کمپوت و میوه را که در نایلون دستی بزرگی قراردارد ازصندلی عقب اتوموبیل برداشته به سمت خانه ی رحمان می روم . هفته هاست رحمان به سرکار نیامده است . موقتاً راننده دیگری را به جای اوبرای راندن کمباین گمارده ایم تا کار درو گندم برزمین نماند. رحمان راننده ماهری است . سیه چرده با اندامی ریز و لاغر ، فوق العاده چست و چالاک که در اوّلین نگاه توجه هر کسی را بخود جلب می نماید. روغن کاری و کارهای فنی خرده ریز ماشین آلات شرکت را با مهارت و دقت انجام می دهد. همیشه بعد از فصل درو، کمباین را خوابانده وبا تحویل گرفتن کمپرسی ده تن شرکت ، مشغول کار می شد.
رحمان کم سخن می گوید .غم گنگی بر چهره اش ماسیده است . شاید هم این احساس من است که همیشه غمی نا شناخته را در سیمایش می بینم . میدانستم خواهری دارد که گاهی اوقات برای دیدار و شام به خانه آنها می رود .رحمان هیچگاه از خواهرش حرفی نمی زد. هردو سه هفته یکباری که کارش را ساعتی زودتر تعطیل می کرد، حدس می زدم می خواهد سری به خواهرش بزند. از کارگران همکار رحمان شنیده بودم خواهرش بیست ساله است و شوهرخواهر پیرش دستفروش میدان تره بار است . رحمان چند سالی از خواهرش بزرگتر ومجرد است و شبها در خوابگاه شرکت می خوابید .
پارسال تقریباً همین موقع بود که شنیدم خواهر رحمان بعلت رابطه نامشروع بازداشت و زندانی شده است . از همان زمان تمرکز حواس رحمان از بین رفت . از همه دوری می کرد . و به ندرت کلمه ای با کسی رد و بدل می نمود. من هم نخواستم در این مورد صحبتی با وی داشته باشم . راستش دراین همه گرفتاری برایم چندان اهمیتی نداشت. گاهی هم که به مناسبتی به یادماجرا می افتادم بهیچ وجه نمی توانستم عاقبت کار را حدس بزنم…
یک روز شنیدم قرار است فردا خواهر رحمان را سنگسار کنند . رحمان از همان روز دیگر سرکار نیامد.
از همه سراغ رحمان را گرفتم وخرده خرده فهمیدم که کجاست وتقریبا بعد از گذشت حدود دو ماه ازغیبت رحمان تصمیم گرفتم سری به رحمان بزنم. می دانستم در بستر بیماری افتاده است . وفهمیده بودم در اتاقی اجاره ای از خانه ای واقع در حاشیه شهر زندگی می کند.
زنگ تقریبا آویزان در را که فشار میدهم ، پسر بچه خردسالی در را به رویم باز می کند. با نا آشنایی سلام می کند وچشمان سیاه وتیزش می دود به سمت اتوموبیل غریبه من وباز می گردد وچهره ام را با کنجکاوی نگاه میکند.ناشیانه لبخندی می زنم .اوهم لبهایش کمی ازهم به خنده بازمی شود. چشم های کنجکاوش را همچنان از پایین به صورتم دوخته است . برای آشنایی بیشتر دستی بر سرش میکشم : رحمان خانه است ؟ رحمان راننده ؟ کمی مکث میکند ، صورتش را به سمتی می چرخاند وبعد با اشاره انگشت اتاقی را در ته حیاط نشانم می دهد ، واز سرراهم در ورودی در کنار می رود. وارد می شوم ومسیر تا اطاق رحمان را طی می کنم . سوزش نگاه جستجوگر پسر خردسال را همچنان پشت سر خود احساس می کنم . پس از چند ضربه به در اتاق ، با شنیدن “بفرمایید ” ناله وار رحمان در را باز کرده وارد اطاق رحمان می شوم .
اتاقی است سه در چهار که با زیلوی رنگ و رو رفته ای مفروش شده است . رنگ دیوار ها کدر وچرک مرده است . چراغ خوراک پزی چربی گرفته ای داخل سینی بزرگی قراردارد . چند بشقاب ملامین ،یک قابلمه متوسط و دو سه استکان با نعلبکی های گلسرخی روی هم در گوشه اتاق چیده شده اند.
