زبالهگردی زنان، پدیده ناراحتکنندهای است که این روزها بیش از همیشه به چشم میخورد؛ اما این پدیده، محصول چه عواملیست؟ به اعتقاد کارشناسان، در این شرایط، هم «الگوی مصرف» تغییر کرده و هم «الگوی اشتغال».
به گزارش خبرنگار ایلنا، نامش مینا است. خیلی سن داشته باشد، چهل ساله است. از پشت که نگاه میکنی، لابد چیزِ باارزشی گم کرده که اینگونه دستها را تا آرنج در سطل فروبرده؛ اما نزدیک که میشوی میفهمی که در حال زبالهگردیست.
مینا با عینک آفتابیِ سیاه، دستکشهای سپید را دست کرده، آستینهای روپوش مستعمل اما تمیز و اتوکشیده را بالا زده، دارد بازیافتیها را سوا میکند؛ او حتی ماسک هم بر دهان دارد.
دیدنِ این زن با این مختصات و در این مکان، شاید زمانی یک استثنا بود؛ یک استثنای زجرآور که نگاهها را به سمت خود میکشید؛ اما امروز دیگر دارد همهگیر میشود؛ کم کم دارد به یک اپیدمی تبدیل میشود؛ دیگر چشمانمان دارد عادت میکند؛ به کودکان زبالهگرد، به زنهای محترم و میانسال که سر در سطلهای زباله فرو بردهاند، به انبوه آدمهایی که روزیشان را در میان دورریزهای دیگران جستجو میکنند؛ به همه اینها چشممان عادت کردهاست اما دلمان عادت نمیکند؛ عادت نمیکند که بپذیرد «زندگی» همین است؛ نباید عادت کنیم؛ نمیشود عادت کرد؛ نمیشود غم بیپناهی در چشمان مینا را ساده گرفت.
ناگزیری که آدمها را خورد میکند
اگر سری به گوشه و کنار همین پایتخت دودگرفته بزنیم، میبینیم که الگوهای زندگی و اشتغال تغییر کرده؛ اگر زمانی فقط معتادان به قول مسئولان دولتی «متجاهر» و به قول عوام «به ته خط رسیده» بودند که سر و دست در سطلهای زباله فرو میبردند، امروز از همه قماش آدم میبینیم که ناگزیر شدهاند «زبالهگرد» باشند. گاهی عینک دودی میزنند؛ گاهی نیمه شب به بعد میآیند؛ گاهی هم با وانتبار یا موتورسیکلت هستند؛ اما در هرحال، زبالهگردند؛ نانشان از ضایعات آدمهای دیگر است و به ناگزیر ناچار شدهاند برای «نان درآوردن» مچاله شوند؛ این دگردیسیِ کوچکی نیست…
تغییرات گسترده در الگوهای رایجِ زبالهگردی و مشاغل غیررسمیِ پرخطر، پارادایمِ جدیدی در بازار کار نه ایران که جهان است که میتواند نشانهای از یک «فروپاشی» قریبالوقوع باشد؛ فروپاشی اجتماعی، اقتصادی و حتی خانوادگی و اخلاقی. آنچه اتفاق افتاده است به غایت تکاندهنده است. در ایران هم به دنبال بیکاریهای گسترده در سالهای اخیر، خیلیها به سراغ مشاغل غیررسمی رفتند، از دستفروشی در خیابانها و دالانهای تاریک مترو گرفته تا زبالهگردی و خرید و فروش ضایعات نان. این تغییر الگو از فروردین امسال شتاب بیشتری گرفت. با بالا رفتن شدید نرخ ارز و به تبع آن تورم، خیلیها دیگر نتوانستند با مشاغل خردهریز و پارهوقت از عهده هزینههای زندگی بربیایند و به ناچار مجبور شدند شغلهایی مثل زبالهگردی را تجربه کنند؛ با بالا رفتن تقریباً ۶۰ درصدی هزینههای زندگی، آنها که مدتها بود با سیلی صورتشان را سرخ نگاه میداشتند، ناچار شدند به هر دری بزنند تا یک لقمه نان حلال بدست بیاورند؛ خیلیها مثل مینا، به ناچار سر در سطلهای زباله فروبردند.
