و غرب ستیز و موج چهارم، بیگانه ستیز، آمریکا پرست و ضدکارتر هستند.
دشمنی روشنفکران مشروطه با دولت های روس و انگلیس به خاطر سوابق استعماری شان قابل درک است! اما ترامپ پرستی اپوزیسیون ملی گرا را در دو سال اخیر، با هیچ منطقی نمی توان توضیح داد!
نگاه مشروطه خواهان به غرب توأم با عشق، حسرت و نفرت بود! این احساس در سفرنامه ها و در جملات عباس میرزا، ولیعهد فتحعلی شاه که در گفتگو با سفیر فرانسه داشته بخوبی نشان داده می شود! (٧)
این ادبیات، بعدها گفتمان اصلی روشنفکران انقلاب مشروطه شد و آنها که زیر سلطه استعمار انگلیس و استبداد قاجار بودند در کنار حسادت و نکوهش هایی که از بیگانه می کردند مجبور به ستایش اش هم می شدند، از این رو در کنار نفرت به ناچار عاشقش هم بودند چرا که در آن زمان تنها راه نجات ایران، استفاده از دانش و تجربیاتی بود که دول استعماری در طی قرنهای اخیر بدست آورده بودند و روشنفکران که به دنبال یافتن راه نجاتی برای کشور می گشتند، برای رسیدن به تجدد ناچار بودند که این عشق نفرت آمیز را تحمل کرده و عاشق چیزی باشند که قرنها غرور ملی شان را تحقیر کرده بود! ظاهرا، تقلید از قانون نویسی به سبک کشورهای غربی، اولین راه حل بود! اما تنها با نوشتن قانون خوب نمی شد به توسعه دست یافت! شرق محکوم بود که از هر لحاظ وابسته و مقلد غرب باشد، چرا که برای پیشرفت فاقد ابزار فنی و نیروی انسانی ماهر بود و بعدها با تأسیس دانشگاه، این وابستگی بیش از گذشته در فضای روشنفکری و بعدها در سطح جامعه ایران احساس شده و از طبقه حاکم و نخبگان به کل اجتماع سرایت کرد! این میراث از روشنفکران مشروطه به حکومت پهلوی رسید! و از آنجا که آنها حکومت شان را وامدار کودتای بیگانه بودند بیش از روشنفکران مجبور بودند که این عشق حقارت آمیز را تحمل کرده و آن را تبلیغ نمایند! این حس حقارت (غربزدگی و غرب ستیزی) در موج سوم (نهضت ملی) به شکل دیگری ظاهر شد و زوال استعمار پیر انگلیس، مصدق را در دام توهمی گرفتار کرد که بعدها بلای جان دولتش شد! او که ظاهرا فکر می کرد که سیاست ورزی می کند با استفاده از رقابت بین آمریکای جوان به عنوان فاتح جنگ جهانی و انگلیس به عنوان پیر استعمار در حال مرگ، ساده لوحانه به اولی اعتماد کرد که نتیجه آن اعتماد کاذب، کودتای ٢٨ مرداد شد! کودتایی که هنوز هم با گذشت بیش از ٦٠ سال، همه بازیگرانش زنده و در مقابل یکدیگر اردوکشی سیاسی می کنند!
از گذشته تاکنون، این غرب زدگی با شرق ستیزی همراه بوده است! از دیر باز ناسیونالیسم ایرانی همانقدر که در برابر غرب احساس حقارت می کرده، به همان اندازه، در مقابل شرق احساس اقتدار می نماید! اما این قدرت – نشانه ضعف – و جنس این غرور، کاذب است! کتاب دو قرن سکوت مرحوم زرین کوب، محصول همین تفکر می باشد! که اگر متن و مستندات این کتاب به درستی نقد شود، غیرتاریخی بودن خیلی از روایت هایش اثبات می شود! گویی نهضت شعوبیه باز احیا شده است و ایرانی مجبور است که در برابر برتری عرب بر عجم، برتری عجم بر عرب را ثابت کند! تاکید بیش از حد بر زبان و نژاد، شاهنامه خوانی و توجه بر زبان فارسی، بی توجهی به حقوق انسانی و فرهنگی سایر اقوام ایرانی، مهاجرستیزی (رفتار تحقیرآمیز با افغان های مهاجر)، خود بزرگ بینی در مقابل ترک ها و عرب ها، سر دادن شعارهای فاشیستی در میادین ورزشی و آرامگاه کوروش و… نتیجه همین غربزدگی و عرب ستیزی است!