رحمان در بالا دست اتاق بر تشکی دراز کشیده است . چنان لاغر شده است به زور می توانم شباهتی مابین وی با دو سه ماه قبلش بیابم . آرام در کنارش می نشینم و جویای حالش می شوم . خیلی آرام ، انگار که صدایی ازدور دست ها بیاید می گوید: بد نیستم و سکوت میکند . با کلماتی شمرده می گویم : رحمان تسلیت میگویم وبا تواحساس هم دردی می کنم. باور کن دردی که تو داری همه ما، البته هر کدام به نوعی، داریم. چه می شود کرد، فعلاً اوضاع جهنم سوزانی است که آتش اهریمنی آن دامن هر کسی را به نوعی می سوزاند.
از مشاهده احوال رحمان پاک احساساتی شده ام .دنبال رشته اعتمادی میگردم .می خواهم هرچه در دل دارد بیرون بریزد تا ببینم آیا می توانم کاری بکنم .
رحمان دمی با غرورش دست وپنجه نرم میکند. چشمان نزارش را به صورتم می دوزد .اما زود رو بر می گرداند وسرش را به زیر می اندازد.
– حرف بزن رحمان !
صورتش را به دیوارروبرو برمی گرداند. : چه بگویم !
– ازغمت بگو.ازخواهرت !
با سری افکنده به زیر و چشمانی اشکبار و صدایی که گویی از دوردست دشت می آید آغاز میکند:مهندس ! غم من، غم منه ! نباید کسی را شریک کنم. بگذار به درد خودم بمیرم.
– نه رحمان! غم تو ، فقط غم تو نیست. غمی است که باید تقسیمش کنیم تا راحت تر تحمل بشود
– آخر ما را که با کسی کاری نبود. من و خواهرم تنها فرزندان پدر و مادری فقیر بودیم. پدرم از رنج ناداری وفقر دیر ازدواج کرده بود. با همه تقلایش نتوانست ما را به مدرسه بفرستد. از همان بچگی شاگرد شوفر شدم . خواهرم نیز در خانه وردست مادرم بود. پدرم پیر و از کار افتاده شده بود. هیچ درآمدی نداشت . مادر م در خانه های مردم کلفتی می کرد تا بتواند شکم ما را سیر کند. من هم با صنار سه شاهی که می گرفتم فوقش می توانستم لباس دست دوّمی برای خود یا خواهرکم بخرم.
خواهرم که بیشتر از دوازده سال نداشت خواستگار ی پیدا کرد. آنهم چه خواستگاری ! بیش از پنجاه سال داشت . خواهرم جای نوه او بود. پیرمرد زنش مرده بود عقیم بود و بچه دار نمی شد . پدرم که دیگر از تأمین مخارجمان عاجز بود بعله را گفت و خواهرم زن آن مرد پنجاه وچند ساله شد. خودم شنیدم پدرم شبی با تلخی به مادرم که اعتراض داشت می گفت : حداقل ازگرسنگی نمی میره ، پاشم به کوچه باز نمی شه که بازیچه نامردها بشه ! پس ازگذشت چند ماه ازازدواج خواهرم پدرفوت کرد وهنوز سال پدر تمام نشده مادر هم بدنبالش رفت . من هم آمدم شرکت شما راننده شدم.
رحمان مکثی کرد. چشمان نزارش را چرخاند .نگاه بی رمق اما تیزش را به من دوخت وگفت : اصلا چرا این حرف هارا به شما می گویم . فقط باعث ناراحتی شما می شود.وسکوت کرد.
– نه رحمان جان! ما هم آدمی زادیم ما باید غم همدیگر را بخوریم. خواهش می کنم ادامه بده . من خودم برای شنیدن آمده ام .شاید حداقل کمی سبک تر بشوی. خواهش می کنم ادامه بده .
رحمان بازچشم هایش را به دوردست دیوار دوخت وادامه داد : چندسالی به همین منوال گذشت. تا این که روزی شنیدم خواهرم را به علت رابطه نامشروع دستگیر کرده اند . به ملاقاتش رفتم .دورچشم های نازنینش سیاهی بسته بود. لاغر شده بود مثل نی. گفت دروغه وسرش را انداخت پایین . گفتم آخر چیزی بگو، گفت از کوچه مرا دزدیدند وبه زور بردند و … دیناری پول در بساط نداشتم برایش وکیل بگیرم . از شرم و خجالت به همکارانم نیز چیزی نگفتم تا حداقل کمکم کنند . موضوع کینه محلی بود وهر دو طرف بانفوذ. هم آن که خواهرم را دزدیده بود وهم آن که لو داده بود. در بازجویی ناجوانمردانه خواهر ساده دلم را گول زده بودند. به او گفته بودند اگر رابطه با آن مرد را که خیلی جوانتر از شوهرش بود صراحتاً به گردن بگیرد ، طلاقش را از شوهر پیرش خواهند گرفت و همسر آن مرد جوان خواهد شد. خواهرکم فریب چرب زبانی بازجو را خورده بود و هر آنچه را تلقین می کردند او هم ازترس طوطی وار تکرار می نمود. وسرانجام هم براساس همین اعترافات محکوم به سنگسار شد.
