نوشتهٔ رَجا شهادة، وکیل برجستهٔ حقوق بشر و نویسندهٔ فلسطینی
ترجمهٔ حبیب مهرزاد
رجا شهادة این مقاله را به مناسبت ۵۰مین سالگرد جنگ شش روزه نوشته است که از ۵ تا ۱۰ ژوئن ۱۹۶۷ میان نیروهای تجاوزگر اسرائیل و سه کشور عربی مصر و اردن و سوریه درگرفت و در جریان آن اسرائیل شبهجزیرهٔ سینا (در مصر) و بلندیهای جولان (در جنوب سوریه)، و نیز بخشهای بزرگتری از سرزمین فلسطین از جمله اورشلیم شرقی، کرانهٔ غربی رود اردن، و نوار غزه را به اشغال خود درآورد که به غیر از شبهجزیرهٔ سینا، سرزمینهای دیگر همچنان در اشغال اسرائیل است.
ترجمهٔ حبیب مهرزاد
رامالله، کرانهٔ غربی- هر ستیزی قهرمانهای خودش را دارد. در فلسطین، این قهرمانان رانندههای تاکسیاند.
پس از نیم قرن زندگی زیر اِشغال، من دیگر طاقت تحمل دلشورهٔ آنچه را که ممکن است در جاده و خیابان پیش بیاید ندارم، چه دیدن رانندههای خشمگینی باشد که در پشت صدها راهبند خیابانی که در سراسر کرانهٔ غربی پراکنده است، و چه دیدن پسران بیچارهای باشد که خودشان را روی ماشین شما میاندازند، انگار که دارند شیشهٔ ماشین را تمیز میکنند، و درخواست پول میکنند. وضعیت رقّتانگیز و دردناک این پسران همیشه باعث میشود که من از خودم بدم بیاید. به اجبار با این واقعیت روبرو میشوم که جامعهٔ ما تا چه حد ناکام و در هم شکسته شده است. و تازه بعد از آن هم باید با سرافکندگی منتظر سرباز جوان اسرائیلی بمانم تا به من علامت بدهد که میتوانم رد بشوم.
امّا شاید دلیل اصلی آنکه من دیگر با ماشین از رامالله بیرون نمیروم این است که راههایی که اسرائیلیها برای ارتباط میان اسرائیل با شهرکهای یهودینشین در سرزمینهای اِشغالی ساختهاند جایگزین راههای آشنای قدیمی شده است، و کل این شبکهٔ ارتباط جادهیی را چنان پیچاپیچ و گیجکننده کرده است که من اغلب راهم را گم میکنم. و این بدترین هتک حرمت و بیعزتی است که در کشور خودت، راهت را گم کنی.
برای همین است که تصمیم گرفتم از این به بعد از «هانی» بخواهم که مرا با تاکسیاش به مقصدم برساند. او آدمی صبور و خوشخوست، و دارای فضیلت نمونهوار وقتشناسی هم است.
همین چند وقت پیش، او مرا به فرودگاه برد. داشتم برای یک هفته میرفتم به لندن و پروازم ساعت ۵ بعدازظهر بود. بیست سال پیش این مسیر ۵۰ دقیقه طول میکشید. حالا، با وجود این همه ایست بازرسی سر راه، من باید ظهر از خانه بیرون بیایم، یعنی پنج ساعت پیش از موعد پرواز.
وقتی از اوّلین ایست بازرسی رد میشدیم، خیلی نگران بودم. هانی دروغ نمیگوید، حتّی به سربازان. او اگرچه در اورشلیم زندگی میکند، عبری خوب حرف میزند، و خیلی راحت ممکن است فکر کنند که او یهودی است، ولی هرگز بهدروغ نمیگوید که ساکن یکی از شهرکهای یهودینشین است. هیچوقت هم روزنامهٔ عبری روی داشبورد جلوی ماشین نمیگذارد یا موسیقی عبری پخش نمیکند.
ما باید خودمان را به بزرگراهی در «دولِف» میرساندیم که یک شهرک یهودینشین است. با رامالله کمتر از ۶ کیلومتر فاصله دارد، ولی راه میان این دو نقطه به روی رفتوآمد فلسطینیها بسته شده است. به جای آن، باید از مسیر دیگری از یک راه پیچدرپیچ و یکبانده میرفتیم که ۴۵ دقیقه طول کشید. وقتی به بزرگراه رسیدیم متوجه شدیم که ارتش اسرائیل با بلوکهای بتنی راه را بسته و برای عبور فلسطینیها از این جاده نیز مانع ایجاد کرده است. در حالی که سواریها و اتوبوسهای حامل شهرکنشینها با سرعت از جلوی ما رد میشدند، ما همانجا ایستاده بودیم و فکر میکردیم که حالا باید چکار کنیم. هانی تلفن دستیاش را برداشت و به یکی از همکارانش زنگ زد که بپرسد که وضع در گذرگاه قلندیه [روستایی در کرانهٔ غربی، میان رامالله و اروشلیم] به اورشلیم- که دستکم یک ساعت تا آنجا راه بود- چطور است. دوستش به او گفته بود: «خیلی خرابه.» دوستش گفته بود که او خودش دو ساعت پشت راهبندان مانده است. هانی همچنین باخبر شده بود که ایست بازرسی نزدیک روستای نِعلین نیز به روی بیشتر فلسطینیها بسته است. هانی با قیافهای نومید و نزار رو به من کرد و گفت: «چارهای نداریم جز اینکه سعی کنیم از ایست بازرسی رَنتیس رد بشویم.»