نکته خنده دار این داستان در اینجاست که موج چهارم ناسیونالیست های ایرانی جمع اضداد شدند! این گروه اخیر، نه منافع ملی را می شناسند و نه مثل سه گروه قبلی، اندک شناختی از مفاهیم سیاسی دارند! ترکیبی از لمپنیسم و پوپولیست اند که ظاهرا شعار دموکراسی و آزادی سر می دهند! اما از آنجا که خود محصول استبدادند به دفاع از استبداد سابق می پردازند!
خمینی با سرقت انقلاب، حذف فیزیکی و کشتار انقلابیون واقعی، سرکوب جریان های روشنفکری و با ایجاد قبرستان اسلامی، انقلاب را به انحراف کشانید، نتیجه این سرقت تاریخی آغاز استبداد دینی بود که اینک چهل سال است که بلای جان ما شده است. حال این موج چهارم ناسیونالیست های ایرانی که در نظام آموزشی و در فضای فرهنگی این حکومت ارتجاعی متولد شده و پرورش یافته اند، به عنوان قربانیان این ارتجاع به حق به مبارزه با آن پرداخته اند! اما از آنجا که محصول استبدادند درک درستی از آزادی ندارند! زندگی در دموکراتیک ترین کشورهای جهان هم نتوانسته است عقده های حقارتشان را درمان کند! این جماعت حوزه سیاست را با چاله میدان به اشتباه گرفتند! البته ناگفته نماند که سیاست بهانه ای است برای تجارت و کاسبی شان! چرا که وقتی بین منافع شخصی و اعتقاداتشان تضادی به وجود می آید! فرصت طلبانه از منافع شخصی شان دفاع می کنند! ظاهرا افتخارات باستانی ایران و نکبت اسلام را مطرح می کنند اما بنا به دلایل شخصی، در مقابل عربستانی – که خاستگاه اسلام آنجا بوده و از آنجا به ایران صادر شده – و دولت آن کشور نام واقعی خلیج فارس را خلیج عربی نامیده و سه جزایر ایرانی را اشغال شده می خواند، سکوت می کنند! از تحریکات قومی دولت های اسرائیل و عربستان در استان های مرزی ایران (آذربایجان، کردستان، بلوچستان و خوزستان) که نتیجه نهایی اش، تجزیه کشور است، حرفی نمی زنند! اما کافیست یک ترقه در خاک اسرائیل منفجر شود تا درباره ابعاد فاجعه بار سیاست های مداخله جویانه رژیم در کشورهای خاورمیانه، ده ها مقاله نوشته و ساعتها سخنرانی کنند! از تجزیه و تحریم که نقش مُسکن را برای آنها دارد که بگذریم، آنها حتی از جنگ استقبال می کنند! سکوت موذیانه آنها در مقابل خطر جنگ و حمایت مستقیم شان از مداخله خارجی، کاملا نشان می دهد که جنس وطن پرستی شان چقدر تقلبی است!
در نظر این گروه، تاریخ معاصر ایران، به دو دوره قبل و بعد از “ارتجاع سرخ و سیاه” تقسیم می شود! تاریخ طلایی ایران، عصر پهلوی است و هر آنچه متعلق به آن دوران می شود، نشان نیکی و همه ی زشتی های آن عصر به مخالفین شاه مربوط می شود! اتحاد سرخ و سیاه باعث پایان عصر طلایی و شورش ٥٧ باعث به قدرت رسیدن “فرقه تبهکار” شده و باید با همه مخالفینی که با انقلابشان علیه شاه مبارزه کردند، ستیز کرد! در بین اپوزیسیون تنها می توان با افرادی متحد شد که یا عضو فرقه تبهکار نبوده و یا اگر هم بودند باید به اعلام برائت از گذشته خود پرداخته و به قول رضا پهلوی به پیش شاهزاده رفته و به او بگویند: «بسیاری از انقلابی های آن موقع امروز نزد من می آیند و می گویند: بهتر بود پدرت ما را بازداشت و اعدام می کرد. ما که خبر نداشتیم چه پیش خواهد آمد!» [نقل قول از رضا پهلوی!] در آنصورت خطای این افراد بخشیده شده و باید به آخر صف مبارزه رفته و در رکاب سلطنت طلبان با رژیم اسلامی مبارزه کنند! نکته حیرت انگیز در آنجاست که علاوه بر آمریکا پرستی، اعضای این گروه نفرت عجیبی از کارتر دارند! از آنجا که این افراد از درک رابطه علت و معلول عاجزند و نگاه دایی جان ناپلئونی به رویدادهای تاریخی دارند، هنوز بعد از گذشت چهل سال از انقلاب، از لحاظ فکری درگیر مسائل زیر می باشند!
١) کارتر باعث سقوط شاه شد!
٢) بی بی سی فارسی در ایران انقلاب کرد! و همین رادیوست که باعث بقای رژیم شده است! هشتگ آیت الله بی بی سی اخیرا یکی از روشهای مبارزاتی شان بوده است!
