یادداشتی از شهلا اعتمادزاده
ازطریق نوشته ها و ترجمه های اثر گذار”به آذین”، شما خوانندگان گرامی با تعهدات هنری و سیاسی آن بزرگوارآشنا شده اید.
امّا، منظردیگر زندگی وی، همسر و پدری متعهد و دلسوز است که به دلایلی درمعرفی آن اندک پرورانده شده است. پدری که فرزندان را برای آبادانی و آزاد سازی و استقلال سرزمین آبا اجدادی خود آماده می سازد. مهارت و راه خودسازی و مقابله با مشکلات زندگی و فراز و نشیب های آن را می آموزاند. امید، خلاقیت و نیروی زندگی را در آنها می پروراند. پدری که دغدغۀ خود را برای آسایش خانواده و همۀ فرزندان ایران پنهان نمی دارد. یاد و راهش همواره ماندگار!
برخی از شما عزیزان کتاب “نامه هایی به پسر” را خوانده اید، و من با وعده یی که پیش از آن داده بودم ازاین فرصت بهره گرفته و شما خوانندگان عزیز را با پاره هایی ازکتاب “نامه هایی به دختر” آشنا می سازم.
هدیه یی ست گرانبها از جانب او به همگان، به ویژه به فرزندان ایران زمین که متعلق به دورانی است که برای ادامۀ تحصیل به لندن رفته بودم:
“شهلا جان، آنچه در بارۀ پیش بینی و اعتماد درعین شک نوشته بودی، برای من این دستورِ زندگیِ عملی است. یعنی در عمل، در برخورد با دیگران، چاره جز این نیست. اگر در دوستی و اعتماد به دیگری، چشم مان را بر همۀ احتمالات ببندیم، ناچار گول میخوریم و تلخی این فریب خوردگی از کسی که به او اعتماد در بست داشته باشیم بسیار بیشتراست. تو نمی توانی تصور کنی که در جوانیم تا چه حد آرزو داشتم – یعنی اراده داشتم و میخواستم – خودم را بی هیچ پروایی به دوست واگذارم و آسوده به او و دوستیش تکیه بدهم. و هر بار بنحو دردناکی فریب خوردم. و باز این منم که هنوز به دوستی ایمان دارم، در حد و مرز تعادلی میان توقعات و امکانات. ولی، راست بگویم این گونه دوستی ترازو دار است و هنوز در آرزوی دوستی از آن گونه که در جوانیم تصور میکردم هستم. ولی به گفتۀ حافظ:
با هیچکس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
بهر حال نباید این پیش بینی و احتیاط را به سر حد وسواس رساند. در کارهای جزیی که سود و زیانش محدود است میتوان بخوبی چشم پوشید و به روی کسی نیاورد و دوستی را حفظ کرد. اما آنچه میتواند به ارکان زندگیت آسیب برساند، آنجا همیشه باید بیدار و هشیار بود و به هر ناتراشیده ای امکان نداد که گلهای باغت را لگدمال کند. اینجا دیگر جای تحمل و گذشت و سهل انگاری نیست. طرف هر که میخواهد باشد. از این همه گذشته، باید خندید. کمی به دیگران و بسیاری به ریش خود. وقتی که می بینی زیاد باد کرده ای، یک متلک بجا و یک نیشخند که رو به خودت داشته باشد، حواست را بجامی آورد و تو را در پایگاه خودت می نشاند. این مراقبت و این نگاه درونی به آنچه هستی و ازخودت میدانی، تو را به گذشت و غمخواری با دیگران و عذر نهادن به کارهای ایشان وامیدارد. و این هم لازم است، همان طور که گفتم در امور جزیی، نه در کارهایی که پایه های هستی ات را ممکن است سست کند.”
“شهلای نازنینم در نامۀ پیشین نوشته ام این روزها سرگرم نوشتن هستم. اگر بتوانم آن جور که دلم می خواهد به پایانش برسانم شاید از بهترین کارهای من بشود. نمی دانم. دراین گونه موارد نمی توان پیش بینی کرد. کارهای ناتمام من خیلی دارم. اگر الهامم ته بکشد این هم می رود کنار آنها لالا می کند. ولی گمان نمی کنم. سر رشته دست من آمده است و تا جایی که بتوانم می کشم و می بافم. و امیدوارم چیز خوبی از آب در آید. به هر حال، ازهمه جهت حالم خوب است. تنها چیزی که هنوز می لنگد، خود این قلب نازک نارنجی من است که اگر بیرون بروم و قدم کمی تند بردارم – می دانی که تند رفتن عادت سال های سال من است – این قلب بلاکشیدۀ جدایی ها دیده درد می گیرد.