مشکل اینجا بود که فقط شهروندان اسرائیل و فلسطینیهایی میتوانستند از آنجا رد شوند که برگهٔ عبور داشته باشند. هانی گفت: «اگر جلومان را بگیرند، من به خاطر اینکه خواستهام شما را قاچاقی رد کنم به دردسر میافتم، و شما هم ممکن است بازداشت شوید. یا اگر خیلی دلرحم باشند، ممکن است بَرمان گردانند. در آن صورت شما امکان ندارد که بتوانید بهموقع به پروازتان برسید. چه میگویید؟ امتحانش کنیم؟» با اطمینان کامل گفتم: «چارهٔ دیگری نداریم. بگذار امتحانش کنیم.» من این حرف را با علم به این زدم که نهفقط از جانب خودم، بلکه از جانب هانی هم ریسک میکردم.
حالا تازه باید نقطهٔ دیگری برای رسیدن به جادهٔ اصلی پیدا میکردیم. یک تاکسی دیگر از کنارمان گذشت. دید که جاده بسته است، و دور زد که برگردد. هانی برایش چراغ زد. دو تا راننده با هم مشورت کردند و هانی فهمید که آن رانندهٔ دیگر، مسیر دیگری را بلد است. ما دنبال او به راه افتادیم و از یک روستای فلسطینی به روستایی دیگر به مدّت ۴۵ دقیقه پشت او رفتیم، تا اینکه سرانجام به یک بریدگی خاکی در کنار جادهای رسیدیم که ارتش آن را مسدود نکرده بود.
چقدر دلم میخواست که معتقد به سرنوشت بودم، یعنی کسی که به خودش میگوید که من هر کاری میتوانستم کردم و حالا عاقبتم را به دست سرنوشت میسپارم. ولی من چنین آدمی نیستم. خودخوری میکنم، و حتّی خودم را به خاطر اِشغال [سرزمینم] سرزنش میکنم. سعی میکردم خودم را قانع کنم که اگر هم به پرواز نرسیدم، دنیا که به آخر نخواهد رسید. فقط قرار بود چند تا سخنرانی دربارهٔ حقوق بشر داشته باشم. شاید هم اصلاً باید در خانه بمانم و به طور کلی قید سفر کردن را بزنم. امّا برای کارهای این هفته برنامهریزی زیادی شده بود، و آدمهای زیادی برای این برنامه زحمت کشیده بودند. آیا آنها درک خواهند کرد که من چرا نتوانستم بروم؟ آیا آنها پیچیدگیها و گرفتاریهای زندگی زیر اِشغال را میفهمند؟
هرچه بیشتر به ایست بازرسی نزدیک میشدیم، من بیشتر نگران و دلواپس میشدم. دلواپسی و آشفتگی هم به نوبهٔ خود باعث میشد که چهرهام گناهکار به نظر بیاید؛ انگار که دارم بمبی را قاچاقی جابهجا میکنم یا در راه انجام مأموریتی خشونتآمیز هستم. هانی میدید که من چقدر نگران و پریشانم، ولی از روی ادب و احترام نسبت به من، نمیخواست به من بگوید که «آرام بگیر». در عوض، سعی کرد با گفتن داستانهای پیدرپی، حواس من را پرت کند. داستانگوی خوبی بود. با وجود این، بیشتر داستانهایی که برایم تعریف میکرد، دربارهٔ ایستهای بازرسی بود و این هم یکی از خلق و خوهای روایتگویی فلسطینیهاست که گریزی از آن نیست.
میگفت: «تصوّرش را بکن. من یک بار داشتم به طرف پل آلِنبی میرفتم. هوا خیلی گرم بود و صفی طولانی تا جلوی ایست بازرسی بود. بالاخره وقتی نوبت به من رسید، یک سرباز اسرائیلی آمد به طرف من و پرسید که آیا از آن راه زیاد رفتوآمد میکنم. گفتم که همینطوره. بعد از من پرسید: «از همین راه برمیگردی؟» گفتم بله. بعد گفت: «وقتی برمیگردی تو صف نایست. یکراست بیا رد شو، چون میخواهم با تو حرف بزنم.» در مسیر برگشت، برخلاف آنچه او گفته بود خارج از صف نرفتم. وقتی رسیدم به جایی که او ایستاده بود، از من پرسید: «چرا کاری را که به تو گفتم نکردی؟» به او گفتم که من همیشه تو صف و تو نوبت میایستم. بعد از من شمارهٔ تلفنم را پرسید، و گفت که میخواهد با من حرف بزند.»