٣) اوباما به ایرانیان خیانت کرد! اگر او خیانت نمی کرد، شاید اکنون رژیم سقوط کرده بود!
٤) تا زمانی که ترامپ رئیس جمهور آمریکاست می توان جمهوری اسلامی را سرنگون کرد!
گویا ظاهرا در تحلیل سیاسی این افراد، مردم ایران هیچ نقش و اراده ای در مسیر تاریخی شان نداشته و سرنوشت و آینده یک ملت، باید در اراده و اختیار قدرت های خارجی باشد! البته از کسانی که از لحاظ ذهنی به استبداد گذشته و از لحاظ هزینه های زندگی شخصی شان، وابسته به بیگانه هستند، انتظاری بیش از این نمی توان داشت! در نقد این رویکرد پیشتر گفتیم که شاه هم که سلطنت اش را مدیون حمایت و کودتای قدرت های خارجی بود، مشابه این افراد فکر می کرد و همین حذف مردم و وابستگی به بیگانه بود که به قول وزیر آموزش و پرورشش، با یک تحلیل بی بی سی که گفته بود: “شاه باید برود! به همسرش فرح گفت: بی بی سی گفته باید برویم!” (منوچهر گنجی). (٨)
او که شاه بود اینگونه می اندیشید از این هوادارانش، دیگر چه انتظاری می توان داشت؟
و نکته پایانی این بخش اینکه، پایه های حکومتی که اینقدر ضعیف بود که با یک تحلیل رادیویی، به این سادگی، سرنگون شد! همان بهتر که در زباله دان تاریخ مدفون بماند!
غیر دموکراتیک بودن حاکمیت و حذف مردم از صحنه
در غیر دموکراتیک بودن حکومت های فاشیستی هیچ شکی نیست، مخالفت با لیبرالیسم و سوسیالیسم از ویژگی های اصلی فاشیسم است، اصولا جنبش های فاشیستی از طریق انتخابات آزاد، علیه خود دموکراسی کودتا می کنند! اما در مثال ایران از آنجایی که حکومت پهلوی، – نه با یک قیام ملی و انتخابات آزاد – بلکه با کودتا به قدرت رسیده و فاقد شخصیت کاریزماتیکی بودند، بخاطر وابستگی نمی توانستند چهره عریان فاشیسم را نشان بدهند! در دوران حکومت محمدرضا پهلوی، اگر به کتاب خاطرات رجال سیاسی آن دوران نگاه کنیم، در کنار حملات شاه به سوسیالیسم، لیبرالیسم و دموکراسی، با نکته ظریفی مواجه می شویم که شاید در ظاهر چندان مورد توجه تاریخنگاران قرار نگرفته اما از لحاظ تاریخی خیلی مهم و تاثیر گذار است! و آن اینکه شاه، ایران را خیلی دوست داشت اما ایرانیان را نه! ادبیات و رفتار تحقیر آمیز او با مجریان دولت که تازه از خودی ها بودند، بخوبی نشان میدهد که اعلیحضرت فقید، چه نگاه تحقیرآمیزی به زیر دست ها داشت! ادبیات زشت شاه علیه روشنفکران و دانشجویان مخالف و حتی توده های مردم در متن خاطرات اعلم ثبت شده است این تفکر آنجایی بخوبی خود را نشان می دهد که شاه در تخت سلطنت در نقش یک ارباب خیرخواه و بعد از سقوطش در نقش یک پدر دلسوز به نکوهش مردم پرداخته و با منت گذاشتن سر مردم، از کارنامه اش دفاع می کند، خاطرات اعلم بخوبی نشان می دهد که آن روزی که شاه در قدرت بود، ایران را بدون مردمش، مساوی با مقام خود قلمداد می کند اما بعد از انقلاب، و در دادگاه تاریخ، حتی حاضر نشد که با زبان فارسی، از کارنامه اش دفاع کرده و با مردم سخن بگوید از این رو کتابش را به زبان فرانسه و برای خارجی ها نوشت! گویی می خواست خود را به دولت های بیگانه ثابت کرده و خدماتش را به آنها یادآوری کند! کافیست کتاب پاسخ به تاریخ را که بعد از سقوط شاه به رشته نگارش درآمده با ادبیات شاه در دوران سلطنش و کتاب خاطرات رجل سیاسی آن دوران مقایسه کنیم تا به این نکته پی ببریم! شاه وقتی مجبور شد که “صدای انقلاب مردم را بشنود” تازه فهمید که بجز ایران، ایرانیانی هم هستند که در این آب و خاک زندگی کرده و دارای حق و حقوقی هستند که اگر آنها وجود نداشته باشند، ایران به عنوان یک واحد جغرافیایی هیچ معنایی نخواهد داشت! و متاسفانه وقتی متوجه این حقیقت شد که کار از کار گذشته و خیلی دیر شده بود. این نمونه ادامه همان مثال قبلی درباره باستان گرایی و مخرج مشترک همه حکومت های فاشیستی می باشد و این بیماری مشترک؛ موسولینی، هیتلر، صدام و همه فاشیست هایی بود که کشور را بدون مردمش می خواستند! بیماری که می توان نامش را فتیش جغرافیا و تاریخ با حذف مردم نامید که اگر اینگونه نبود، هیچگاه از جان انسانهای بی گناه برای رسیدن به اهداف سیاسی شان سوء استفاده نمی کردند! همین نگاه متکبرانه و از بالا به پایین بود که با ایجاد شکاف بین نهاد سلطنت با ملت، بین مردم و حکومت پهلوی فاصله انداخته و یکی از دلایل اصلی سقوط حکومت شاه را رقم زد!
