دو برش از یادداشتهای منتشرشده در دیدبان آزار درباره سمانه و سروناز:
سروناز فعال حقوق کودک است و این روزها در زندان دارد پایاننامهاش را در همین حوزه درباره کودکان دارای والدین زندانی مینویسد. او در نامهای نوشته بود: «برای من بیرون از اینجا، کودکان افغانستانی، کودکان کار، کودکان مبتلا به اختلالات روان و کودکان مبتلا به سرطان بودند. اینجا هم کودکان مادران زندانی و کودکان جنگزدهایاند که در اخبار یکطرفه میبینمشان. بیرون از اینجا وحید بود، اینجا رونیکا هست. اینجا باید به مادرش بگویم در کتابهای مددکاری اجتماعیام نوشته باید با کودک صادق بود، وقتی که میپرسد «مامان کی برمیگردی؟» باید با زبان ساده با کودک صحبت کرد؛ مثلاً باید بگویی پنج تولد دیگرت که بگذرد برمیگردم خانه». او در نامهای دیگر از کودکان جنگ نوشته بود: «اینجا دارم کتاب مددکاری دیگری میخوانم درباره کودکان و جنگ. یادم میدهد که به کودکان جنگزده آموزش دهم چطور فرونپاشند وقتی بوی باروت، بوی بدنهای سوخته در سرشان میپیچد، یا چه کار کنند وقتی ناگهان با بدنهای کوچکشان، حس میکنند که الان است یک بار دیگر زیر آوار خانهای دفن شوند. احساس دفنشدن برای هرشانهای سنگین است. چه برسد به کودکی که حتی نمیداند مرز را چطور مینویسند. هیچ کودکی با مرزهایش متولد نمیشود.»
امروز، در میان دیوارهای سرد و سخت زندان، قلبی میتپد که تجسم عینی این خواهرانگی است. قلبی که برای هر تپشش، صدایی خاموش را فریاد میزند، همراه زنی میشود و خستگیناپذیر برای هر تغییری ولو اندک تلاش میکند و خواب کودکانی آزاد و رها را بر دیوارهای شهر میکشد. سمانه خواهر من و نه فقط خواهر من، خواهر ما، خواهر برای هرکسی که او را میشناسد. او مصداق بارز خواهرانگی است، کسی که نه فقط برای نزدیکانش، بلکه برای هر کسی، گوش و همراه و همدل است. پابهپای هر کسی اشک میریزد، از ته دل میخندد، فریاد میشود، پای پیمودن خیابانهای شهر میشود، مشت اعتراض در خیابان و زندان میشود. همیشه هست، برای همه، تاروپودش متعهد به عشق و آزادی و برابریست. سمانه، نمادی از خواهرانگی، مقاومت و امید است؛ برای من و خیلی از ما برای بسیاری از زنان و کودکان، چراغی فروزان در روزهای سخت و نویدبخش صبحی روشن است.