چهره تکیده رحمان در غمی پنهان شعله می کشید. سکوت بود وسکوت. پس ازلحظه ای صورتش را بازبه صورتم دوخت: آقای مهندس خیلی اذیت شدین . مرا ببخشید. من حتی یک استکان چای هم برای شما آماده نکردم.
– مهم نیست رحمان جان. خواهش می کنم ادامه بده. روز سنگسار خواهرت من هم بودم. دردناک بود.
رحمان دوباره با دقت به صورتم زل زد: شما هم بودید؟ شما هم سنگ پرت کردید؟
– نه رحمان . من سنگ پرت نکردم .من فقط گریه می کردم .
– روز سنگسار رفتم به میدان مرکزی شهر، که محل سنگساربود . خواهرم را کفن پوشانده بودند. وقتی اورا تا کمر در چالی که کنده بودند می گذاشتند . مرا در صف اوّل انبوه جماعتی که آنجا جمع شده بودند دید، شیون کرد. نامردهااو را سنگباران کردند. نتوانستم جیغ های وحشتناکی را که خواهرم می کشید و سر و صورت شکسته و خونینش را طاقت بیاورم . خودم را بر رویش انداختم . و بر صورت خون آلودش از ته دل بوسه زدم . نامردهایی که خودشان مرکزفساد وگناهند مرا نیزسنگسار کردند و چند مأمور باطوم بدست نیز کشان کشان وکتک زنان مرا به زندان بردند. چند روزی در بازداشت بودم.
رحمان بازهم سکوت کرد. چهره اش ازعصبانیت وخشم می لرزید. چشمان بی رمقش آرام نداشت .مشت هایش را به هم می مالید. نفسش به شماره افتاده بود. کمی جلوتر رفتم. شانه هایش را که به نظرم بسیارنحیف می آمد کمی مالش دادم . اندکی که آرام شد سرش را بر شانه ام گذاشت وسیل اشک بی محابا روانه شد : آه … غرورم را شکستند مهندس .غرورم را شکستند ! حکم اجرا شده بود وطرفین به هدفشان نایل شده بودند آقایان هم لطف و مرحمت نموده آزادم کردند. از همان روز دیگر نه روی آن را دارم سر کار بیایم ونه حالش را …
بازهم سکوت کرد شانه هایش را که در اختیار من بود ازمن دور کرد. با دستی اشک های ماسیده اش را پاک کرد وبه دیوار تکیه کرد. پای راستش را ستون آرنجش کرده بود ودست راستش مرتب با چشمهایش درتماس بود. نگاهش را ازمن میدزدید.گفتم ادامه بده رحمان. دنیا که به آخر نرسیده است.
– ببین مهندس ای کاش خجالت نمی کشیدم و قبلاً ماجرا را به شما می گفتم . می دانم شما کمک می کردید برای خواهرم وکیل بگیریم. مطمئنم اگر آن طفلک وکیل داشت کار به اینجا ختم نمی شد.
انگار حرفی برای گفتن نداشتم .نتوانستم آنجا بنشینم از رحمان خداحافظی کردم وازخانه بیرون آمدم. حس وحال عجیبی داشتم . سوار بر اتوموبیل ساعتی بی هدف در خیابان پرسه زدم. از ناراحتی اعصاب چند روزی نتوانستم به سر کار بروم . هر ازگاهی خبری از رحمان میگرفتم. حاضر نشد به سرکار بازگردد. دو سه ماه بعد از دیدار هم شنیدم که رحمان ترک دیارکرده وبه نقطه نا معلومی رفته است .
… سالها می گذرد . اما قصه سنگسار آن زن هنوز هم همه جا ورد زبانها است. هر وقت منطقه دچار خشکسالی گردد یا گرانی مردم را به زحمت بیاندازد ویا … هر بلایی که نازل شود، می گویند . نفرین آن بی گناه که به آن صورت وحشیانه سنگسار و هلاک شد، دامن همه را گرفته است. همه ، چه آن هایی که شاهد ماجرا بودند وچه آن هایی که اصلا سنشان به آن قد نمی دهد از نفرین آن زن می گویند، که هیچگاه گریبان این دیار را رها نخواهد کرد.
نمی دانم باور کنم یا نه ؟ ولی اگر درنفرین حقیقتی وجود دارد پس کی دامن کثیف عاملین وحشی آن قتل فجیح را خواهد گرفت…؟
صادق شکیب