بگذریم. کتاب “از آن سوی دیوار” با استقبال بسیار متفاوتی روبرو شد. بعضی ها آن را خیلی پسندیدند و به آسمان رساندند، برخی دیگر نه. انتظار چنین چیزهایی از آقای به آذین نداشتند. ولی، باور کن. نه آن تحسین و نه این خرده گیری کمترین تاثیری در من نداشته و ندارد. همه را با علاقه گوش می دهم و از همه می گذرم. آنچه که برایم مهم است لذتی ست که خودم از این کتاب و از خواندن تکرارش می برم. فروش آن هم بد نبوده است. در کمتر از دو ماه نیمی از نسخه هایش به فروش رفته است. ببین، نامه ها به چنان بیان ساده و بی پیچ و خمی نوشته شده است که بیشتراین مدعیان اندیشه و دانش و هنر به ظرافت های آن پی نمی برند. سرسری می خوانند و سر در گُم می شوند. مثل برخی آب ها که از بس زلال است عمق آن خیلی در د سترس به نظر می آید. باز تکرار می کنم. هیچ ناراحتی از بابت این کتاب ندارم و مطمئن هستم که به چاپ های چهارم و پنجم و شاید بیشتر خواهد رسید. –”
“اما در مورد گوگن. شهلا جان، خودت را بستۀ یک شخص معین از نقاشان نکن. خواه کارهایش باشد و خواه زندگیش. این چیزها هیچوقت تکرار نشدنی نیست. مگر بصورت تقلید که همیشه بسیار جلف و خنک . نابجاست. ساده و طبیعی باش – خودت باش – بگذار نیروهایی که در تو است و محیطی که بر تو تاثیرمیگذارد از تو چیزی را که باید بشوی بسازند. در این میان اراده و آگاهی تو البته نقشی دارد. ولی بگذار این اراده و آگاهی از خودت بجوشد و تلقین از خارج نباشد. این بیماری گوگن به گمانم در تو از خواندن کتاب سامرست موام ناشی شده است و از بحث هایی که در بارۀ آن با آقای نبیلی و گاهی با من داشته ای. عزیزم، این همه “پذیرنده” نباش. جرأت کن . به خودت و احساس و اندیشه ات میدان بده. دیگر تو باید به جایی رسیده باشی که حکایت از خودت بکنی. گفتارت و کارنقاشی ات بیان کنندۀ زندگی و تجربۀ خودت باشد. راستی، شهلا، آیا میتوانی ماهی یک بار از طرحهای مدادی ات را برایم بفرستی؟ به هر حال یکی دو کار مهمی را که در عرض ماه به انجام رسانده ای برایم توصیف بکنی؟ این خواهش اخیرم را جدی بگیر. میل دارم در جریان کارهای نقاشی ات باشم.”
“شهلا جانم عزیزم نامۀ بیست و چهارم آبانت دیشب رسید و بی اندازه خوشحالم کرد و بسیاری از نگرانی های مرا بر طرف کرد. واقعا این که می نویسی “همش کار می کنم و کار” برایم بزرگترین مژده است. من تو را همین جور می خواهم و دوست دارم و دوستی من به تو لازم نمی دانم بگویم تا چه پایه است و تا چه حد به برگ و ریشۀ زندگیم و قلبم بسته است. می خواهم در تو زنده باشم، می خواهم همۀ شور زندگی ام را و عشق مرا به رنگ و بوی جهان و تازگی های کهنه نشدنی آن به تو بدهم. می خواهم چشم مرا و دید دیر باور مرا که پس از آن که یافت به اندازۀ دید یک بچۀ چهارساله شاد و شگفت زده می شود به تو بدهم. شهلا جان، حال که با این خانواده سر و کار پیدا کرده ای نهایت استفاده را از وقت خودت و از امکاناتی که ا ین خانم و آقا برایت فراهم می کنند، ببر. بدبینی من دختر جان ذاتی من نیست. همه اش جنبۀ هشدار دارد. مراقب خودت باش. نگذار دیگران تو را بازیچۀ خود یا معذرت می خواهم سگ و گربۀ دست آموز خودشان تصور کنند. وقتت را بگیرند، سرمایۀ محبت و نیروی کارت را به وجود کوچک خودشان وقف بکنند و آسوده به تو تکیه بدهند. هشدار من از این نوع است. آزاد باش. با فروتنی و پشتکار و آمادگی به خدمتِ نوع – نه هر بیچارۀ وازدۀ مشخص، یا هر گرگ خودخواه تسلط جو – آزاد باش. تو و من تنها فرصت یک بار زندگی داریم. از این دستمایۀ زندگی یک اثر زیبای هنری بوجود بیاوریم. آیا به نظرت این هدفی نیست که به کوشش و تلاش یک عمر بیَرزد؟”