پروژه ناسیونالیسم پهلوی ها شکست خورد چرا که ریشه اش مصنوعی و بدنه اش با حذف مردم و پایمال کردن حقوق انسانی آنها شکل گرفته بود! حال با انکار واقعیت، و از نگاه یک سلطنت طلب، علل این سقوط را به گردن دولتهای خارجی انداخته و مسئولیت این شکست را به گردن رادیو فارسی زبان بیندازیم، هیچ تفاوتی نمی کند! تاریخ با آرزوها و خواسته های افراد کاری ندارد!
ایران بنا به تاریخ پرافتخار، فرهنگ غنی و مفاخر علمی و فرهنگی اش می توانست راه دیگری در ناسیونالیسم پیموده و مسیر متفاوتی را از سایر کشورهای منطقه طی نماید، جاده ای که می توانست ایران را به پیشرفت و دروازه های تمدن در عصر جدید کشانده و فرهنگ پربار ایران را با تصویر بهتری به جهانیان نشان دهد، یکی از دلایلی که می توانست باعث نفوذ فرهنگی ایران در سطح خاورمیانه گردد، جغرافیای فرهنگی ایران بود که محدوده ی مرزهای آن بسیار فراتر از حدود جغرافیای سیاسی آن می باشد ولی متاسفانه به علت سیاست های استبدادی رضا شاه، این مسیر نه تنها به اتحاد ملی ایرانیان منجر نگردید، بلکه بدترین نوع ناسیونالیسم در فرهنگ سیاسی ایران شکل گرفت که پایه های آن نه بر پلورالیسم و کثرت گرایی بلکه بر تبعیض و نابرابری در بین خود شهروندان ایران منجر گردید! سیاست مرکز گرایانه ی رضا شاه، «ایران را برای همه ی ایرانیان» نمی خواست بلکه این سیاست با محور قرار دادن زبان فارسی به تضعیف سایر زبانهای موجود در داخل ایران پرداخته و باعث گردید که فرهنگ قومی در ایران ضعیف تر گردد، نکته ی جالب توجه در اینجاست که همه ی گویش، لهجه و زبانهایی که در داخل ایران وجود دارند با زبان فارسی ریشه ی مشترکی داشته و اگر با عقل سلیم و نگاه واقع گرایانه ای به این موضوع توجه می گردید، این باعث غنای فرهنگی و قومی ایرانیان و تقویت خود زبان فارسی می گردید، به عنوان مثال به جای وارد کردن واژه های بیگانه (انگلیسی، عربی و فرانسوی و…) برای نامگذاری برخی از اشیاء وارداتی می توانستیم که از واژه های موجود در خود زبانهای محلی ایران معادل سازی کنیم!
