
روویده عامر، در مورد مبارزه با وحشت بمباران مداوم اسرائیل صحبت می کند و متعجب است که بعد از آن چه می شود.
من به نوشتن وصیت نامه فکر کرده ام.
انتظار نداشتم مرگ را اینقدر نزدیک خود احساس کنم. میگفتم مرگ ناگهانی میآید، ما آن را حس نمیکنیم، اما در این جنگ همه چیز را به ما حس کردند… آرام آرام.
ما قبل از اینکه اتفاق بیفتد رنج میکشیم، مثل اینکه انتظار داشته باشیم خانه شما بمباران شود.
ممکن است از زمان شروع جنگ هنوز پابرجا باشد، اما این احساس ترس در درون شما باقی می ماند. این ترس قلبم را فرسوده کرده است، تا جایی که احساس می کنم نمی توانم هیچ چیز دیگری را تحمل کنم.
از ابتدای جنگ، من با ارتش اسرائیل بسیار نزدیک دست و پنجه نرم کرده ام. لحظه ای را به یاد می آورم که تانک ها از منطقه نتزاریم وارد شدند و من با تعجب به همه دوستانم پیام دادم: “چطور وارد غزه شدند؟ آیا خواب می بینم؟!”
منتظر بودم که از غزه عقب نشینی کنند تا دوباره آزاد شود، همانطور که همیشه می دانستیم. اکنون آنها بسیار نزدیک به جایی که من هستم، در الفخاری، شرق خان یونس و شمال رفح هستند. اینجا نقطه ای است که خان یونس به پایان می رسد و رفح آغاز می شود.
آنها بسیار نزدیک هستند، ما را مجبور می کنند هر لحظه انفجارهای وحشتناکی را بشنویم و باعث می شوند آن صداهای بی پایان را تحمل کنیم.
این جنگ متفاوت است، بسیار متفاوت از آنچه من قبلاً تجربه کرده ام.
از زمانی که دیدم شهدا را «افراد ناشناس» میخوانند یا در گورهای دسته جمعی میگذارند، این در ذهنم مانده است. برخی از آنها حتی اعضای بدن هستند که قابل شناسایی نیستند.
آیا ممکن است تمام چیزی که روی کفن من میگوید «زنی جوان با بلوز مشکی/آبی» باشد؟
آیا می توانم به عنوان یک “شخص ناشناس” بمیرم، فقط یک عدد؟
من می خواهم همه اطرافیانم داستان من را به خاطر بسپارند. من یک عدد نیستم
من دختری هستم که در شرایط استثنایی در دورانی که غزه در محاصره بسیار شدیدی بود، برای دبیرستان و دانشگاه درس خواندم. دانشگاه را تمام کردم و همه جا دنبال کار گشتم تا به پدرم کمک کنم که از محاصره خسته شده بود و چندین بار کارش را از دست داده بود.
من دختر بزرگ خانواده ام هستم و می خواستم به پدرم کمک کنم و خانه خوبی برای زندگی داشته باشیم.
صبر کن… من نمی خواهم چیزی را فراموش کنم.
من یک پناهنده هستم. پدربزرگ و مادربزرگ من پناهندگانی بودند که توسط اشغالگران اسرائیل مجبور به ترک سرزمین اشغالی ما در سال 1948 شدند.
آنها به نوار غزه نقل مکان کردند و در اردوگاه پناهندگان خان یونس در غرب شهر زندگی کردند.
من در آن اردوگاه به دنیا آمدم، اما ارتش اسرائیل به من اجازه ادامه زندگی را در آنجا نداد.
آنها خانه ما را در سال 2000 تخریب کردند و ما دو سال بدون سرپناه ماندیم. ما از یک خانه غیرقابل سکونت به خانه دیگر نقل مکان کردیم تا اینکه آنروا در سال 2003 خانه دیگری در الفخاری به ما داد.
آن منطقه فوقالعاده، با تمام زمینهای کشاورزی، جایی که ما سعی کردیم در محلهای که به خاطر بیمارستان اروپایی واقع در آنجا «مسکن اروپایی» نام داشت، زندگی بسازیم.
خانه کوچک بود، برای یک خانواده پنج نفره، با پدر و مادر کافی نبود. به اتاق های اضافی، اتاق نشیمن و آشپزخانه نیاز به کار داشت.
به هر حال حدود 12 سال در آنجا زندگی کردیم و به محض اینکه توانستم، در حدود سال 2015 برای کمک به پدرم شروع به کار کردم
من به او کمک کردم تا خانه را برای زندگی راحت کند. بله، ما به آن دست یافتیم، اما خیلی سخت بود. ما ساخت خانه خود را فقط سه ماه قبل از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ به پایان رساندیم.
بله، نزدیک به ۱۰ سال وقت گذاشتم که آن را تکه تکه با توجه به توانایی مالی خود بازسازی کنم و درست قبل از جنگ موفق شدیم آن را به پایان برسانیم.
وقتی جنگ فرا رسید، من دیگر از محاصره و سختی زندگی در غزه خسته شده بودم. سپس جنگ آمد تا من را کاملاً تخلیه کند، قلبم را فرسوده کند و تمرکزم را از دست بدهد.
