بهار در سکوت می گذرد
باران از خودش در رفته
تا کمر گاه فرو رفته
دست هایی در کُپِه زباله
جستجو می کند
گمشده ،
لقمه نانی زیر سنگ مانده
کوچه تنهاست
ظهر فروردین در خلوت نشسته
این خط سیاه چیست…
بر دیوار پاشیده
( من از اینجا گذشتم…رفاقت مرده )
( تو راه خودت را برو…)
رهگذری …
زخمی – از کجا برداشته ؟
و این رنگ خون که
بر چشمانم نشسته
دستی بر دور گردنم حلقه می زند
بهار شکوفه بسته
از یادم نمی رود
تُف کرده است سگ پیری
بر این گوشه ی خراب
بگذار دستها را از کتف ببندند
بگذار رنگ خون بپاشد
بر دیوار ،
با لبهای دوخته فریاد می زنند
با لبهای دوخته…
نهیب بر سیاهی می پاشد
دستی بر دور گردنم
حلقه می زند .
کینه در قلب بهاریم
شکوفه می بندد .
ا- رحمان
۲۰/ 01/ ۱۳98
8