سیاست های فرهنگی رضا شاه تنها با مطرح کردن زبان فارسی، در قالب زبان رسمی کشور خود را نشان نداد، بلکه با شیوه ی تاریخ نگاری غیرعلمی، قصه نویسی و افسانه پردازی، وقایع تاریخی را نیز به افسانه ای مضحک مبدل ساخت. اسطوره سازی از شخصیت ها، ایجاد غرور کاذب در بین ایرانیان و مطرح کردن برتری نژادی ایرانیان بر سایر همسایگانشان و مهمتر از همه مطرح کردن دشمنی عجم با عرب، از جمله برنامه های اشتباهی بود که با فرهنگ سازی غیر اخلاقی، روحیه ی خود بزرگ بینی را در روانشناسی اجتماعی ایرانیان نهادینه کرده و روحیه ی فاشیستی را در بین ایرانیان بالا برد! آفتی که امروزه نیز آثار منفی آن را در فرهنگ اجتماعی مردم ایران در برخورد با همسایگانشان می بینیم. فرهنگ حقیر در برابر غرب، کبیر در برابر شرق (عرب و ترک و …) از جمله نشانه هایی از آن برنامه ریزی غلط فرهنگی است که انسان ایرانی را به مدت ٨۰ سال در پشت دروازه های تمدن نگاه داشته و حتی او را از مقام انسانی اش به درجه ی توحش و حیوانیت رسانده است. نکته ی جالب توجه در اینجاست همین ترکها و عربهایی که ایرانیان به تحقیر آنان می پردازند، در خلال ٢٠ سال گذشته، با سعی و تلاش خود به چنان پیشرفتی در عرصه های اقتصادی و فرهنگی دست یافتند که اگر ایرانیان متمدن با آن سابقه ی تاریخی با این کشورها وارد مسابقه شوند، تا ۱۰۰ سال دیگر هم نمی توانند به گرد پای آنان برسند، کافی است به ترکیه بروید و فرهنگ اجتماعی مردم آن را در برخورد با غریبه ها، حفظ محیط زیست و حتی نحوه ی رفتارشان با حیوانات را با فرهنگ ایرانیان مقایسه کنید، در آن صورت است که خواهید فهمید مفهوم انسان دوستی و فقر فرهنگی در بین ایرانیان تا چه جایگاه پستی تنزل یافته است!
این سیاست های غلط تنها در عرب ستیزی و ترک ستیزی و برتری ایرانیان بر همسایگانشان خود را نشان نداد، بلکه تاثیر آن تا جایی بود که به محرومیت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بخش بزرگی از خود ایرانیان منجر گردیده و اکثریت ایرانیان را قربانی این تفکرات فاشیستی نمود، سیاستی که جمهوری اسلامی به عنوان فرزند نامشروع حکومت پهلوی، با توسل به آن، استان های مرزی ایران را به فقر و محرومیت کشانده تا جایی که ادامه ی این روند در کوتاه مدت می تواند خطر تجزیه ایران را به دنبال داشته باشد. کافی است به دو استان زرخیز خوزستان و بلوچستان برویم تا با عمق فاجعه بیشتر آشنا شویم. عبدالمالک ریگی در فرهنگی ظهور می کند که بودجه ی آموزشی کل استان آن به اندازه ی هزینه های تحصیلی یک منطقه ی پایین شهر تهران هم نمی باشد. – در زمان شاهان ایران ساز پهلوی هم وضعیت بدتر از این بود و همان اعلیحضرت فقید که می خواست ایران را به دروازه های تمدن برساند، بسیاری از شهرهای استان های مرزی اش، فاقد ابتدایی ترین نیازهای رفاهی (آسفالت جاده ها، آب سالم، برق و گاز و… بودند! – بی شک اگر حاکمیت سیاست مرکزگرایانه را دنبال نمی کرد و بودجه ی عمرانی کشور را به صورت عادلانه در بین تمامی اقوام ایرانی (آذری، کرد، لر و بلوچ و …) تقسیم می نمود، اینک سازهای تجزیه طلبان به این آسانی در گوشه و کنار مرزهای ایران شنیده نمی شد.