هانی- این طور که تعریف میکرد- یک شمارهٔ الکی به او میدهد، ولی سرباز فوراً به همان شماره زنگ میزند و متوجه میشود که تلفن هانی زنگ نمیخورد. از هانی میخواهد که شمارهٔ واقعیاش را به او بدهد، و هانی دیگر چارهای نداشت جز اینکه شمارهاش را به او بدهد. هانی میگفت که مدّتی بعد «او تماس گرفت و اوّل پیشنهاد کرد که بروم او را ببینم… میدانستم چه میخواست و به او گفتم که من از آن آدمها نیستم. گفت که میتواند به من کمک کند که دیگر مجبور نباشم در صف معطل شوم و بتوانم یکراست از ایست بازرسی رد شوم. در عوض، از من میخواست که به او بگویم که در اورشلیم در محلهای که من زندگی میکردم آشوبگران چه کسانیاند، و اگر بگویم، به من کمک خواهد کرد. به او گفتم که من به کمک او نیازی ندارم، و تلفن را قطع کردم.»
هانی وقتی داشت این را تعریف میکرد، آشکارا بدخُلق و عصبانی بود که هیچوقت او را چنین ندیده بودم. میگفت: «دیگر از اورشلیم خسته شدهام. همهٔ مردمانش بدند و شایستهٔ این شهر بزرگ نیستند. همهٔ این منطقه باید از ساکنان تخلیه شود و ادارهٔ شهر به یک قدرت بینالمللی واگذار شود. بعد، هر کس که میخواهد برای عبادت به اینجا بیاید، میتواند از خانههای ساکنان پیشین استفاده کند که حالا به مهمانسرا تبدیل شدهاند.»
به ایست بازرسی که نزدیک میشدیم، درختهای زیتون کهنه با برگهای نقرهیی را دیدم که در زمینهای دو طرف جاده کاشته شده بود. در دشت پشت این درختها، درختچههای تیغدار با گلهای زرد بود که زیر تابش آفتاب مثل فانوس میدرخشیدند. اینکه شهرکنشینهای کنونی ادعا میکنند که پیش از ورود آنها کسی در این زمینها زندگی نمیکرده است، مایهٔ حیرت است.
هانی دوباره شروع به حرف زدن کرد: «با وجود همهٔ اینها، بعضی از سربازانی که در این ایستهای بازرسیاند، آدمهای خوشقلبیاند.» به یاد حرفی افتادم که پیشترها به من گفته بود؛ دربارهٔ سربازی که متوجه شده بود که هانی به ایست بازرسی میآید، بازرسی میشود، میرود، و باز در همان روز چندین بار میآید و میرود. «بالاخره یک روز از من پرسید که از این همه رفتوآمد از ایست بازرسی خسته نمیشوم. میتوانم بگویم که او واقعاً دلش به حال من سوخته بود.»
از هانی پرسیدم: «تو چی جواب دادی؟»
گفت: «نمیخواستم برایم دلسوزی کند. پس حرف را به طرف خودش برگرداندم و گفتم که اگر من این همه نیایم و نروم، او از کار بیکار میشود.»
داشتیم به محل ایست بازرسی نزدیک میشدیم. عینکم را به چشمم زدم تا بتوانم نوشتهٔ روی تابلو را درست بخوانم. نوشته بود: «این محل عبور فقط مخصوص اسرائیلیهاست» از جمله (که این را با حروف ریز نوشته بود) کسانی که «قانون بازگشت ۱۹۵۰» شامل آنها میشود. [اشاره به قانونی که در پارلمان اسرائیل تصویب شد مبنی بر اینکه هر یهودی در هر جای دنیا میتواند وارد اسرائیل شود.] به هانی نگاه کردم. برق دانههای عرق حالا روی ابروی او هم به وضوح دیده میشد. چطور شد که این طور شد؟ فایدهاش چیست که من این همه راه به لندن سفر کنم که با دیگران دربارهٔ بیعدالتی حرف بزنم، وقتی که چنان در چنبرهٔ اِشغال گیر افتادهام که حتّی احتمال و امکانِ اینکه در ایست بازرسی جلویم را بگیرند، من را اینچنین دستپاچه و سراسیمه میکند؟ ما را چقدر پایین آوردهاند؟
در سکوتی دوستانه از ایست بازرسی رد شدیم. او [هانی] تحمل کرد، و تحمل خواهد کرد، همانطور که در بیست سال گذشته تحمل کرده است. من هم باید تحمل کنم. ما نمیتوانیم و به صلاحمان نیست که مبارزه را رها کنیم. برای پایان دادن به اِشغال، پیش از آنکه موفق به از میان بردن ما شوند، باید هر کاری از دستمان برمیآید بکنیم.
ترجمه از نیویورک تایمز، ۲۰ مه ۲۰۱۷