باید شاهد پدیدههایی مانند زبالهگردی زنان باشیم
حسین راغفر (اقتصاددان نهادگرا) این پدیدههای ناخوشایند را محصول تعدیلهای ساختاری بیحساب و کتاب و عدم توجه به معیارهای اطمینانبخشی مانند برابری و مساوات میداند و میگوید: در همین سال جاری، ماه خرداد شاخص قیمت مصرفکننده نسبت به ماه قبل سه درصد بوده؛ ماهی سه درصد رشد، یعنی تورم بالای چهل و چند درصد. شاخص بهای تمام شده برای تولیدکننده در ماه خرداد، ده درصد بوده؛ این یعنی بالای ۱۴۰ درصد تورم در بخش صنعت داریم. تازه هنوز آثار اصلی تورم حاصل نشده؛ معنای دیگر آن، این است که قطعاً بحران بیسابقه تولید رخ خواهد داد؛ اشتغال آسیب میبیند؛ فقر گسترش مییابد و در حالیکه هیچ نشانهای از آثار فروبارشی تعدیل ساختاری نمیبینیم، باید شاهد پدیدههایی مانند زبالهگردی زنان باشیم.
امثال مینا زیاد هستند؛ سالها استیلای سیاستهای تعدیل ساختاری در فضای مافیایی اقتصاد نه تنها نتایج مثبتی آنطور که نئولیبرالها ادعا میکنند، نداشته بلکه باعث گسترش فقر، بیکاری و رواج سلطهی خصولتیها و امپراتوران دلالی شده است؛ در دهههای گذشته علیرغم شعارهای رنگارنگی که در راستای حمایت از تولید سردادند، تولید واقعی به هیچ وجه حمایت نشد و اقتصاد همچنان یک «اقتصاد مونتاژی» یا واسطهای باقی میماند؛ لاجرم تولیدکنندگان واقعی یکی پس از دیگری ره به دیار تعطیلی سپردند.
صدای چرخها خاموش شد
از کارخانههای معروف قدیمی مانند «ارج» و «علاءالدین» گرفته تا تولیدیهای کوچک و متوسط همه از این فضای تیره و مغشوش آسیب دیدند و فقط دلالان و واسطهها از همیشه پروارتر شدند. لاجرم کم کم صدای چرخها و ماشینآلات خاموش شد؛ بیکاری آمد؛ پس از آن فقر و بعد هم گرسنگی؛ قصه مینا هم تسلسل همین اتفاقات پیدرپی است؛ قصهای که پس از اصرار فراوان به شرط محفوظ ماندن نام واقعی و تصویرش، قبول میکند که روایت کند:
«سالها در یک خیاط خانه در خیابان فردوسی کار میکردم؛ کارفرمایم زن بود، همه کارگران هم زن بودند، بیشتر زنان سرپرست خانوار؛ اوضاع بد نبود؛ کلی سفارش داشتیم؛ پارچهها معمولاً تُرک بود اما ما کار دوخت آن را برای بوتیکها و فروشگاههای لباس انجام میدادیم؛ بیمه هم بودم؛ ولی ناگهان چند ماه قبل از سال، تقریباً اوایل پاییز سال قبل، ورق برگشت؛ کم کم سفارشات کم شد؛ آهسته آهسته به سمت نابودی پیش رفتیم؛ کارفرما از جوانترها و مجردها شروع کرد؛ اما در عرض یکی، دو ماه «مجبور شد» همه ما را اخراج کند؛ با تعطیلی این کارگاه، زندگیام تعطیل شد؛ سالهاست از همسرم جدا شدهام؛ دو فرزند دختر دارم که دبیرستانی هستند؛ من ماندم و یک دنیا اندوه….»
به اینجای صحبت که میرسد، صدایش تلفیقی از افسوس و رنج است:
«خانم کارفرما حداقل سرمایه داشت؛ هم خیاطخانه مال خودش بود و هم چند دستگاه چرخ خیاطی پیشرفته داشت؛ خُب همینها را بفروشد و پولش را بگذارد بانک، میتواند زندگیاش را بچرخاند؛ اما من چی؟! عشقم خیاطی بود؛ سرمایهای هم غیر از هنرم نداشتم؛ آن هم که خریدار ندارد……»
عشق من خیاطیست؛ کاش اوضاع عوض شود!