ایران خانه ی ماست و همه ی ما ایرانیان فارغ از دیدگاه های سیاسی، خاستگاه قومی و با تفاوت های زبانی مان ساکنان این سرزمین محسوب می شویم، سرزمینی که از نیاکانمان به ارث برده و این وظیفه ی ماست که برای عمران و آبادانیش بکوشیم. ایرانی بودن در انسان خوب بودن تجلی می یابد، انسانی که خود را از دیگران جدا ندانسته و با اعتقاد به ارزشهای مشترک انسانی در جهت صلح، بهزیستی و همکاری با سایر همنوعانش تلاش کند. با فروتنی از تجربه های دیگران بیاموزد و اگر چیزی برای عرضه داشت آن را از دیگران دریغ نکند. انسان ایرانی نه پست تر از آمریکایی و نه برتر از ترک و عرب می باشد. چه بخواهیم و چه نخواهیم با اعراب و ترکها همسایه بوده و تا پایان تاریخ نیز همسایه باقی خواهیم ماند و این یک جبر جغرافیایی است. اینک وظیفه ی ماست که با فراموش کردن اختلافات تاریخی در جهت صلح و دوستی با همسایگانمان بکوشیم و این را بدانیم که خراب کردن خانه ی دیگری، تحقیر همسایه؛ به آباد کردن خانه ی ما و بزرگ منشی ما نمی انجامد. نگاه انتقادی به تاریخ گذشته و اسطوره زدایی از شخصیت های تاریخی اولین گام در جهت پیشرفت و توسعه ی یک کشور است. اگر هیتلر در آلمان مقدس می ماند، هیچگاه آلمان پس از جنگ جهانی دوم به چنین قدرت بزرگی مبدل نمی شد. آنچه باعث گردید مردم آلمان به چنین مقامی دست پیدا کنند، فهمیدن این نکته بود که آنها در حمایت از نازیسم اشتباه کردند. نگاه اسطوره ای به تاریخ، قداست شخصیت های تاریخی و زندگی در گذشته ی با شکوه، چرخهای تمدن را به جلو به حرکت در نمی آورد، تجربه ی ٨۰ سال گذشته ثابت کرده است که این تفکر نه تنها راه گشا نبوده بلکه عقب گردی در تاریخ به شمار می رود و همین تفکر است که انسان ایرانی را در زندان افتخارات گذشته نگه داشته و راه او را به سوی پیشرفت و ترقی مسدود کرده است. نشان به این نشان که در خلال ٨۰ سال گذشته؛ هیچ حرکت بزرگی از سوی ایرانیان در تاریخ و تمدن بشری ثبت نشده و ایرانیان با نگاه به گذشته همچنان در قید و بند نژاد آریایی گرفتار مانده اند، موضوعی که هیچ سندیت علمی نیز نداشته و با یک آزمایش DNA می توان خط بطلانی بر تمامی این دروغ پردازی های تاریخی کشید. از لحاظ علمی و زیست شناسی، هیچ نشانی از نژاد آریایی در تاریخ بشری وجود ندارد و اگر خواننده به این موضوع مشکوک است می تواند با مراجعه به کتاب ها و سایت های معتبر علمی در اینترنت، در مورد نژادهای موجود در جهان تحقیق نماید، بر اساس تقسیم بندی های علمی در قرن ۱۹ انسانها از ۵ نژاد تشکیل شده اند که شامل نژاد سفید، سیاه، زرد، سرخ پوست و نژاد استرالیایی می باشند، تنها کافی است که خواننده ی متن با اندکی تامل و با یک جستجوی ساده در اینترنت به همه ی اسناد و تحقیقات علمی در مورد نژادها دست یابد. گفتن نژاد آریایی همانقدر مضحک و ابلهانه است که یک فاشیست ترک، در قرن ۲۱ دم از نژاد ترک بزند.
نتیجه گیری:
ناسیونالیسم ایرانی نیاز به یک بازتعریف جدید دارد، تعریفی که فراتر از نگاه ایدئولوژیک قرن ٢٠ و متفاوت تر از نگاه متعصبانه ی رضا شاه، و ناسیونالیست های امروزی، به تاریخ ایران و جهان باشدو این تعریف باید بر اساس آزادی و برقراری عدالت اجتماعی و برپایه ی حقوق برابر شهروندان ساکن ایران، بر اساس اعلامیه ی جهانی حقوق بشر باشد. تعریفی که در آن به مسئولیت اخلاقی همه ی ایرانیان در آبادی ایران تاکید داشته و ایران را ملک مشاع همه ی ساکنان آن قلمداد می کند. هیچ قومی بر سایر اقوام برتری نداشته و زبان و فرهنگ قومی همه ی ساکنان آن با دیده ی احترام نگریسته شود. موضوعی که نه تنها در کتاب قانون اساسی، بلکه از طریق نظام آموزشی و رسانه ای در تک تک ایرانیان نهادینه شده و فرهنگ سازی لازم در این مورد خاص انجام گرفته شده باشد.
آنچه باعث غربگرایی ایرانیان در خلال ۲۰۰ سال گذشته شده به خاطر ضعف فرهنگ بومی و یا برتری غرب بر شرق؛ نمی باشد، بلکه ریشه ی این آسیب در اینجاست که بخشی از ایرانیان خود را ایرانی تلقی نکرده و خود را شهروند این کشور قلمداد نمی کنند.
