
از اعزام به بیمارستان بهخاطر پایات برگشتهای. میپرسم: «شریفه بعد از مدتها چه حسی داشتی از دیدن بیرون، اون هم از پشت شیشهی ماشین؟» میگویی: «بیرون همچنان دلگیر بود. همین اوایل شهر که رسیدیم، بچهای رو دیدم که سرش توی سطل زباله بود و مستاصل جستجو میکرد، دلم گرفت…»
سکوت میکنم. این اولین چیزی است که به چشم شریفه محمدی بعد از یکسال دوری از فضای بیرون زندان میآید. با خودم فکر میکنم چگونه قاضی خودش را راضی کرده تا به تو حکم اعدام بدهد؟
دیوان، حکم اعدامات را نقض کرده و ما خوشحالیم. همدیگر را در آغوش میگیریم و تاکید میکنیم: «خب معلوم بود که حکم میشکنه!حالا گویا اشتباهی در صدور حکم اولیه شده بود. چطور میخواستن برای فعالیت صنفی حکم اعدام بدن؟» یکی میپرسد: «حالا تموم شد؟ ممکنه باز شعبهی همعرض هم حکم اعدام رو تکرار کنه؟» همه همصدا میخندیم و میگوییم: «نه! دیگه تموم شد. فقط باید امیدوار باشیم مدت حبس هم جوری باشه که زود آزاد شوی.»
روزی که شعبهی همعرض حکم اعدام را تکرار کرد، من نبودم. نمیدانم چطور این شوک که از حکم اعدام اول هم بدتر بود را در زندان تحمل کردی. ممکن است همهچیز این همه بیرحمانه ادامه پیدا کند و هیچ نهاد، فرد و یا قانونی هم نباشد که چنین روند ناعادلانهای را متوقف کند؟
نوشته بودی بعد از ابلاغ حکم، خودت را جمع کردی تا به ملاقات آیدین بروی و تولدش را اینبار در سالن ملاقات جشن بگیرید. تصور اینهمه بیرحمی همچنان سخت است، با اینکه تو اولین نفری نیستی که چنان بیرحمانه مورد شقاوت و ظلم قرار گرفتهای، اما ظلم، هرچندبار هم که تکرار شود باز قابلپذیرش نیست. شعبهی همعرض دوباره حکم اعدام صادر کرده است. رییس شعبه همعرض، پسر همان قاضی اولی است که به تو حکم اعدام داده بود. پسری بر رای پدرش مهر تایید زده تا زندگی یک انسان دوباره پشت میلههای زندان به انتظار کورسویی از عدالت سپری شود.
رنجنامهای که نوشته بودی را خواندم. حالا همه میدانند بخشی از آنچه بر شریفه گذشته چه بوده است. هر چند همهچیز را نگفتی. نگفتی که پس از انتقال از سنندج به رشت به اتاق قرنطینهی زندان منتقل شدی. آنجا قبل از آمدن ما وقتی تو تنها زندانی سیاسی زندان لاکان بودی، هنوز قرنطینه بود و انواع زندانیان میآمدند و بعد از چند روز به بند میرفتند. نگفتی چگونه در آن وضعیت غیربهداشتی زندگی کردی. نگفتی چندینبار از سوی زندانیان خاص تهدید شدی. از عفونت پایات ننوشتی و از نبود دکتر متخصص در زندان لاکان که باعث تشدید عفونت انگشتات شد. از نبود اتاق ملاقات و سالنی برای ورزش که به جسمات آسیب زد هم نگفتهای. تو اگر بنا بود همهی رنجهایی را که در این یکسال و چهار ماه متحمل شدهای را مینوشتی شاید طوماری میشد، هر چند میدانم که خستهای و حتی توانی برای نوشتن از اینهمه رنج هم نمانده است. اما ما که مدت هر چند کوتاهی با تو همبند بودیم میتوانیم شاهدانی باشیم بر رنج زنی که که زندگیاش از ۱۴ آذر ۱۴۰۲ دستخوش کابوسی عجیب شد و هر روز این کابوس دردناکتر میشود.
ما رفقایت در بیرون از زندان وظیفهی خود و همهی انسانهای آزاده میدانیم که به چنین حکمی اعتراض کنیم و قوه قضاییه گیلان باید دربارهی حکمی که به تو داده پاسخگو باشد و حداقل برای ما دوستان و همشهریانات شفاف بگوید که چرا یک فعال کارگری باید برای فعالیت صنفیاش با چنین حکمی روبرو شده و زندگی خود و همسر و فرزندش بیش از یکسال دچار چنین بحرانی گردد؟
اما در پایان، اگر تو سالها هم در زندان بمانی، من تو را مانند روز اولی که بعد از مدتها اعتراض، کفش ورزشی در اختیارمان قرار دادند به یاد میآورم. همان روزی که بعد از یکسال کفش پوشیدی و در هواخوری کوچک زندان همچون آهویی تیزپا میدویدی و از شدت شعف فریاد میزدی…
من تو را با همان تصویر بهخاطر سپردهام. شریفه محمدیِ آزاد و رها.
از صفحهی اینستاگرام فروغ سمیعنیا
شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