مینا بعدِ بیکاری چند وقتی سرگردان میماند؛ از در و همسایه سفارشِ دوخت میگیرد و با چرخ خیاطی کهنه خودش در منزل، سفارشها را برش میزند و میدوزد اما این، کافی نیست؛ برای گذراندن زندگی خودش و دو فرزند محصل به هیچ وجه کافی نیست:
«سوزن روی سوزن میزدم اما فقط پول اجاره خانه آنهم با هزار زحمت جور میشد؛ باز تا قبل سال جدید خوب بود؛ از اردیبهشت به بعد خیلی اوضاع به هم ریخت؛ همه چیز گران شد؛ حتی یک کیلو میوه نمیتوانستم برای بچههایم بخرم؛ اول خواستم جنس بخرم ببرم در مترو بفروشم؛ اما خانمهای فروشنده گفتند ما هم دیگر درآمد نداریم؛ اجناس گران شده و مردم پول ندارند که بخرند؛ نمیدانستم به کدام در بزنم؛ کجا بروم؛ تا یک روز عصر برادرزادهام آمد گفت عمه! من وانت دارم، کارم هم که میدانی تفکیک زباله است؛ شاگردم را مرخص میکنم؛ تو بیا وایستا ورِ دستم؛ پلاستیکها و تفکیکیها را جدا کنیم و ببریم به شرکتها بفروشیم؛ اوایل نمیتوانستم قبول کنم؛ خودتان که میدانید! اما بعد راضی شدم؛ مجبور شدم که راضی باشم…»
درآمد مینا چندان زیاد نیست؛ البته خیاطی شبانه را هم زده تنگش! هم زباله تفکیک میکند و هم سوزن روی سوزن میزند اما زندگی را با هر مشقتی که شده میچرخاند:
«چند وقت که گذشت، خجالتم هم ریخت! حالا ماهی یک میلیون تومان از کارتفکیک زباله گیرم میآید؛ باقی خرجها را با خیاطی راست و ریس میکنم؛ زندگی همین است دیگر، باید بگذرد؛ اما بازهم میگویم، عشق من خیاطیست؛ کاش اوضاع عوض شود…»
اما اوضاع عوض نمیشود؛ انگار قرار هم نیست به این سال و ماهها عوض شود؛ شاید باید هر روز میناهای بیشتری را این گوشه و آن گوشه، سرافکنده اما بدون شک، شرافتنمند ببینیم که سر در سطلهای زباله فرو بردهاند و همانطور که یک ریز عرق میریزند و خجالت میکشند، «نان» درمیآورند.
تغییر الگوی مشاغل غیررسمی دور از انتظار نیست
وحید شقاقی شهری (اقتصاددان) این احتمال را بعید نمیداند و میگوید: تغییر الگوی مشاغل غیررسمی و بهطور مشخص «زبالهگردی» دور از انتظار نیست؛ اقتصاد و بازار کار ما، تحمل دلار هشت هزار تومان و ده هزار تومان را نداشت؛ لذا به سادگی آسیب دید.
او معتقد است: در آیندهای نه چندان دور، در واقع در همین ماههای پیشرو باید شاهد زوال بیش از پیش کارگاههای تولیدی باشیم. شقاقی ادامه میدهد: اگر روال موجود تغییر نکند، در ماههای آینده ۵۰ تا ۶۰ درصد بنگاههای تولیدی تعطیل خواهند شد و این یعنی، انبوه شدنِ لشکر بیکاران؛ آنهم بیکاران متخصص. اینها مجبور میشوند برای امرار معاش به هر دری بزنند.
این اقتصاددان ادامه میدهد: با رشد شدید قیمت دلار، شاهد بحرانهای همهجانبه بودیم؛ بنگاههای وابسته به اقتصاد مونتاژی و واسطهای ما، یکی پس از دیگری به دلیل ناتوانی در تامین مواد اولیه وارداتی از پا درآمدند؛ از آن سو، مردم قدرت خرید خود را از دست دادند؛ لذا بسیار طبیعیست که در این شرایط، هم «الگوی مصرف» تغییر کند و هم «الگوی اشتغال». البته از «تغییر» نمیشود در این اوضاعِ آشفته صحبت کرد، باید گفت «دگرگونی» آنهم دگرگونیِ اساسی.
مینا آخر صحبت یادش میافتد که بگوید هیچکس نمیداند که او چهطور روزگار میگذراند؛ هیچکس از شغلش خبر ندارد؛ این یک «راز» است؛ رازی که به خاطر فرزندانش هم که شده نمیخواهد افشا شود؛ او آهسته صحبت میکند اما من به چشمهایش خیره میشوم؛ دردی که در چشمهای میناست، یک «دردِ مشترک» است؛ آنچه در این روزگار در گوشه و کنار شهرهامان میبینیم، زنان دردمندی هستند، با عینک دودی بر چشم، دستها در دستکش پلاستیکی و سربه زیر… مادرانِ شریفی که حقشان خیلی بیش از اینهاست.
گزارش: نسرین هزاره مقدم