در یک جمع بندی بار دیگر نوشته ی پیشین خود را در اینجا بازنویسی می کنم و آن اینکه حقیقت امر این است که بسیاری از شکست های تاریخی این سرزمین در خلال ٨۰ سال گذشته و عدم اتحاد ملی ایرانیان در برابر دو جبهه ی استبداد داخلی و استعمار خارجی، بیشتر به خاطر این بوده که ما نگاهی غیرمنطقی به تاریخ و تعریف اشتباهی از مفهوم ملیت داشتیم، این نگاه غیر منطقی، توام با احساسات بوده و متاسفانه به صورت تحمیلی از سوی دولت مرکزی به جامعه القا شده، بدون آنکه در آن به مسئولیت های مشترک و حقوق ملی مردم توجهی شده باشد، نگاهی که در آن نه مسئولیت اخلاقی و انسانی دیده می شود و نه با حس شهروندی همراه است، از این رو ست که وقتی پای دخالت خارجی و بیگانگان به میان می آید، نه تنها با بی تفاوتی از کنار آن عبور می کنیم، بلکه حتی با بی شرمی از آن استقبال هم به عمل می آوریم! – نگاه فرشگردی – اگر این موضوع در افکار عمومی به بوته ی نقد گذاشته شود و تعریف نوینی از ایرانی بودن ارائه شود، در آن صورت نه عرب پرستی در ایران معنی می یابد و نه انسان ایرانی اینگونه شیفته ی تمدن غرب می شود، بی آنکه به سیاست های استعماری و امپریالیستی آن توجهی داشته باشد. بزرگترین دستاورد این توجه به نفع اقتدار حکومت دموکراتیک بعدی در عرصه ی دیپلماسی، تثبیت حقوق بشر و نهادینه شدن حقوق شهروندی در جامعه و ایجاد اتحاد ملی برای بازسازی ایران پس از سقوط جمهوری اسلامی خواهد بود.
پی نوشت:
١) ریچارد رورتی، “نگران آزادی باشیم”، حقیقت از خودش مراقبت خواهد کرد!”
٢) پیش از ورود به بحث، اشاره به یک نکته هم ضروریست که عمیقا معتقدم، میهن مدینه فاضله ای نیست که به شهروندی اش افتخار کرد! به نظر اینجانب، ایرانی بودن هیچ فضیلت اخلاقی ندارد! همچنان که کانادایی بودن هم هیچ افتخاری محسوب نمی شود! و اگر ایرانی بودن افتخاری محسوب می شود باید مدال افتخارش را به گردن شاهزاده و آقازاده ها و ژن خوب هایی انداخت که از شهروندی ایران یا گرفتن اقامت کانادا، ارث و میراثی نجومی به دست آورده اند! من شهروند جهانم و جهان وطن من ست! برای من، وطن در فرهنگ و فلسفه معنا می یابد! شعر، هنر، ادبیات و فرهنگ ایرانی و اندیشه های والای افرادی چون سعدی، حافظ ، مولوی … در کنار اندیشه های علمی و فلسفی بزرگانی چون هگل، نیچه و فروید… معنای وطن را برایم تجسم می کند! من شخصا با سقراط و افلاطون و ارسطو به همان اندازه احساس نزدیکی می کنم که با ابن سینا، خیام و خوارزمی! هر چند که در عصر و زمانه ای دیگر زندگی می کنم اما با خواندن آثار این فلاسفه، تاریخ، زمان و مکان معنای خود را برای من از دست می دهند، ایرانی بودن اگر افتخار باشد، این افتخار نه در محدوده مرزهای جغرافیایی بلکه زیستن در عصر انسانهایی است که قلم و نقد و نظرشان راه گشای اندیشه و زندگی تاریخ بشر بوده است. هموطن بودن با شعبان جعفری، لاجوردی و خلخالی نه تنها فضیلت نیست بلکه باعث شرم و سرافکندگی ست! و اگر افتخاری از این ایرانی بودن نصیب من شود ترجیح می دهم که آن را در آثار محمود دولت آبادی و یا با اورهان پاموک ترک و ژوزه دی سوزا ساراماگو پرتقالی تصاحب کنم، آنچه باعث افتخار است درک و احترام به حقوق همه انسانهایی است که در جغرافیای واحدی زیسته و با هم تفاوتهای زبانی، فرهنگی، دینی و سیاسی دارند! ولی آنچه باعث شده این مقاله را بنویسم یادآوری این نکته است که در خطرات فاشیسم باید این واقعیت را هم قبول کنیم که حفظ استقلال جغرافیایی ایران، دفاع از حقوق بشر است! تجربه کشورهایی که در خلال پس از سقوط شوروی دچار تجزیه و فروپاشی شدند و نقض حقوق انسانی شهروندان آن کشور در خلال جنک های داخلی، باید ذهن هر فعال سیاسی مدافع حقوق بشر را درگیر خود کرده باشد که نه تنها استبداد داخلی را محکوم کند بلکه برای دفاع از جان انسانها، در مقابل خطر جنگ و تجزیه هم مقاومت کند! نکته حیرت انگیز در اینجاست که چپ های ایرانی که به انترناسیونالیسم معتقدند، بیشتر از ناسیونالیست های ایرانی نگران این مسئله می باشند! و این شیاد بودن ناسیونالیست های ایرانی را بخوبی نشان داده و مشت آنها را باز میکند! میهن پرستی، بستن قلاده فروهر به دور گردن، زدن پرچم شیر و خورشید به اتاق پذیرایی و خالکوبی تصویر زرتشت به دور کمر نیست! وطن دوستی دفاع از جان و امنیت ٨٠ ملیون ایرانی است که از یک سو اسیر استبداد دینی شده اند و از سوی دیگر در زیر سخت ترین تحریمها و خطر جنگ، با ترس و لرز زندگی می کنند!