با دویدن از خواب بیدار می شوم
از ابتدای جنگ، ما برای چیزی می جنگیم.
مبارزه برای زنده ماندن، مبارزه برای نمردن از گرسنگی یا تشنگی، مبارزه برای از دست ندادن ذهن خود از وحشت هایی که شاهد و تجربه می کنیم.
ما سعی می کنیم به هر وسیله ای زنده بمانیم. ما آوارگی را پشت سر گذاشتهایم – در زندگیام، من در چهار خانه زندگی کردهام و هر خانهای در نزدیکی بمباران ارتش اسرائیل قرار گرفت.
ما جای امنی نداریم قبل از آتش بس، ما ۵۰۰ روز وحشت محض را زندگی می کردیم.
متأسفانه کاری که در زمان جنگ انجام ندادم گریه بود. سعی کردم قوی بمانم و غم و عصبانیتم را درون خودم نگه داشتم که قلبم را خسته و بیشتر ضعیفش کرد.
من نسبت به همه اطرافیانم مثبت بودم و حمایت می کردم. بله، مردم شمال برخواهند گشت. بله، ارتش از نتزاریم عقب نشینی خواهد کرد. می خواستم به همه نیرو بدهم، در حالی که در درونم ضعف بزرگی وجود داشت که نمی خواستم نشان دهم.
احساس می کردم که اگر نشان دهد در این جنگ هولناک هلاک می شوم.
آتش بس امید بزرگ من برای بقا بود. احساس می کردم آن را ساخته ام. جنگ تمام شد.
وقتی مردم تعجب کردند: “آیا جنگ بازخواهد گشت؟” من با اطمینان پاسخ دادم: “نه، فکر نمی کنم چنین شود. جنگ تمام شده است.”
جنگ برگشت و از همیشه به من نزدیک تر بود. من ترس مداوم ناشی از گلوله باران بی پایان را زندگی کردم. آنها از هر نوع سلاحی علیه ما استفاده کردند – راکت، گلوله هواپیما و تانک. تانک ها شلیک می کردند، پهپادهای نظارتی به پرواز ادامه می دادند. همه چیز وحشتناک بود
من واقعا بیش از یک هفته است که نخوابیده ام. اگر چرت بزنم، با صدای انفجار از خواب بیدار می شوم و دوان دوان بیدار می شوم. نمیدانم به کجا میخواهم بروم، اما در خانه دویدم.
در وحشت دائمی، دستم را روی قلبم گذاشتم، به این فکر کردم که آیا می تواند خیلی بیشتر از این تحمل کند.
به همین دلیل برای همه دوستانم پیام فرستادم و از آنها خواستم در مورد داستان من صحبت کنند تا من فقط یک شماره نباشم.
ما روزهای غیرقابل تحملی را می گذرانیم زیرا ارتش اسرائیل محله اطراف من را ویران می کند. هنوز خانواده های زیادی در اینجا زندگی می کنند. آنها نمی خواهند ترک کنند زیرا جابجایی طاقت فرسا است – از نظر جسمی، مالی و روانی.
اولین جابجایی که به یاد دارم مربوط به سال 2000 بود، زمانی که حدود هشت سال داشتم.
بولدوزرهای ارتش اسرائیل وارد اردوگاه خان یونس شدند و خانه عمویم و پدربزرگم را ویران کردند. سپس به دلایلی در خانه ما توقف کردند.
بنابراین ما رفتیم. ماه رمضان بود و پدر و مادرم فکر کردند که می توانیم بعداً برگردیم. آنها فکر کردند پوسته ای از خانه ای فرسوده را برای ما پیدا کردند که موقتاً در آن پناه بگیریم.
نمیتوانستم این تصور را تحمل کنم که خانهمان را از دست دادهایم، بنابراین به خانهای که تمام آن خاطرات زیبا با پدربزرگ و مادربزرگم بود، برمیگشتم و چند چیز را برداشتم تا به مادرم برگردانم.
ارتش اسرائیل شب قبل از عید خانه ما را تخریب کرد و من و خانواده ام در روز اول عید فطر به آنجا رفتیم. یادم می آید که روی آوار، عید گرفتم، لباس جدید عیدم را پوشیدم.
ارتش اسرائیل به ما اجازه نمی دهد چیزی را نگه داریم. همه چیز را نابود می کند و چیزی جز اندوه در قلب ما باقی نمی گذارد.
نمی دانم اگر دنیا ما را از این ارتش وحشتناک نجات ندهد، چه آینده ای در انتظارم خواهد بود.
نمیدانم قلبم دیگر این صداهای بی پایان را تحمل خواهد کرد یا نه. هیچ وقت فراموشم نکن
من سخت برای زندگیم جنگیده ام من 10 سال به عنوان روزنامه نگار و معلم سخت کار کرده ام و خودم را وقف کرده ام.
من شاگردانی دارم که دوستشان دارم و همکارانی که خاطرات زیبایی با آنها دارم.
زندگی در غزه هرگز آسان نبوده است، اما ما آن را دوست داریم و نمی توانیم هیچ خانه دیگری را دوست داشته باشیم.