بر بلندای سکوت این شب تیره
سیاهی می بارد ،
همه چیز خاکستری شده
زندگی از حرکت بازمانده
زوال و استیصال؛
سقوط و تردید،
در راه است.
سوگند هم
نشان دروغ و کژی شده
خو گرفتیم،
بر سرمان آوردند به آنچه
لب از لب کِی تکان خواهد خورد؟
نه، هرگز،
این تقدیرِ ما نیست ،
این فراموشی
کِی به سراغمان آمد ؟
ما که هر روز یکدیگر را
می بینیم
چرا به یاد نمی آوریم،
آن روزگاران را؟
چرا نمیدانیم،
این فراموشی…
کِی به سراغمان آمد ؟
آه اگر بدانیم که این غول خفته،
این عضله فشرده از شعور و نفرت
چه نیروی نهفته ای در درون خود دارد ،
خیلی پیشتر ؛
از خواب گران –
بیدارش می کنیم.