٣) به عنوان نمونه میتوان به زندگی سیاسی، کارنامه و اندیشه های دکتر محمد مصدق اشاره کرد که ایشان با اینکه فرزند بر حق انقلاب مشروطه بود اما به عنوان یک رفورمیست لیبرال، از لحاظ تئوریک و پراتیک کاملا متضاد با بنیانگذاران انقلاب مشروطه و پادشاهان پهلوی، عمل میکرد! کافیست سه اثر درخشان فریدون آدمیت درباره سه شخصیت نسل اولی روشنفکران ایرانی آخوندزاده، تبریزی، کرمانی را با کارنامه مصدق مقایسه کنیم تفاوت ها آشکار خواهد شد!
٤) شاهان پهلوی تاریخ عصر خود را به هخامنشیان وصل کرده و جشنهای ٢٥٠٠ ساله را برگزار نمودند، “کوروش تو آسوده بخواب که ما بیداریم” معنایی جز تقدس بخشی به نهاد سلطنت و آغاز رستاخیز تاریخی نداشت! توهمی که با یک انقلاب مردمی، پوچ بودنش آشکار شد! در تبلیغات رسمی حکومتی، چندان توجهی به “قهرمانان واقعی تاریخ “نمی شد. حاکمیت سعی می کرد مصدق را از تاریخ حذف کند! در دوران پهلوی، تعداد کتابهایی که در مورد امیرکبیر نوشته شده به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسید [و نکته جالب اینجاست که نویسنده گان کتاب یا افراد مستقلی بودند و یا از مخالفان حکومت شاه! کتاب امیرکبیر و ایران دکتر آدمیت مشهورترین اثر در این زمینه است که پایان نامه دانشگاهی اش محسوب می شود و کتاب امیرکبیر (قهرمان مبارزه با استعمار) هم توسط رفسنجانی در سال ١٣٤٦ منتشر شد! که از مخالفان شاه بود و این کتاب به خاطر تاریخنگار نبودن مولف، از لحاظ تحقیقاتی چندان ارزش علمی و تاریخی ندارد!] ولی تعداد کتابهایی که در مورد شخصیت افسانه ای کوروش نوشته و ترجمه شده بیشتر از همه قهرمانان واقعی تاریخی است!
٥) لطفا برای آشکار شدن تفاوت ها به قیاس مع الفارق زیر توجه کنید.
بخاطر عدم توازن قوا، و ضعف عراق در برابر ایران در زمان حکومت پهلوی، جنگ ایران و عراق شکل نگرفت ولی اگر در آن زمان جنگی بین ایران و عراق به وقوع می پیوست! بی شک، جنگ دو کشور، جنگ بین دو ناسیونالیسم میشد چرا که هر دو حکومت مدعی ناسیونالیسم بودند! و اسلامیت هیچ نقشی در آغاز این جنگ نمی توانست داشته باشد! هر چند که بهترین ابزار برای پایان جنگ و خاتمه برادرکشی و مسلمان کشی می توانست باشد! با این مثال ساده خواستم توجه تان را به اهمیت شرایط تاریخی و عنصر زمان و چگونگی سوء استفاده کردن از شعارها در جذب توده ها جلب نمایم!
٦) البته ناگفته نماند که بین فاشیسم و نازیسم هم تفاوتهایی است!
٧) “مردم به کارهای من افتخار میکنند، ولی چون من، از ضعیفی من بی خبرند. چه کردهام که قدر و قیمت جنگجویان مغرب زمین را داشته باشم؟ چه شهری را تسخیر کردهام و چه انتقامی توانستهام از تاراج ایلات خود بکشم؟…
از شهرت فتوحات قشون فرانسه دانستم که رشادت قشون روسیه در برابر آنان هیچ است، معالوصف تمام قوای مرا یک مشت اروپایی (روسی) سرگرم داشته، مانع پیشرفت کار من میشوند…
نمیدانم این قدرتی که شما (اروپاییها) را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در قشون جنگیدن و فتح کردن و بکار بردن قوای عقلیه متبحرید و حال آنکه ما در جهل و شغب غوطهور و بندرت آتیه را در نظر میگیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟
یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما میتابد تأثیرات مفیدش در سر ما کمتر از شماست؟
یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را بر ما برتری دهد؟ گمان نمیکنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم.”
٨) فیلم اش در یوتوب است!
اخبار روز